ديدگاه

مرحوم هرمز نجمی می گفت: ایران بهشته قدرشو بدونید…

عیسی درویشی/

آقا مهدی سلام

من تایپ لاتینم ضعیفه. فارسی هم که اصلا بلد نیستم تایپ کنم. نوشته ات رو درباره خودم توی سایت داریون نما خوندم.می خواستم توی سایت جواب بدم دیدم نمی تونم.

دستت درد نکنه مطلبت قشنگ بود. خیلی هم خندیدیم. ولی باور کن من نوشته هامو همش تو صف گاز”سی ان جی” پشت ماشین می نویسم. کاغذی هم دم دستم نیست. همین که الان دارم روش می نویسم فاکتور تعمیر ماشینم هست!

از وقتی بازنشسته شدم باور کن گرفتاری هام بیشتر شده. خودت هم که دیدی. یه گلایه کوچک هم ازت داشتم. آقا مهدی نوشته هامو خیلی کوتاه می کنی!شاید هم حوصله تایپ نداری؟! شاید هم بعضی معذورات سایت بهت اجازه نمي ده. حالا من دیگه سعی می کنم کوتاه تر بنویسم.

دعا کن دخترم زودتر ارشدشو بگیره. پسرم هم کارشناسیشو. من برگردم تو همين شهر خودمون که به خدا از بس اجاره خونه دادم و تو خیابونا کرایه کشی کردم دیگه خسته شدم.

 خدا رحمت کنه هرمز نجمی که  بعد از شهرنشین شدن چه زود رفت.

این هفته می خوام دو تا خاطره از زمانی بنویسم که با مرحوم هرمز نجمی در روستای تربر لابیشه معلم بودیم و تدریس می کردیم. برای شادی روحش فاتحه و صلوات بفرستید.

آقا مهدی مقدمات سفرم به کربلا آماده شده دعا کن میرم ،سالم برگردم.

حالا اولین خاطره از مرحوم هرمز نجمی: یه روز ظهر که داشتم با موتورسیکلت به تربر لابیشه می رفتم بعد از دیندارلو سر پیچ دیدم یه موتور افتاده،یه نفر هم کنارشه. وقتی نزدیک شدم دیدم مرحوم هرمز نجمی با موتورسیکلتش زمین خورده ولی الحمدالله آسیب جدی ندیده بود. بلندش کردم خاکای لباسشو تکوندم.

بهش گفتم چی شد خوردی زمین؟ گفت بهم نخندیا بند ساعتم باز شده بود می خواستم بند ساعتمو ببندم که یهو کنترل موتور از دستم در رفت.

دومین خاطره: یه روز هرمز نجمی رو دیدم. تازه از ترکیه برگشته بود.آخه دخترش اونجا بود و اون مرحوم گاها به دخترش سر می زد. بهم گفت:” درویشی! باور کن ما توی ایران تو بهشت زندگی می کنیم. اونجا نفت و گاز و برق خیلی گرونه. خونه ها رو با زغال سنگ یا براده چوب گرم می کنن. همیشه باید نصف شب بلند می شدم و اجاقی که خالی شده بود و دوباره با زغال سنگ روشن می کردم. درب خونه ها طوری درست شده که وقتی از اتاق می ری بیرون لامپ اتوماتیک خاموش می شه.باور کن (بلانسبت)واسه یه دستشویی عمومی 800 تومن ازم گرفتن!”

مرحوم هرمز نجمی می گفت وقتی وارد ایران شدم و پرچم ایران و دیدم باور کن گریه ام گرفت و احساس غرور کردم.

5 دیدگاه

  1. خدا رحمتش کنه سال 75ناظمما بود تومدرسه شهدا…کلی خاطره دارم ازش…یادمه اون موقغ مسابقات فوتبال بین مدارس ابتدایی داریون برگزارمی شدایشونم به عنوان مربی تیم مدرسه ما(شهدا)رو تمرین میدادن وبا زحماتشون تیم ما توبازی فینال تیم حقیقت جو روشکست داد وقهرمان شدیم…روحش شاد…

  2. خداوند ایشان و قاسم کاشفی ، حجت الاسلام درویشی ، رستم عبد اللهی، نصرالله امیری ، فاطمه مرادپور ، خداداد لاچینی و همه معلمینی که به رحمت الهی پیوسته اند رابیامرزدروح همه ی آنها شاد.

  3. سلام آقاي درويشي من هوشنگ قنبري ميگم اگه مسافركشي سخته برگرد سركلاس فكركنم خيلي راحت تر بودي انشالله رفتي كربلا برايمان دعاكن احتياط كن شهيد نشي هنوز خيلي باهات كارداريم

  4. خدا رحمتش کند کاش فرزندش نیما اینجا بود دلم گرفت وقتی به رحمت خدا رفت تنها پسرش در ایران نبود آرزوی موفقیت برای نیما دارم

پاسخ دادن به هوشنگ قنبري لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا