دفترچه خاطراتهمه

يادي از يك آزاده سرافراز؛علي رضا ارجمند…يادت بخير…

بهرام كرمدار|

حوالی سالهای 64-65 بود مرخصی ام تمام شده بود وباید به منطقه برمی گشتم.کیف همیشگی را برداشته از پدر و مادر خدا بیامرزم خداحافظی کرده وجهت خداحافظی با خانواده عمو حرکت کردم.پس از خداحافظی با خانواده عمو دختر عمو هم تا درب منزل مرا بدرقه کرد در آخرین لحظات از آخر کوچه برگشتم و نگاه کردم دیدم دختر عمو هنوز درب منزل ایستاده و  دستی به علامت خداحافظی تکان داد….

بالاخره با زحمت زیاد با اتوبوس های قراضه به اهواز و به مقر خدمتی مرکز فرماندهی بهداری جنوب کربلا رسیدم. پس از چند روز دستور تعویض مقر رسید. امکانات را جمع آوری و در مقر جدیدی در نزدیکی بهشت آباد اهواز نزدیک لشکر دلاور 19 فجر مستقر شدیم.

صبح یکی از روزها به فکر دختر عمو یا بهتر بگویم نامزد آن روز، مادر بچه های امروز که او هم مثل من کم کم دارد پیر میشود افتادم-. گفتم دختر عمو دلخور نشود چند خطی برایش بنويسم !- در آن مقر من غریب بودم و کسی را نمی شناختم. دو سه روزی گذشت. مثل الان هم موبایل و تلفن در همه منازل از جمله منزل پدر و عموی خدابیامرزم نبود.

در محوطه پادگان بودم. قیافه جوانی آشنا توجه مرا جلب کرد. راستش نمی دانم او مرا شناخت یا من او را. یا شاید لهجه داریونی مسبب این آشنایی بود! تازه متوجه شدیم نسبت قوم و خویشی هم داریم.

پس از احوال پرسی از ایشان، سوال کردم کجا بودی؟ کجا تشریف مي بري؟ گفت دارم می رم مرخصی. عشق کردم، قند توی دلم آب شد. (کور از خدا چه می خواهد؟ دوچشم بینا.) بلافاصله یاد نامه دختر عمو افتادم. گفتم یک زحمتی برایتان دارم، قبول کرد. اما او چند کیف لباس داشت که نمی خواست با خودش به مرخصی ببرد. به همین منظور قرار شد همه وسایل اضافی اش را برایش نگه دارم تا از مرخصی برگردد.

 معامله بدی نبود. مجبور بودم. سربه سرش می گذاشتم، نامه را نمی برد! مدتی گذشت از مرخصی برگشت. فورا گفتم نامه چی شد؟ گفت شور نزن رساندم دست صاحبش. گفتم از اطلاع واصله قراره برید ماموریت. خودرو رسید و جناب علیرضای ما حرکت کرد به سمت شهر فاو. چند سالی گذشت و جنگ تمام شد. و موعود بازگشت آزاده های سرفراز فرا رسید. دل توی دلمان نبود به فرودگاه شهید دستغیب شیراز جهت استقبال رفتیم. جمعی از مردم با غیرت داریون هم در فرودگاه منتظر آزاده سرافراز علیرضا ارجمند بودند. از پشت پنجره اتوبوس که او را دیدم همه چیز یادش بود. بر دوش یکی از جوانان ورزشکار داریون قرار گرفت. به من نگاه کرد. در نگاهش معلوم بود که به من می گفت:” بهرام این بار دیگه  برایم  چه خوابی دیده ای؟”

! در آن شلوغی جرات نکردم نزدیکش شوم. بعد از چند روزديدمش ماجرا را برایم تعریف کرد. گفت پس از خداحافظی با من وارد شهر فاو شده بود که پس از درگیری نیروهای بعثی عراق با جمعی از رزمندگان به اسارت نیروهای عراقی در آمده بودند. موقع خداحافظی به من گفت کاری داری برایت انجام بدهم؟ من هم با کمال پررویی گفتم، تا آنجا که خبر دارم خانه ای کوچک در شهرک سعدی دارید و شما هم اکنون داریون زندگی می کنید. منظورم را خوب فهمیده بود. بالاخره کلید منزل را داد و ما چند ماهی مستاجرش شدیم.

حالا هم دوستی خوبی بین ما برقرار است و من همیشه برای دوست آزاده خود و سایر آزاده های سرافراز و خانواده های محترمشان آرزوی سلامتی و سربلندی می کنم.

” برای چندمین باربازهم می گویم همه بچه مثبتهای منطقه داریون را دوست دارم.”

1 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا