دفترچه خاطرات

کافه شهر ما…

ایلماه شایسته|

خاطره ی شیرینی از دوران کودکیم یادم مونده که مربوط به یکی از اولین کافه های داریون وقشنگترین کافه دنیای منه!مدتی بود که میخواستم بنویسمش اماامروز وفردا میکردم تا امروز که دارم مینویسم.شایدپنج یا شش سالم بود .مراسم راهپیمایی 22بهمن.زنده یاد پدرم من رو با خودش برده بود.تقریبا همه جا من رو با خودشون میبردن.به نظرم اون روز مردم از همون خیابونی که کافه توش بود راهپیمایی کردن تا دیندارلو!!توی کوچه های تودرتو وخاکی دیندارلو من گم شدم.همش نگران بابا بودم .سعی میکردم زودتر پیدا بشم تا بابا دلواپس نشه.همینطور که سرگردون بودم یه آقایی من رو برد پیش بابام.دیگه من یه ذره هم ناراحت نبودم.برعکس خیلی هم خوشحال بودم که بابای عزیزمو پیدا کردم.امابابا مرتب قربون صدقه م میرفت که مبادا غمی تو دلم باشه.میگفت دخترم خسته شده.گرمش شده الان میبرمش براش یه فالوده خنک میخرم تا خستگیت در بیاد.حالا دختر گلم فالوده دوست داره؟

کافه ای که بابا ازش اسم میبرد مال دوست بابا بود که بهش میگفت میرزا جواد وازش همیشه تعریف میکرد.این تعریف ها یعنی میرزا جواد, خیلی براش عزیزه.هرکس عزیز بابا بود برای منم عزیز بود.خلاصه رفتیم داخل کافه.باباو دوستش چنان سلام وبه قول خودشون چاق سلامتی گرمی میکردن که انگارفالوده خوردن فقط یه بهونه بود که این دوتا دوست همدیگه رو ببینن وبا هم گل بگن وگل بشنون.فالوده هم آوردند البته,ومن خوردم اما نه اون فالوده نه مزه ش,هیچ کدوم به پررنگی چهره مهربون اون آقا(که ازبس محبت داشت انگار دخترش بودم)تو ذهنم نقش نبسته.

اون روز یه تابلوی زیبا از صداقت تو آلبوم ذهنم گذاشته شد .وشد یکی از خاطره های خوب دوران کودکیم.آقا میرزا جوادبا اون کافه, از اون به بعد تو فکر من همون بود که دیده بودمش.همون مرد مهربون.همون دوست خوب بابا.هرگز فکر نمیکردم روزی کشاورز بودند.تا اینکه چند سال یش توی خیابون دیدمشون.اصلا باورم نمیشد خودشون باشن.خیلی عوض شده بودن.خیلی برام عجیب بود.

با شک از مادر پرسیدم ومطمئن شدم.وقتی چند روز پیش تو سایت قسمت خاطرات خوندم که بیماری سختی پشت سر گذاشتن.ناراحت شدم. چون دوستای بابام برام خاطرات قشنگش رو زنده میکنن ودوست دارم اونا رو همون طوری که سرزنده وشاد به یادم موندن ببینم همیشه.(درست مثل پدرم که آسمان بود!.پراز امید وروشنایی).حالا شما از طرف اون دختر بچه به بابا سلام برسونیدوبگید :یه روز یه تصویر زیبا تو ذهن یه دختر کوچولو کشیدی که شما رو قد باباش دوست داره واز خدا سلامتیت رو میخواد.

28 دیدگاه

  1. سلام ما که مزه فالوده بستني هاي کافه پدر اقاي داريون نما رو نچشيديم ولي تعريفشو زياد شنيديم …
    با ارزوي سلامتي تمام پدر هاي دنيا و پدر اقاي داريون نما

  2. آره واقعا بهترین کافه شهرمون بود با اون درخت فکرکنم نارنج زیباش ، دری که توی خیابون نانوایی مرحوم مش فرهاد باز می شد
    در دولنگه ایی فکر کنم قهوه ای کرم رنگ که همیشه آقا میرزا جواد اونو باز کرده جلوشو آبپاشی می کرد خیلی خاطره انگیزه
    یاد اون روزا و یاد بابای عزیزم بخیر و شادی
    واقعا فالوده هایی که بابا برامون از اون مغازه رویایی می خرید بهترین و خوشمزه ترین فالوده های دنیا بود دست بابام و آقا میرزا جواد درد نکنه
    آقای داریون نما امیدوارم که قدر باباتون رو بدونین
    هرچند هر قدر هم قدردانشون باشید یه روزی مثل الان ما حسرت بودنشو می خورید
    خدا حفظشون کنه و سلامتی بهشون بده

    1. سلام…. شما هم بیش تر دست به قلم شو و مطلب بنویس ! می تونی از همین خاطرات شروع کنی. شما هم قلم خوب وشیوایی داری ! منتظریم…..

  3. من بچه که بودم از مغازه ای نزدیک خونمون که آخر خ دکتر حسابی بود فالوده میگرفتم فکر کنم مرحوم مرتضی بذرافکن بودند خدا روحشون رو شاد کنه

  4. سلام خاطرات دوران کودکی بیاد ماندنی هستند چون شیرین و توام با بازی و حس خوب هستند .
    بزرگی گفته انسانها به دلیل آنکه پیر شده اند، دست از بازی کردن بر نمی میدارند ، آنها پیر می شوند چون بازی کردن را ترک می کنند.

    روز جهانی کودک مبارک باشد تا خاطرات خوب ان دوران به یاد اوریم .

    1. شیوا جان سلام.ازاینکه(روز جهانی کودک)را یاد آوری کردید ممنونم.چقدر حال وهوای سایت دلنشین تر میشه اگه همه دوستان از دنیای کودکی وکودکان بنویسند.

      1. سلام ایلماه خوب مینویسی و از دل مینوسی دوست دارم نوشته هاتو بخونم . برای شما ارزوی موفقیت دارم .

  5. با سلام …………….

    خاطره ی زیبا و دلنشینی بود. من که لذت بردم. ممنون که بالاخره دست به قلم شدید. ورود شما را به جمع اعضای هیات تحریریه داریون نما تبریک می گویم.

    و اما من و هم سن و سال های من، همین خاطرات را از آقا سید مصطفی ( فرزند خلف سید عباس رضایی) داریم. خاطراتی که اگر لب باز کنیم، مثنوی صد من می شود ! فالوده ! ….. فالوده ! ….. فالوده!…. چه واژه ی شیرین و زیبا و خاطره انگیزی !
    برای من بعد از انار، زیباترین واژه ی خاطره انگیز هست ! کمی هم از انار بگویید. از انار های خوشمزه ی حیاط خانه اتان !

  6. با سلام
    با تشکر از ایلماه شایسته که این مطلب را نوشت انشاءالله خداوند روح باباش را شاد گرداند .

  7. سلام و شب بخیر آقای زارع
    راست گفتید “انار”
    بهترین و خوشمزه ترین انار دنیا درختش توی باغچه حیاط خونه بابام هست
    هم انارش خوشمزه س هم منو به یاد بابا می ندازه وقتی تو همین فصل انارا می رسید بابا می گفت یکی بره چندتا انار بچینه بخوریم
    می دونم الان بهتر از این نصیبش شده و داره تنهایی می خوره
    نوش جونش
    اما الان مامان عزیزم هم مثل همون موقع ها از انار خوشمزه شون لذت می بره
    نوش جونش

    1. سلام…..تو تهرون 8:58 ب.ظ که شب نیست ! به زور سر شبه. تازه کسانی که کم کارن و راحت طلب دارن آهسته آهسته از سر کار میان خونه ! شوخی کردم. شب شما هم به خیر و شادی….

      و اما: “انار” واژه ی مقدس و مبارکی است و از جمله میوه های بهشتی ! قدر درخت انار خونه تونو بدونید. همین طور، قدر خاطرات شیرین و زیبایی که از این درخت دارید. با ارزش هستند ! با ارزش ! خیلی هم با ارزش ! مواظبشان باشید ….

  8. روزی پراز خیر وبرکت را برای همه داریون نماییهای عزیز خواهانم.از همه عزیزانی که این مطلب مورد توجه اشان قرار گرفت ونظر دادند سپاسگزازم.واما شیواجان چه خوب شد که روز کودک را یادآوری کردید وقتی دیروز شنیدم که روز جهانی کودک هست,افسوس خوردم که چرا توی سایت مطلبی در مورد این(پیغمبران خانه!) نیست. همین هایی که هر جا پاهای کوچکشان را میگذارند,چشمه ی زمزمی میجوشد!ولی هاجری باید باشد تا این چشمه را ببیند.همین هایی که هم مارا تا مرز جنون هیجانزده میکنند وهم تاآستانه ابدیت , مارا به آرامش می رسانند!کودکانی که فروغ نگاه زیبایشان دلمان را گرم گرم میکند .کلمات تکه پاره شان,شادی بخش ترین کلمات دنیا ماست……..اگر بخواهم ادامه دهم به قول آقای زارع,مثنوی هفتاد من ,کودک شود!
    از دیشب تا حالا همش تو این فکر بودم که ازآقای داریون نما خواهش کنم روز کودک را تمدید کنند!!!تا فرصتی باشد برای گفتن از خوبی!برای رفتن در دل زمان وپیدا کردن آن کوچه آشنا!امروز فراخوان آقای زارع را دیدم وخیالم راحت شد.ممنون.

  9. سلام.نه!نه آقای زارع!!من نمی تونم از انار بنویسم!به ستاره بگید بنویسه!به فرهاد بگید بنویسه.به گل آلاله بگید بنویسه!اصلا خودتون بنویسید!من نمی تونم!با اینکه تنها میوه ای هست که یکسال منتظر اومدنش میمونم!میتونم انار بخورم اما به شرطی که بهش فکر نکنم!اما نمیتونم ازش بتویسم!چون برای نوشتن باید بهش فکر کنم.نمی تونم دانه های بلوری انار راجایی غیر از توی دستهای بابا مجسم کنم.نمی تونم درخت حیاطمون را به تصویر بکشم طوری که بابا کنارش نایستاده باشه و شاخه هاش را نوازش نکنه…یکی از کاربرا میدونه بابا در مورد انار چی می گفت!

    1. سلام متقابل….
      بله ! بله ! باید از انار بگید ! باید بنویسید ! باید زندگی جریان داشته باشه ! باید ! ستاره و فرهاد و حتی گل آلاله جای خودشونو دارن….. شما که یک سال تمام منتظر رسیدن وقت گل انار میمونید، چرا با حسرت نگاهش می کنید !؟ این جوری خشک میشه ! پژمرده میشه ! مسلما این درخت، یاد آور خاطرات خوشی هم برایت هست ! بابا خودش یه خاطره ی خوشه ! نیست !؟ مگه نمیگی جاش خوبه !؟ توی یه باغ بزرگ انار !؟ پس چرا غمگین نگاهش می کنی !؟ چرا غمگین بهش فکر می کنی!؟ چرا غمگین ازش حرف می زنی !؟ خاطرات می تونن خیلی زیبا تر و قشنگ تر باشن ! به تصور و تخیل ما بستگی داره ! تصویر انار رو زیبا تر بکش ! تو که نقاش خوبی هستی ! اصلا حالا که این طور شد ، باید تصویری زیبا و رویایی به زیبایی پدر، از انار و درخت انار بکشی و بذاری تو سایت ! چطوره !؟

      و اما آن روی سکه : غیر از پدر که در جای خودش عزیزه و نباید فراموش بشه، عزیزان دیگه ای هم هستن ! نیستن !؟ فراموش که نکرده ای!؟ مادر را !؟ خواهر را !؟ برادر را !؟ گل ها را !؟و …… . عزیزان دیگر را هم دریاب ! بگذار ، درخت و گل و میوه اش یاد آور همه ی خاطراتت باشد ! بگذار هنوز هم خاطره ساز باشد ! بگذار زندگی جریان یابد ! یک پیشنهاد: مادرت را ببر زیر همین درخت اگر می توانی تصویرش را نقاشی کن که می تونی. اگر هم نه، عکس زیبایی ازش بگیر ! حالا نوبت خواهرت هست ! و بعد هم ….. و ….. و…. . دیدی چقدر لذت بخش است ! دیدی چقدر زیبا است . زیبا و شاد ببین تا شاد و خرم باشی. شاد باش تا بتوانی شادی بخش باشی. لذت شاد بودن را از عزیزانت مگیر. باور کن انار می ماند و ما می رویم ! تا انار هست و ما هستیم ، اناری باش این طوری هاست !

  10. خواستم گویم انار,گفتم:پدر
    کاملا بی اختیار گفتم:پدر
    چون پدر پیوند دارد با انار!
    مثل پیوند گل وفصل بهار!
    دستهایش چون صدف,وان دانه ها
    چون دری غلطان وما پروانه ها
    گفت:بابا بنگراین الماسها!
    بنگرید این لحظه های خاص ها!
    بنگرید روی خدا پیداست,وای
    بچه ها اینجا خدا زیباست!وای
    نازینا!یافتی محبوب را؟
    یافتی آنجا خدای خوب را؟
    باش تا روزی که پیوندم به تو
    در دو دنیا ,وه چه خرسندم به تو

  11. آره
    بابا بیشتر چایی می خورد اهل میوه نبود
    ولی انار براش یه چیز دیگه بود
    دونه هاشو می ریخت تو دستای خوشگل و کشیده ش و دقیقه های زیادی با ذوق و شوق نوازششون می کرد
    میگفت :
    بابا نگاه کنین چه دونه های قشنگی داره ، خدا رو می شه تو این دونه ها دید
    رفتار بابا مصداق شعر:
    به صحرا بنگرم صحراته وینم
    به دریا بنگرم دریاته وینم
    به هرجا بنگرم کوه و در و دشت
    نشان از قامت زیباته وینم
    بود.
    یادش گرامی و دلش شاد

  12. فقط مونده شماره شناسنامه! استاد.ببینم چیکار میکنید؟؟؟هر جور صلاح میدونید.ولی چشم. هم از انار میگم ,هم عکس درخت انار رو میفرستم.نقاشی هم انشاالله……….

  13. آبجی جان پله پله

    اول نقاشی بعد شماره شناسنامه!!
    بکش دیگه من که می دونم نقاشی قشنگی میشه
    منتظرم

  14. سلام حالا که فصل اناره ما هم هوس شعر انار کردیم !!!!
    سهراب سپهری.
    من اناری را میکنم دانه

    آسمان آبی تر
    آب آبی تر
    من درایوانم رعنا سر حوض
    رخت می شوید رعنا
    برگ ها می ریزد
    مادرم صبحی می گفت :‌
    موسم دلگیری است
    من به او گفتم : زندگانی سیبی است ‚ گاز باید زد با پوست
    زن همسایه در پنجره اش تور می بافد می خواند
    من ودا می خوانم گاهی نیز
    طرح می ریزم سنگی ‚ مرغی ‚ ابری
    آفتابی یکدست
    سارها آمده اند
    تازه لادن ها پیدا شده اند
    من اناری را می کنم دانه به دل می گویم
    خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود
    می پرد در چشمم آب انار : اشک می ریزم
    مادرم می خندد رعنا هم…

  15. سلام سروش انار مد ه !!!
    در کودکی که خواندیم سارا انار دارد…………………
    در دست کوچک خود دارا انار دارد……………………
    آن روزها که سارا سارای مشق شب بود ………………
    یک صفحه می نوشتیم : سارا انار دارد…………………
    آن روزها که گفتند از درس و مشق سارا……………….
    (( سارا )) که خواندنی نیست املا (( انار )) دارد………………
    آیا سوال کردیم سارای مشق شبها
    سارای کودکیمان غم یا انار دارد؟

  16. سلام آقای داریون نما
    فکر کنم بد نبود شما هم در مورد این مطلب حداقل یه اظهار نظر می کردید!

  17. همانطور كه آقاي زارع اشاره كردند، خاطرات بسياري از داريوني‌ها با انار گره خورده است. در انتهاي حياط دوران بچگي ما يك باغ انار بزرگ بود. لحظه شماري كردن براي شكفتن گل‌هاي قرمز انار، خودنمايي انارهاي رسيده بر روي درخت‌هاي در هم پچيده، وسوسه بالا رفتن از درخت‌ها، سبقت از بقيه بچه‌ها براي چيدن انارهاي نوبرانه و در انتها نگاه تند و فرياد پدربزرگ براي جلوگيري از تاراج درختان باغ، صحنه‌هايي از خاطرات زيباي دوران كودكي من را شكل داده است. در كوچه شهيد زالي درختان انبار از خانه ما تا خانه آقاي گل‌آور و مرحوم درياني زيبايي‌بخش لحظات روزهاي پاييزي بودند.

    1. سلام محمد جان ! یه سوال : اسم کرمان که میاد یاد چی می افتی؟ اسم اصفهان چی؟ شیراز، قم، ساوه ؟ من میخوام اگه کسی گفت داریون، فورا تداعی بشه انار ! میخوام همه بگن انار هم انار داریون ! میخوام بگن رفتی داریون انار یادت نره ! راستی اگه از داریون اومدی غربتکده ی پایتخت، انار داریون یادت نره ! چون یه چیز دیگه ست !

      1. برادر من هم مثل شما سال‌ها است كه اسير غربت‌كده پايتخت هستم. وقتي كه به ميوه‌فروشي سر مي‌زني بر روي برچسب‌هاي قيمت انار با فونت درشت نوشته شده است، انار شيراز. ظاهرا انار شيراز در پايتخت طرفداران زيادي دارد. ولي در مورد داريون نمي‌دانم كه هنوز اثري از باغ‌ها و درخت‌هاي انار داريون بر جاي مانده است و يا بايد انار داريون را همچون انگور آن به خاطره‌ها سپرد.

  18. هنوز هم طعم فالوده ایشان در زیر زبانم است.واقعا ایشان انسانی مهربان هستند که انشااله سایه ی ایشان همیشه بر بالای سر فرزندانشان باشد

پاسخ دادن به سروش لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا