دفترچه خاطراتهمه

دلتنگی های نیمه شب|به یاد طلوع و غروب خورشید داریون

جلیل زارع|

شب از نیمه گذشته است.نمی دانم چه قدر! عقربه های ساعت شمار و دقیقه شمار، روی عدد 12 به خواب عمیقی فرو رفته اند و عقربه ی ثانیه شمار،بین اعداد 12 و 1 تکرار می شود.به گمانم باتری های قلمی ساعت دیواری،طول زمان را تاب نیاورده و در عرض آن،در ثانیه ی اول نیمه شب،نفس های آخرش را می کشد.

شاید این یک اتفاق ساده باشد.شاید. ولی نه… انگار کسی آهسته به شیشه ی پنجره می کوبد.انگار صدایی در گوش پنجره نجوا می کند.به گمانم قطرات لطیف باران است که سرانگشتان ظریفش،شیشه ی غبار آلود پنجره را نشانه گرفته است.به گمانم هوهوی باد است که در گوش پنجره نجوا می کند.کاش می توانستم پرده ی تیره ی آویخته بر بلندای غرور پنجره را کنار بزنم و به باران و به باد سلامی دوباره دهم.نه… نه… نمی توانم.نمی بینی! زمان به احترام عظمت دلتنگی های من از حرکت باز ایستاده است!؟ نمی بینی! عقربه های ساعت دیواری ،بهتشان زده است!؟ خشکشان زده است!؟ از تقلا افتاده اند!؟ نای رفتن ندارند!؟ نمی بینی! قطرات لطیف باران،چه قدر موزون و یک نواخت بر پنجره می کوبند و تکرار می شوند!؟ فقط یک صدا، یک صدای آرام.و باز همان صدا، همان صدای آرام.همان صدای غمگین و دلتنگ،ولی مهربان.

صدایی در متن یک آهنگ،یک موسیقی ظریف آرام،یک باد ملایم،یک هوهوی ناتمام. به گمانم ترنم باران،با نوای ملایم یک باد شبگرد،هم آوا شده است و هی تکرار می شود.به گمانم،بهتشان زده است.در یک ثانیه متوقف شده اند.به گمانم باد و باران نفس های آخرشان را می کشند،در ثانیه ی اول ساعت 12 نیمه شب. پرده ی تیره ی آویخته بر بلندای غرور پنجره،مثل همان ساعت مسخ شده بر دیوار،آرام و ملایم جا به جا می شود.ضربان قلب پرده ی تیره ی آویخته بر بلندای غرور پنجره،روی ثانیه ی اول نیمه شب، تکرار می شود.به گمانم،زمان به احترام دلتنگی های نیمه شب من،در ثانیه ی اول نیمه شب درجا می زند.این جا،کسی خلوت آرام مرا بر هم نمی زند.کسی مرا نمی خواند،کسی مرا صدا نمی زند.

غروب خورشید در جاده داریون-شیراز/عکس:روح الله قربانی

به گمانم ،تنهایم.تنهای تنها.خانواده ی خلوت و آرام من،که تنهاییم را با آن ها تقسیم می کنم،دلتنگی امواج سیم های خط تلفن 021 خانه را تاب نیاوردند و راهی شیراز شدند.خواستند،همسفرشان باشم.ولی خودشان به خوبی می دانستند که مرد خانه،کار دارد. مرد خانه وقت مسافرت ندارد.مرد خانه حتی در 54 سالگی هم بی کار نمی ماند.کار به علاوه ی کار.کار ضرب در کار.کار به توان کار. می دانستند،باز نشستگی چهار سال پیش هم نتوانسته است،یک سال… نه،یک ماه… نه،یک هفته،… چه می گویم،… یک روز… بلکه یک ساعت… به قدر دقیقه ای… وای من… حتی یک ثانیه… یک لحظه… یک آن…استراحتش دهند…. این جا تهران است.به گمانم قلب تپنده ی شلوغی های ایران است.شهر دود و دم فراوان است.شهر پیران است.این جا همه پیرند.این جا جوان ها پیرند.نوجوانان پیرند.بچه ها پیرند.و پیران،پیرترند.پیرتر از هر شهر دیگر ایران.پیرتر از هر روستا. پیرتر از هر کوی و برزن.این جا،آخر خط است.کوچه ی بن بست دلتنگی هاست… این جا کوچک است.گاه به کوچکی اولین ثانیه ی نیمه شب و گاه به کوچکی آخرین ثانیه ی قبل از نیمه شب.

به کوچکی یک تکرار.به کوچکی یک دلتا،یک اپسیلن… ولی نه… این جا بزرگ است. به بزرگی دیوار چین و واچین.به بزرگی نا کجا آباد.به بزرگی طول و عرض بزرگراه های پر از آهن، پر از بوق،پر از دود.پر از توقف.پر از ایستادن ها،پر از نرفتن ها.پر از یک کلمه.فقط یک کلمه،یک کلمه ی نامفهوم، یک کلمه ی ناموزون، یک کلمه ی دلهره آور و استرس زا. یک کلمه ی پر از اضطراب،تشویش،نگرانی.کلمه ای به نام ترافیک… این جا تاریک است.به تاریکی نای جنبنده های آهنی.

به تاریکی اگزوزهای خودروهای دود زا.به تاریکی نفس های سیاه کارخانه های تازه به دوران رسیده.به تاریکی وارونگی هوا. به تاریکی سرب های معلق در فضا.به تاریکی گازهای بحران زا.به تاریکی بغض های شکسته در گلوی تاریخ.به تاریکی ابرهای سیاه اوهام قرن ولولا. به تاریکی آسمان های بی ستاره، که در جا می زنند، بهت شبانه ی تقدیرشان را… و من در میان بهت زمین و زمان، در میان توقف عقربه های ساعت مسخ شده بر دیوار، در میان ترنم باران و نجوای باد، در میان امواج سیم های خطوط دلتنگی ها، در میان کارزار کارهای پر تکرار،در میان بلوغ افکار نا آرام،در میان کوچک های بزرگ و بزرگ های کوچک،در میان کوچه های پر ازدحام زمین و زمان،در میان شبنم سیاه نشسته بر بلندای دیوار غربت زمان و مکان،در میان این همه بی قراری…،سخت دلتنگم… من این جا،دلم برای جای پای کودکی هایم در جاده ی لحظه ها،تنگ شده است.

دلم برای عصای پدر بزرگ، تنگ شده است.دلم برای عینک مادر بزرگ، تنگ شده است.دلم برای نجوای سحرگاهان پدرم، تنگ شده است.دلم برای دل نگرانی های مادرم، تنگ شده است.دلم برای دست های مهربان برادرم، تنگ شده است.دلم برای چهره ی معصوم خواهرم تنگ شده است. دلم برای یوسف گمگشته ام تنگ شده است.دلم برای طلوع و غروب خورشید زادگاهم داریون، تنگ شده است.دلم برای خودم و خدای خودم ، تنگ شده است…

19 دیدگاه

  1. با سلام خدمت اقای جلیل زارع ان شاالله هرکجا که هستی موفق باشی.متن زیبایی بود .ای کاش می توانستیم از لحظه لحظه ای که الان در کنار خانواده هستیم بهترین لحظات را بسازیم تا در سالهای اینده ودور حسرت این لحظات را نخوریم

  2. با سلام و عرض ادب و احترام خدمت شما برادر عزیز و بزرگوار جناب آقای ارج زاده،که با قلم شیوا و اطلاع رسانی به موقع، ما را در جریان اخبار و حوادث منطقه قرار می دهید… من نیز با نظر شما موافقم. هر چند، به گمانم، دلتنگی چیزی است و حسرت چیز دیگری.اصولا دلتنگی از نفس پاک جدا شدنی نیست و خانه در قلب سلیم انسان دارد.منتها،دلتنگی های امثال من، از دنیای دون و فانی و از خود است ولی دلتنگی های مقربان درگاه الهی از جهان باقی و نه از خود که از خدای خود است.امید آن که به مصداق حدیث شریف “من عرف نفسه، فقد عرف ربه ” ما نیز از دلتنگی به خود، به دلتنگی خدای خود برسیم… پویا و پایا باشید.

  3. آقای زارع کاش نمی نوشتی دلتنگی را کاش نمی گفتی جوان ها پیرند و پیرها پیرتر آتیشم زدی برادر در شرایط روحی خوبی به سر نمی برم کاش روح اله قربانی این عکس را که سراسر غم اندوه است را نمی گرفتی کاش
    آقای زارع کاش کار را ضربدر کار نمی کردی کاش تصاعدی حساب نمی کردی کاش مطلبی می نوشتی که امید و زندگی را نوید دهد کاش از دلتنگی نمی گفتی کاش کاش کاش

  4. سلام
    آقای زارع تهران هنوز هم تاریکتر از آن است که توصیفش کرده ای شاید برای همین ها بود که دل نوشته هایی اینچنین نوشتممن هم که اسیر این شهرم:
    —————————————
    قدیما نی لبک بودو دل تنگ
    اثر میکرد صداش تو سینه سنگ
    کلام اول واخر یکی بود
    نبود جز سادگی رنگی ورا رنگ
    ——————————————
    دلم می خواد که برگردم دوباره
    از این راهی که پایانی نداره
    بشینم اول راه وبگویم
    به هر عابر که این ره پرشراره
    ——————————————-
    نمی بارد غزل از ذهن خسته م
    خیالم را که از نو بال بستم
    به اجبار معاش روزگارم
    دوبیتی ها فقط میگیره دستم
    —————————————–
    یه روز آهوی کوه ودشت بودم
    یه روز سرخوش زعشق ومست بودم
    حالا اما گرفتارم در این شهر
    نمیشه آنچه بود وهست بودم
    —————————————-

  5. سلام جناب آقای عیسایی عزیز.ممنون از اظهار نظرتان. شعر زیبایی بود.به دلم نشست. قلم پاک و بی ریایی دارید.مثل خودتان. دوست دارم نظرتان را در مورد “امید و دیگر هیچ” هم بدانم.البته اگر زحمتی نیست. راستش را بخواهید هیچ گاه دلم نمی خواهد با زبان الکن و قلم ناتوانم قلب نازنین دوستان را بیازرم و تا این اندازه آرامش روحی دوستی همچون محسن عزیز را به هم بریزم و شعله بر جانش افکنم. امیدوارم متن “امید و دیگر هیچ” کمی قانعش کند و مرحمی باشد بر آلامش. که اگر چنین نشود تا قیامت هم شده آن قدر در گوش جانش زمزمه ی امید نجوا می کنم تا آرامش از دست رفته را که دلتنگی های شاید نابهنگام من از او گرفته است دوباره به او باز گرداند و زخم هایش التیام یابد… منتظر دیدگاه همه ی عزیزان هستم… شب خوش.

  6. جناب اقای زارع
    نقدرا بر می تابم اما نقاد نیستم . نه خبرگی اش را دارم نه دلش را تا آنچه از دل بر آمده را در قالبی از ذهن آشفته خودم بیازمایم .اما معماری نوشتار وفحوای قال بیانگر آن است که گاهی انسان واقعا درون پییچیدگیهای خودش غرق میشود .گم میشود ودر میان امواج سهمگین های وهوی روزگار هیچ چیز نمیشنود الی دل تنگی خودش را. چون بارها وبارها حالت هایی اینچنین را چه در دیاری گرم در کشوری که همه مردمانش سیاه بود وچه در کشور خودمان وشهر تهران که هوایش سیاه است مانوس این حالم .اما از لحاظ نوشتار جالب ود بود فراز وفرود ها.بزرگی های وکوچکیها نرمی ولطافت باران در کنار خشونت وارونگی هوا.اپسیلن در وقابل دیوار چین و تعبیر بسیار زیبای شما از کار مضاعف در تهران با عنوان کار ضرب بدر کار در شهر همیشه بیدار …همیشه پرامید باشید …روزگار تان مستدام ایامتان بکام

  7. از سياهي چرا حذر كردن
    شب پر از قطره هاي الماس است

    آنچه از شب به جاي مي ماند
    عطر سكر آور گل ياس است

  8. سلام
    اونهای که از زادگاهشون دورند وقتی دلشون میگیره ناخوداگاه خودشون تو شهر دیار خود میبینند و به دنبال خاطره ها تلخ وشیرین میرن مخصوصا غروبها خیلی دلتنگ میشن….وای بر ما که تو شهر خودمون غریب و دلتنگیم

    1. سلام بنیامین عزیز …

      دریا، به گاهِ دلتنگی، موّاج می شود. کافی است به گاهِ دلتنگی، دلمان را دریایی کنیم. دلمان که دریایی شد، دلتنگی هایمان هم زیبا می شود.

      باقی بقایتان …

  9. حوصله ام برفی ست

    با یک عالمه قندیل دلتنگی

    از گوشه های دلم آویزان

    آهای

    کافی ست

    کمی ها کنی که آب شوم

    1. صبر کن …..
      تو تازه متولد شده ای ….
      برای تمام شدن ها زود است…
      خوش به حالت!کسی هست تو را با محبت “ها”گرم کند
      وتو در حضورش ذوب شوی…آب شوی…
      ومن اما ذوب می شوم…نه ازگرما…نه از محبت …من از سردی آدمیان …
      پس آدم برفی بمان و خوش باش ..
      شاد ..شاد… از زندگی لذت ببر …تولدت مبارک ادم برفی…

      1. سلام بنیامین جان. ممنون که به یادم بودی و تولدم را تبریک گفتی. تو هم اگر دور و برت را نگاه کنی حتما کسی را می بینی که تو را با محبتش “ها” کند. من آدم برفی هستم. سردم. سرد سرد. ولی وجودم گرم است و گرمای وجودم را تقدیم می کنم به تک تک شما داریون نمایی های عزیز.
        شاد باشید. شاد شاد. و از زندگی لذت ببرید.

  10. سلام مهاجر عزیز …

    دلتنگی، ودیعه ی بزرگ الهی است که تنها نصیب دل های عاشق می شود.

    عشق مادر به فرزند، او را دلتنگ دیدن، حرف زدن، بوسیدن و در آغوش کشیدن فرزند دلبندش می کند. عشق به خواهر، برادر، همسر، دوست و سایر عزیزان هم از همین جنس است. عشق به دین و وطن، ایثارگر را تا مرز شهادت پیش می برد. عشق به خدا، دل هایمان را دریایی می کند و دل دریایی مملو از زیبایی است.

    اگر دلتنگی را از عاشق بگیرند، می میرد.

    پس دلتنگی نشانه ی خوبی است. قدر بدان و حفظش کن.

    باقی بقایت …

  11. تقدیم به مهاجر عزیز …

    الهی سینه ای ده آتش افروز
    در آن سینه دلی وآن دل همه سوز

    هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست
    دل افسرده غیر از آب و گل نیست

    دلم پر شعله گردان سینه پر دود
    زبانم را به گفتن آتش آلود

    کرامت کن درونی درد پرورد
    دلی در وی درون درد و برون درد

    دلم را داغ عشقی بر جبین نه
    زبانم را بیانی آتشین ده

    سخن کز سوز دل تابی ندارد
    چکد گر آب از او آبی ندارد

    دلی افسرده دارم سخت بی نور
    چراغی زو به غایت روشنی دور

    بده گرمی دل افسرده ام را
    فروزان کن چراغ مرده ام را

    ندارد راه لطفم روشنایی
    ز لطفت پرتوئی دارم گدائی

    اگر لطف تو نبود پرتو انداز
    کجا فکر و کجا گنجینه راز

    ز گنج راز در هر گنج سینه
    نهاده خازن تو صد دفینه

    ولی لطف تو گر نبود به هر رنج
    پشیزی کس نیابد ز آن همه گنج

    چو در هر گنج صد گنجینه داری
    نمی خواهم که نومیدی گذاری

    به راه این امید پیچ در پیچ
    مرا لطف تو می یابد دگر هیچ

    ” وحشی بافقی “

  12. خدایا…گر تو نباشی هیچ نخواهم
    اما سخت پریشانم…میخواهم آسمانی باشم پر بکشم تا بیکرانها …از هر چه بود و نبود..
    از همه فکرهایی که بر دست و پایم همچون قل و زنجیر بسته شده و من را از رفتن باز میدارد
    میخواهم پرواز کنم آنقدر اوج بگیرم که زمین و زمینیان در چشمم کوچک آید
    منیتم را بر زمین گزارم …تا هر آنچه بارم را سنگین کرده را رها کنم
    آزاد آزاد
    به دور از قفسهای طلایی
    قفسهایی که خود تدارک دیده ایم و با آنها فخر میفروشیم
    غافل از اینکه روحمان قلبمان در این قفسهای رنگین میپوسد …و مهمتر از همه پرواز را از یاد میبریم
    فراموش میکنیم که ما از جنس آفتابیم و مقصدمان آسمان
    فراموش کرده ایم که در این دنیا چند صباحی میهمان هستیم .و دیر یا زود باید گذاشت و گذشت
    یا رب ….زنجیرهایی که بر دست و پا تنیده ایم را با عشق و محبت لایزالت باز کن..جسممان را از هر پلیدی پاک کن…
    گذشته مان را ببخش و بیامرز
    آینده مان را در پناه خودت حفظ کن…
    ما در این دنیا سرگردانیم.زیباهای زشت سیرت را بر ما آشکار کن….
    دلمان دریایی و روحمان را آسمانی کن…
    بر بلندای قله انسان بودنم سقوط را نچشان ….. تشنه سعودم در این را…۵۵۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا