دفترچه خاطرات

روز جهانی عصای سفید | روشندل زادگاه خود را چه قدر می شناختید !؟

جلیل زارع|

یونسکو در سال ۱۹۵۰، پانزده اکتبر(۲۳ مهر) را به عنوان روز جهانی عصای سفید نام گذاری کرد.سازمان آموزشی، علمی، فرهنگی ملل متحد یونسکو و شورای جهانی نابینایان، در جلسه‌ای مشترک قانون «عصای سفید» را درسال ۱۹۵۰ بررسی کرده و به تصویب رساندند.بر این اساس قانون عصای سفید، تصویری جدید از نابینایان را در جامعه ترسیم کرد. در میان وسایل کمک حرکتی نابینایان، می‌توان عصای سفید را به عنوان پرچم استقلال آنها قلمداد کرد.

*و اما از روشندلی بگوییم که سالیان سال، در همین نزدیکی ها، در همسایگیمان، روزگار می گذرانید: مرحوم غلامعلی هاشمی !

*به کدام نشانه نابینایت می خواندند!؟
به ۲۴جزء قرآنی که حفظ بودی!؟
به هوش سرشار و اطلاعات عمومی بالایی که داشتی!؟ از جغرافیا گرفته تا جامعه شناسی واقتصادو سیاست!؟
به پشتکار وسخت کوشیت !؟
به پویایی و سرزندگیت!؟
به قدرت مانورت در تعمیرات لوازم صوتی وتصویری!؟

*و این همه در حالی بود که ایشان نه سوادی داشتند و نه خط بریل را می شناختند.
این نابغه ی گمنام را همه ی ما داریونی ها می شناسیم !
بسیاری از شما مردم خوب زادگاهم، گوشتان با صدای دلنشین او که در جوانی
موذن بود و سال های سال مداح، آشناست.

یکی از دوستان دوران کودکیش می گفت: “آن قدر در بازی های سنتی چابک بود که هیچ کس حریفش نمی شد.”

شاید شما بیش تر با روحیه شاد وطبع شوخ ایشان آشنا باشید! من که همیشه او را بشاش دیدم.

آن بزرگ مرد را نه عصای سفید، که دل سپیدش راهنما بود. چندی پیش که به داریون آمده بودم، شنیدم ایشان رخت از این جهان فانی بربسته و به دیار باقی شتافته است.

از دوستی شنیدم که فرزندش شعری در وصف پدر سروده وهمین شعر، سنگ نبشته ی او شده است . همان دوست می گفت: “مرحوم غلامعلی هاشمی، استعدادهای زیادی داشت که یکی از آن ها فن بیان بود.حتما فرزندش از پدر این استعداد را به ارث برده است !”

من سالیان سال است که ساکن داریون نیستم و مسلما در مورد مرحوم هاشمی،
خیلی کم تر از شما می دانم. فقط خواستم در چنین روزی ازایشان که انسانی به
تمام معنا خارق العاده و وارسته بودند یادی کرده باشم. باقی باشما……

“بی شک، مرحوم غلامعلی هاشمی، نه تنها یک داریونی موفق که به راستی یک ایرانی بسیار موفق بودند ! روحشان شاد و یادشان گرامی باد !”

61 دیدگاه

  1. با تشکر از آقای جلیل زارع که این مطلب را نوشته اند و همچنین مدیر سایت داریون نما.از صبح که این مطلب را دیدم تا الان.لحظه لحظه پر میشوم از گفتن.اما تا میخواهم بنویسم دستم میماند!نمیدانم از کجا شروع کنم!نمیدانم از کدام صفت ایشان بنویسم!چون برای من فقط یک پدر نبودند!مرادو مرشدما هم بودند.
    هنوز سواددرستی نداشتم,سالهای ابتدایی ساعتهای فراغت, مرا صدا میزدند میگفتند :بابا قران را بیار.میاوردم مثلا میگفت فلان سوره را بخوان.اوایل فکر میکردم دوست دارند برایشان قران بخوانم!اما وقتی کلمات دست وپا شکسته مرا تصحیح میکردند با تعجب به ایشان نگاه میکردم.وکم کم فهمیدم که دارند قران خواندن را به من یاد میدهند.خورشید خانه ما بودند.وقتی میگویم خورشید,به تمام معنا خورشید بود!با نورش همدیگر را میدیدیم واز گرمای وجودش دلهای ما گرم بود.فقط ما که سعادت زندگی با ایشان را داشتیه ایم میتوانیم عظمت این جمله را دریابیم”کسی که چشم نداشت ولی دیدن را به بینایان آموخت”دستانم میلرزد!دلم پراز گفتن ودستانم ناتوان از نوشتنند.

  2. خدا رحمت کند این روشن دل عزیز را که استعدادی عجیب در حفظیات مسائل دینی و قران کریم داشت همچنین دارای صدای بسیار زیبایی بودند. در مورد مسائل تاریخی خصوصا تاریخ ایران باستان و جغرافیا هم صاحبنظر بود.
    از طرفی در مغازه داری هم بسیار منصف بود

    1. جناب آقای علی زارع.سلام وسپاس.خدا روح رفتگان شمارا هم قرین رحمت کند.

  3. سلام.چه حس زیباییست پدر داشتن.چه حس باشکوهیست گفتن از پدر.وچه غرورآفرین است نام مقدس پدر. زهرا جان چه جمله با مسمایست”کسی که جشم نداشت ودیدن را به بینایان آموخت”ما به ظاهر چشم داریم وگاهی احساس می کنم از دیدن عاجزیم.همدیگر را نمیبینیم.واز رفتن عاجزیم به این دلیل که راه خود را گم میکنیم.قبلا هم گفته ام من توان تحمل غمم بسیار کم است.شاید هم بعداز رفتن پدر اینگونه شده ام.کاش بیشتر در مورد پدرتان میگفتید آخر منم از جنس شما هستم!

    1. سلام ایلماه…

      تو سایت همه دارن صدات میزنن. یه جورایی نگرانتن. منم همین طور. ولی هیچ جوابی نمیدی. اگه این دیدگاه رو دیدی، شده یه جواب کوتاه هم بدی ما رو از حال خودت باخبر کن. مردیم از نگرانی. مگه نمیدونی که داریون نمایی ها دیگه یه خونواده واحد هستن و مثل اعضای خونواده خودشون نگران حال هم میشن ؟

      قبول نداری : این هم که جوابی ننویسند جوابی است؟

  4. با سلام به خانواده ی این روشندل آگاه و مردم خوب زادگاهم داریون همیشه سرافراز !

    جناب آقای غلامرضا برزگر عزیز، این دیگر دست خودتان را می بوسد ! اگر زیاد زحمتی نیست، ضمن تماس با خانواده ی این عزیز ، عکس واضح تری را با تکنیک های خاص خودتان، شفاف تر برای داریون نما ارسال نمایید .ممنون عزیز دل برادر !

  5. امروز احساس میکنم پدر به خونه برگشته.دوباره همان گرمی وصفا وشور ونشاط را با تمام وجودم احساس میکنم.ایلماه جان من اینقدر امروز از “پدر” حرف دارم که نگو.شنیده ای میگوید”من از بسیاری گفتارم,خموش”!! امروز این حال من است.اما چشم مینویسم.وممنونم.

  6. سلام بر کاربران عزیز داریون نما….. آن قدر ناگفتنی برای گفتن دارم که گمان نکنم عمرم کفاف دهد !دیر آمده ام و شاید زود بروم !

    مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد. وقتی دیدگاه بارانمان کنید ، ما هم هی می نویسیم و هی می نویسیم و وقتی سکوت کنید ما هم انگیزه امان برای گفتن کاهش می یابد !

    اما در این مورد خاص، به مستمع و صاحب سخن فکر نمی کنم ! به صداقت، معصومیت و مظلومیت کوه استواری می اندیشم که شاید کم تر شناخته باشیمش و شاید هنوز هم نمی شناسیمش و شاید هیچ گاه، آن طور که شایسته اش بود نشناختیمش ! در همسایگیمان زیست و پر کشید و رفت و درکش نکردیم….

    حالا دست او از دنیا کوتاه است و ما مانده ایم و دینی که گردنمان است ! باید ادای دین کنیم و حداقل کاری که می کنیم همین دیدگاه گذاشتن و از او گفتن است !

  7. با سلام و خدا قوت
    سپاسگزارم از اینکه لطف کرده و در مورد بابای عزیز من ، در این سایت مطلب قرار دادید.
    آقای زارع گرامی از شما ممنونم حق بابا رو با این متن زیبا ادا کردید و بابا رو جهانی کردید.
    ولی ( خطاب به خودم )چرا هر وقت یک کسی از بینمون پر میکشه سعی میکنیم به همه بشناسیمشون؟چرا تا هستند این کار رو نمی کنیم؟
    نگذاریم در مورد دیگران هم دیر شه و زمان از دست بره
    واقعا از حق نگذریم ، بابای ما توی تمام دنیا فقط یه دونه بود .
    این رو نه به عنوان دختر ایشون بلکه به عنوان یک کسی که با ایشون زندگی کرده میگم ، از نوابغ روزگار که دنیا کم به خودش دیده .
    واقعا نمی دونم از چی ایشون بگم با این زبون قاصر
    از تصحیح و ویرایش نامه هامون وقتی برای هر ارگانی نامه می نوشتیم …
    از درس بزرگ مقاومت و تلاش در راه رسیدن به اهدافمون …
    از اینکه تا روزی که رفت حتی نفهمیدم بابای من از نظر ظاهر از باباهای دیگه یه چیزی کم داره و اون چشمه
    بچه بودیم می رفتیم شیراز ، دستمون رو می گرفت و از خیابون ردمون می کرد – آیا حق نداشتیم فکر کنیم ایشون بینا و بی نقص هستند ـ
    چون هیچ وقت نشد حتی فکر داشتن چیزی رو بکنم و نداشته باشم همیشه همه چی در دسترسم بود( تا این سن که رسیدم از بچگی ، هیچ آرزویی نبوده که به دلم مونده باشه – به خاطر صداقت ، صفای دل و تلاش بابا و مامان عزیزمان-)
    روزی که برای آخرین بار دیدمشون ، مثل همیشه بودن، چشمای زیباشون بسته بود ، بخاطر همین که همیشه با چشم بسته دیده بودمشون هنوز باور نمی کنم که رفته – اینجا بود که فهمیدم بابای من حتی ، پرکشیدنش هم با دیگران فرق داره-
    هیچ وقت ناامیدی تو سیره شون نبود ، از نظر ایشون همیشه همه کار شدنی بود فقط تلاش و پشتکار می خواست.
    تمام زندگیمو مدیون پدر ، مادر و خانواده عزیزم هستم
    بابای عزیزم هرچند نمی بینمت و مادر عزیزم که خدا سایه تون رو بر سر ما همیشه حفظ کنه ازتون بابت همه چی سپاسگزارم
    یه روشن دل دیگه توی داریون داریم ، آیا برای ایشان از دستمون کاری برمیاد؟
    همه میشناسنشون :
    فرزند حاج جمشید مرادپور
    یادمه بابا خیلی به فکر ایشون بود.

    این نصیحت بابا رو فراموش نمی کنیم :
    بابا وقتی تصمیم به کاری می گیری ، هدفت رو ملکه ذهن کن و از این شاخه به اون شاخه نپر.
    این نشون دهنده این مطلب هست که بابا یک مدیر حرفه ای بودند بدون اینکه مدیریت خوانده باشند.

    هر چقدر بگم کم گفتم ، بهتره طولانی تر از این نشه.
    باز هم سپاسگزاری می کنم.

    یه عکس مناسبتر از بابا دارم چطوری می تونم بفرستم؟

  8. با سلام به آقای زارع گرامی
    تشکر می کنم بابت مطلب زیباتون در مورد این پدر نمونه
    ایشان واقعا نمونه بودن
    از هر نظر.
    دوباره یادم اومد بابای منم مثل ایشون پر کشیدن
    ولی می دونم تنهام نذاشتن
    اگه موقعی که توی دنیا بودن روحشون از خدا جدا بوده ـ هرچند همون موقع هم با خدا بودن ـ مطمئنم الان با خدا یکی شده و همونطور که منصور حلاج گفت
    انا الحق آشکار و هویدا شد.
    یاد ایشان برای همیشه در دل تک تک مردمی که ایشان را می شناختند خصوصا داریونیها خواهد ماند
    راستی یه انجمن ادبی توی داریون بود ، ایشون هم شرکت می کردن
    کاش در سالروز پرکشیدن ایشون ، انجمن ادبی خاطره شون رو گرامی می داشتن با یه جلسه مثل همون موقع ها.

    1. سلام. این مطلب را من به تنهایی ننوشتم . از دوستان نیز کمک گرفته ام. راستش را بخواهید، اصلا پیشنهاد دوستان بود و آن ها مرا به نوشتن تشویق و ترغیب کردند.

  9. سلام.آقای هاشمی سالها همسایه دیوار به دیوار ما بودند.چه سالهای خوب وقشنگی بود آن سالها.همسایه که نه.انگار اهل یک خانواده بودیم.خاطرات شبهای ماه رمضان هیچ وقت یادم نمیرود.انگار تو خونشون عروسی بود سحر خود آقای هاشمی رادیو رو روشن میکرد میگذاشت روی دیواری که بین خانه ما وخودشان بود.دعای سحر با صدای بلند در آسمان خانه ها میپیچید. گاهی خودش گاهی هم با خانمش در خونه همسایه هایی که سفارش کرده بودند یا پشت دیوارشان را میکوبیدند وبیدارشان میکردند.این محله دیگه انگار شب نبود ولوله ای بر پا میشد لامپ همه خانه ها روشن میشدوصدای همسایه ها شنیده میشد اما صدای رادیو آقای هاشمی که گاهی خودشانن هم با صوت گرمشان مناجات میخواند از همه صداها بلندتر بود.اونا از سحریشون برای ما میآوردن وما برای اونا میبردیم.گاهی هم اونا میامدن خونه ما باهم سحری میخوردیم وگاهی ما میرفتیم اونجا.واقعا آدم پر نشاط وشادی بودند.تو خونشون که میرفتیم بعد از خوردن سحری وخواندن نماز تا صبح کسی نمی خوابید با بچه هاشون بازی میکردند ومیگفتند ومیخندیدند تا صبح .خیلی خانواده خوشبختی بودند والان هم هستند

    1. سلام آسیابان عزیز…. با این حساب الان وظیفه ی شما سنگین تر شده است ! جبران محبت آن مرحوم و سر کشی بیش تر از آن ها و روحیه دادن به بازماندگانش که البته از قرار معلوم خیلی هم از من و امثال من قوی تر و با روحیه ترند.

      می دانم نیازی به گفتن نیست، حتما خودتان دارید این وظیفه را به نحو احسن انجام می دهید. من فقط یادآوری کردم. پویا و پایا باشید و خوش آمدید به سایت خودتان. حالا که آمده اید، ماندگار شوید.

    2. سلام بر همسایه عزیزمان.از اظهار لطف شما بی اندازه خوشحال شدیم.خصوصا که ما را یاد آن روزها انداختید.البته اگر الان هم داریون بودید میدید که خیلی اوضاع فرق نکرده.پدر جان خانواده اش را با معیارهای زیبایش ساختند.بعد رفتند.
      الحق که شما هم همسایه بی نظیزی بودیدودوستان خوبی هستید.زنده باشید.

    1. سلام بر دختر گلم نازنین,خدا پدر شما را زنده وسلامت بدارد.ووخدوت همیشه مثل الان,بلکه بهتر از فعال وبانشاط باشی.

      1. سلام بر این پدر مهربان. دخترم اگر هنوز در این روز عید ، بر دستانش بوسه نزده ای، اصلا معطل نکن…. اصلا…. همین الان… بله همین الان …. بلند شو بوسه بارونش کن ! آهان… حالا شد ! دیدی چه لذتی داشت ! ولی چیزی رو فراموش نکردی!؟ مطمئنی!؟ مادر رو بوسیدی!؟ اگه نبوسیدی پاشو… پاشو…. سریع بر دستانش که بوی بهشت رو به ارمغان میاره بوسه ای از سر عشق بزن…. چه قدر حس خوبیه ! چه قدر !

        1. سلام آقای زارع.برای پدر که انصافا همه روزا عید بود.مادر هم طبق معمول صبح زودتر از ما(تا بیدارشدیم)آمدند مارا بوسیدندوتبریک گفتند.عید بر شما وخانواده تان فرخنده باد.

  10. جناب آقای زارع شما با متن زیبایتان حق مطلب را ادا کردید.اما آنچه مینویسم نه به این دلیل است که ایشان پدر ما بودند.اصولا انسان با نگاه کردن به بهتر,بهتر میشود وبا نگریستن به بدتر ها ,بدتر.اگر ایشان پدر ما هم نبودند وهمین قدر ازشان شناخت داشتیم سعی میکردم او را الگوی خود قرار دهم.همان طور که گفتید: مرحوم پدر در هر فنی دستی داشت واین در حالی بود که (بهانه خوبی برای ناامیدی ودلسردی از زندگی داشتند)اما درست عکس این بود.یعنی همیشه اینقدر با روحیه ,شاد وسرزنده بود که من تعجب میکردم این همه انرژی از چه نشات میگیردواین شور وسرزندگی را سبب چیست؟یادم است یکبار از خودشان سوال کردم ,گفتند:قران به آدم نشاط وانبساط خاطر میده.با این که خانه ما بیشتر به دادگستری شبیه بود وهمیشه فامیل ودوست وآشنا وغریبه وحتی همسایه ها برای حل وفصل اختلافاتشان پیش پدر میآمدند.اما بلا فاصله بعداز رفتن شاکی ومتشکی!پدر با شوخی وخنده جو خانه را شاد میکرد.تکه کلامهای جالبشان ورد زبان فامیل است .مادر در مورد ایشان میگوید :همیشه میگفتند من لحظه ای بعداز تو در دنیا نخواهم بود!به شدت مادر را دوست داشت.وهمیشه ابراز میکرد.معمولا کسانی که نابینا هستند بسیار کم حوصله وتند مزاجند.اما پدرلبالب از محبت بود,با اینکه خانواده شلوغی بودیم به همه ما خوب میرسید.هم از نظر عاطفی وهم مالی.اگر متوجه میشد یکی از ما مریض هستیم شب نمیخوابید وتا صبح قربان صدقه مان میرفت وکنارمان مینشست.همیشه اولین نفری بودند که بیدار میشدند ساعت 4الی 5 صبح.اصولا خواب نداشتند.گاهی خودش چایی را آماده میکردوحتی میخواست برای خرید نان گرم صبحگاهی برود که مادر اجازه نمیداد.عادات جالبی داشت.مثلا صبح فقط دو استکان چای میخوردو با شوری که انگار اولین روز کارش بود با این جمله از خانه بیرون میرفت,(الهی به امید تو)این جمله را چنان با احساس میگفت که لذت میبردم.جسارت وشجاعت عجیبی داشت.آقای منفرد می گفت زرنگترین شما شاگرد پدرتان هم نمیشود.من بی حالی وکسالت را به عمرم در ایشان ندیدم مگر روزهای آخر عمر که باز هم در گفتار امیدوار بودند.عاشق وتشنه یادگیری بودند.مشاغل مختلف را امتحان میکرد ودر همه آنها موفق بود.وهمه کار را با عشق انجام میداد.درست به همین دلیل همه کارهایشان برای ما هم لذت بخش بود.از دیگر عادات ایشان :همیشه بلا استثنا قصه ظهر جمعه.اخبار ساعت 14 رادیو وقصه شب ساعت22 راگوش میداد .برنامه گلگشت,پسین دلگشاوصبح جمعه رادیو را دوست داشتند.فکر کنید با این همه مشغله فکری این برنامه ها همیشه سرجایش بود وهمه اهل خانه راغب برنامه های پدر شده بودند.عاشق طبیعت بود وهر روز صبح بعد ازشستن دستهایش ده دقیقه بلکه بیشتر کنار باغچه های حیاط بودند وگل وگیاهان را نوازش میکردند شاخه های در هم رفته را مرتب میکرد .هر وقت درخت گل,گل داشت یکی می چید وتا وارد سالن میشد مادر را صدا میزد وبه گل را به اومیداد.بیشتر دوست داشت مادر را با نام خودش صدا بزندوهمین کار را میکرد.صدای خنده هایش بلند ودلنشین بود.کلا همه زندگی را جشن میگرفت وواقعا هرروز انگار روز اولی بود که پا به دنیا گذاشته .بااینکه نمیتواست رانندگی کند هیچ وقت خانه بی ماشین نبود وچند وقت یکبار اعلان سفر میکردو مارا به شهرهای مختلف وجاهای دیدنی وتفریحی میبرد.موسیقی خصوصا موسیقی سنتی را دوست داشت.ادبیات قویی داشت.دلش میخواست در همه کارهای خانه شرکت کند.ودر هر کاری وارد میشد آن کار را برایمان تفریح میکرد.بیشتر اوقات شکستن قندوکارهای این مدلی با پدر بود.صبح تاما میخواستیم بلندشویم حیاط را که کوچک هم نیست میشست.و………

    1. سلام. خوشحالم که ایشان را در کلام عزیزانش و مردم خوب زادگاهم ، بیش تر می شناسم.

      1. سلام وخسته نباشید حضور محترم آقای زارع.خداوندشما را توان بخشد وامثال شما را در زمین زیاد کند.افرادی مثل پدر بزرگوارم,ومثل شما برکت این دنیا هستند.

  11. فرقی نمیکند که چطور بودنش
    دور یا نزدیک، پیر یا جوان ، بینا یا نابینا
    همین که هست برایم کافی است
    صدای گام های پدر به من آرامش میدهد
    حتی زمانی که با صدای عصایش همخوانی مبکنند.

    گاه من بودم دلیل زخم تو
    لیک می رنجم هنوز از اخم تو
    پدرم میگوید که آقای هاشمی انسان شریفی بودند.

    1. پدرتان حقیقت را می گوید سروش جان ! باورش مشکل است، نه !؟ می دانم مشکل است ! مشکل !

    2. با سلام.آقا سروش شما درست میفرمایید,عزیزان ما مثل پدرمان,مادرمان و….مهم نیست که چگونه هستند !همین که هستند برای ما کافیست.اما از شانس خوب ما ,آقای هاشمی هم برای ما پدر بود وهم همه اینها که گفتیم وهمه آنچه نگفتیم.امیدوارم که شماامیدوارم که در کنار پدرتان سالهای پرباری داشته باشیدوممنون

  12. سلام به همه عزیزان
    ممنون که باز هم از بابای عزیزمان گفتید
    خاطره اینقدر زیاد هست که آدم نمی دونه از کجا شروع کنه
    بابا عاشق گل و گیاه بود
    یه درخت گل رز تو باغچه داریم که خیلی خوش عطر و زیباست
    همیشه از اول بهار بابا کنارش بود و نوازشش می کرد
    گلهاش که باز می شد یه دونه می چید و برای مامان می آورد
    امسال بهار که گلها باز می شدند ، بابا کنار درخت باشه
    درخت هم یه کار جالب کرد
    یکی از بلندترین شاخه هاش ، قبل از اینکه غنچه ش باز شه ، برگهای دور و بر غنچه که باید سبز باشه دقیقا مثل گلبرگ صورتی بود و عطرآگین

    1. سلام…. خدا رحمت کند پدر بزرگوارتان را. باید پای صحبت برادر بزرگم بنشینی تا بدانی او که بود و چه ها کرد، وقتی که تو نبودی !

  13. سلام بر آقای زارع
    همانطور که همه دوستان گفتند و شما و برادربزرگوارتان گفتید باید می بودیم و می دیدیم چه ها کرده
    ولی الان هم جسمشان نیست ، اگر بدانید حضورشان چه ها می کند؟

  14. و اما سلام بر صفا و صمیمیت…..
    کاربران عزیز تر از عزیز : دوستتان دارم و به وجود شما دوستان با صفا، افتخار می کنم. عید بر شما مهربانان مبارک باد.

  15. جناب آقای زارع.ما که به برادرمحترمتان دسترسی نداریم.شما لطف کنید واسطه بشویدوفرمایشات ایشان را برایمان باز گو کنید.گفتن وشنیدن از این مرد بزرگ(پدر) به ما دوباره روحیه میدهد. انگیزه زندگی میبخشد.متشکریم.

    1. سلام. چشم ولی باشد برای وقتی دیگر ! ایشان شیراز هستند و من تهران . اگه عمری باقی موند باید در فرصتی مناسب که توفیق دیدارشان حاصل شد پای صحبتش بنشینم و عین گفتارش رو بذارم تو سایت. پس تا وقتی دیگر….

  16. این شعر از سروده های حضرت آیت الله خامنه ای (مد ظله العالی) است برای ناشنوایان و نابینایان.

    ما خيل بندگانيم ما را تو مي‌شناسي … … … هر چند بي‌زبانيم، ما را تو مي‌شناسي

    ويرانه‌ايم و در دل، گنجي ز راز داريم … … … با آن‌كه بي‌نشانيم، ما را تو مي‌شناسي

    با هر كسي نگوييم راز خموشي خويش … … … بيگانه با كسانيم، ما را تو مي‌شناسي

    آئينه‌ايم و هر چند لب بسته‌ايم از خلق … … … بس رازها كه دانيم ما را تو مي‌شناسي

    از قيل و قال بستند، گوش و زبان ما را … … … فارغ از اين و آنيم ما را تو مي‌شناسي

    از ظن خويش هر كس، از ما فسانه‌ها گفت … … … چون ناي بي‌زبانيم ما را تو مي‌شناسي

    در ما صفاي طفلي، نفسرد از هياهو … … … گلزار بي‌خزانيم ما را تو مي‌شناسي

    آئينه‌ سان برابر گوييم هر چه گوييم… … … يكرو و يك زبانيم ما را تو مي‌شناسي

    خط نگه نويسد حال درون ما را… … … در چشم خود نهانيم ما را تو مي‌شناسي

    لب بسته چون حكيمان، سرخوش چو كودكانيم … … … هم پير و هم جوانيم ما را تو مي‌شناسي

    با دُرد و صاف گيتي، گه سرخوش است گه غم … … … ما دُرد غم كشانيم ما را تو مي‌شناسي

    از وادي خموشي راهي به نيكروزيست … … … ما روز به، از آنيم ما را تو مي‌شناسي

    كس راز غير از ما نشنيد بس «امينيم» … … … بهر كسان امانيم ما را تو مي‌شناسي

  17. سلام بر آقای قربانی .ممنون از لطفتان.شعر بسیار زیبایی فرستادید.واین محبت شمارا میرساند. دیدگاه “مردی در همه ابعاد” را از کتابچه ای که سالها پیش شروع کردم به نوشتن, برداشتم وگذاشتم تو سایت.اسم کتاب هست”در مکتب پدر”فقط مجبور شدم فعلهاش رو ماضی کنم.
    اما با این وجود که سعی میکردم به دنیای ایشون راه یابم وسالهای سال کنارمون بودند.احساس میکنم خیلی خیلی خیلی کم شناختمشون.عزیزان ما تا کنارمون هستن,از بس نزدیکن نمیبینمشون.وقتی فاصله گرفتن کم کم متوجه میشیم کی بودن.خدا پدرشما هم رحمت کند وپاینده باشید.

  18. گفت دانایی که گرگی خیره سر ، هست پنهان در نهاد هر بشر ، لاجرم جاریست پیکاری سترگ ، روز شب مابین این انسان گرگ ، زور بازو چاره این گرگ نیست ، صاحب اندیشه داند چاره چیست ، ای بسا انسان رنجور پریش ، سخت پیچیده گلوی گرگ خویش ، ای بسا زور افرین مرد دلیر ، هست در چنگال گرگ خود اسیر ، هرکه با گرگش مدار میکند ، خلق خوی گرگ پیدا میکند ، در جوانی جان گرگت را بگیر ، وای اگر گرگ گردد با تو پیر ، روز پیری گرچه باشی همچو شیر ، ناتوانی در مصاف گرگ پیر ، مردمان گر یکدیگر را میدرند ، گرگهاشان رهنما رهبرند ، اینکه انسان هست این سان درد مند ، گرگها فرمان روایی میکند …….پیر غلام اقا ابا عبدا… حسین بسیار انسان شریف و خوب و درستکار بودند روحشان شاد یادشان گرامی این شعر هم نصیحتی به جوانان عزیز که باید مثل مرحوم هاشمی گرگ خود را در جوانی از پا در بیاوری که تا وقت پیری هم سراغت نیاد.

  19. با سلام به آقا حامد.شما خیلی لطف دارید.مشخص است که شما خود نیز از جمله کسانی باشید که به پاکسازی روح وروانتان میپردازید.انشالله که همیشه موفق باشید.
    آقای هاشمی (پدر)را نمیدانم از کجا وچقدر میشناسید؟ایشان خط مشی جالبی داشتند.هرآن کس که امروز وفردا کند ,زمانه به او کینه پیدا کند!این همیشه هم میگفتند هم در عمل پایبندش بودند.وهیچ وقت هیچ کاری را به بعد موکول نمیکردند.

    باتشکر از شما.

  20. با سلام.
    در مورد شعر زیبایی که آقا حامد نوشتن سوال دارم!البته این شعر فکر کنم از مولانا باشه.که دانشمند و عارف بزرگی است.با این حال سوالم به قوت خویش باقیست!آیا باید با (بدیها وگرگ درون) جنگید وبه قول شاعر, گلویش را پیچید! یا به قول نویسنده ی کتاب باغبان اللهی با پرداختن به خویها ,بدیها روز به روز ضعیف ترمیشوند؟

    1. با سلام….
      آقا اجازه ! منم میتونم جواب بدم !؟

      من فکر می کنم حتما باید جنگید ولی نه با دست خالی ! با دست خالی در مقابل چنگ و دندان های تیز گرگ تیکه پاره میشیم ! تا بیاییم به خودمون بیاییم، غرور فیتیله پیچمون میکنه ! نه ! نه ! دست خالی نمیشه ! سلاح می خواد ! و اون سلاح، همون بارور کردن خوبی ها در وجودمونه !

      ببخشید آقا ! ما تا همین جاشو بیش تر نخوندیم ! حالا اجازه هست بشینیم آقا !

      1. سلام.آقا اجازه نه, باید میگفتید:خانم اجازه!
        آها,شاید منظورتون آقای داریون نما بوده!
        به هر حال,بفرمایید بنشینید پسرم!آفرین,مثل اینکه شما شاگرد زرنگ کلاس هستید!به گمانم اون ترکه های اناری که کلاس اول ابتدایی,در کلاس دوم !نوش جان کردید حسابی کارساز بوده!کلا همه زندگی شما یه جورایی به انار ربط داره ها!
        ولی در مورد جنگیدن نظر من کاملا با شما فرق داره.من جزء اون دسته آدما هستم که جنگیدن بلد نیست!اسم جنگ هم که میاد حس بدی داره.

  21. با سلام خدمت کاربرین محترم
    همانطور که استاد زارع فرمودند باید با خوبیها به مصاف غرور و هوای نفس رفت اگر بتوانی که غرور و هوای نفس را کنترل و مغلوبش کنی سربلند و پیروز خواهی بود در غیر این صورت خوبیها بی ارزش میشه

  22. سلام. چون این موضوع توی این صفحه مطرح شده.لازم دیدم که دیدگاه پدر را در این مورد بنویسم:ایشان هم در زندگی اهل مبارزه بودند.برای آنچه که میخواستند وباآنچه که نمیخواستند.

  23. سلام به همه اهالی سابت داریون نما!
    اگر خانمها هم این موضوع براشون جالب بودو در اون شرکت میکردن,خیلی خوب میشد.اون وقت میشد فهمید که دیدگاه جنگ با ناراستیها مخصوص آقایان هست یا ربطی به خانم یا آقا بودن نداره؟البته با شناخت اندکی که تو این مدت کوتاه پیدا کردم :به گمانم شیوا جان,مبارزه برای رسیدن به هدف روترجیح بدن.راز..عزیزم که صددرصد همینطور هستن!سحرجون که خیلی دلم براش تنگ شده شاید روحیه ای حساس داشته باشن!سپیده جان ونازنین خانم هم در موردشون نمیتونم مطمئن بگم!شاید نازنین روش جنگیدن را انتخاب کنند.واما آقایان, واقعا بقیه نظری ندارید؟ شایدم این بحث رو دوست ندارید.مثل من که روحیه ام با خیلی مباحث جور نیست.

  24. سلام به همه کاربران گرامی
    خصوصا ایلماه جان
    درسته آبجی از بابا یاد گرفتم هرچیزی رو که می خوام تا پای جون براش تلاش کنم و هر چیزی رو نخوام به هر قیمتی از خودم دورش کنم

    1. سلام ” راز…و”….

      شما هم که باران بهار شدید. بی وقفه باریدید و به یکباره رفتید که رفتید !
      از مرگ ما بیزار شدید یا مشغله اتان زیاد شد ؟

      بخواهید یا نخواهید با آمدنتان در سایت نمک گیر شدید رفت پی کارش ! پس سلاممان را بی پاسخ نگذارید که سلام مستحب است و پاسخش واجب. حضورتان را پر رنگ کنید دخترم ….

  25. وای خدای من حسابی از خودم ناامید شدم!ایلماه جان یعنی من روحیه ی لطیفی ندارم؟!ولی نه درست حدس نزدی؛چون دیگه نمی خواهم واسه هیچ جیز بجنگم.واسه هیچ چیز

    1. سلام بر نازنین نازینم.
      غرض فقط مزاحمت بود که الحمدالله حاصل شد!ولی خداییش دلم لک زذه بود که باهم گپ کوتاهی داشته باشیم .از بس یطرفه حرف زدم خسته شدم.خیلی کم پیدایید!شایدم تو کوچه پس کوچه های داریون نما کمتر مسیرمون به هم میخوره!
      نازنین جان نه اینکه روحیه لطیفی نداشته باشی فقط احساس کردم برای رسیدن به خواسته هات سخت کوشی.
      اما یه چیزی گفتی که ازش بوی جا زدن میاد!شایدم من اشتباه برداشت کردم!(دیگه نمیخوام واسه هیچ چیز بجنگم!).حالا اگه من اینو بگم چون تو مرامم سخت کوشی نبوده.ولی شما چرا؟

      1. سلام ایلماه جان
        مزاحمت چیه عزیزم.سعادت هست صحبت با شما و این کم پیدایی من رو بذارید به پای کم سعادتی.ولی داره نمره منفیات زیاد میشه ایلما جان! آخه فکر نکنم سخت کوش باشم!پس دو صفر به نفع من!قضیه جا زدن نیست جنگیدن وقتی ارزش داره که همه چیز از پیش تعیین شده نباشه، خیلی وقته که بدون جنگ برنده ها دستشان به نشانه پیروزی بالا رفته ،پس دیگر چه اهمیتی دارد جنگ….

        1. سلام وبازم سلام.پس نه سخت کوش بودید نه اهل جنگیدن.فکر میکنید منفی هام زیاد شده!دو تا منفی مساوی با دو بار برخورداری از توجه شما.از نظر من مپمیشه دو تا نمره مثبت.واما جمله های آخریتون خیلی سخت بود .من نمیدونم چیه!شرمنده.حالا میتونی منفی بدی.
          با همه اینها امیدوارم پیش اون کسی برنده باشید که فرصت(زندگی)را به ما داده ونخواسته چیزی از پیش تعیین شده باشه وهر کس را با نقشی که بر این پرده میزند,دوست میدارد.

          1. سلام ایلماه جان
            باشه دست به نمره من توی دادن نمره منفی حرف نداره! یه نمره منفی دیگه هم لحاظ میکنم! ولی در مورد جمله آخر شما،حرف حساب جواب نداره.حق با شماست.هر چند که…

  26. با سلام به خانواده آقای هاشمی. خداوند روح پدرتان را قرین رحمت کند.مرحوم پدرم با آقای غلامعلی هاشمی سالها دوست صمیمی بودند ورفت وآمد خانوادگی داشتیم.بنده مدتی در منزل ایشان زندگی کرده ام.سالهای اول ازدواجشان بود ومن در داریون تحصیل میکردم وآشنایی غیراز ایشان نداشتیم .آقای هاشمی طوری با بنده رفتار میکردند که هر کس نمیدانست فکر میکرد پسرشان هستم یا عزیز دردانه شان.ایشان در تمام دوران زندگی فردی بسیار فعال وبا روحیه بودند.واقعا جای تعجب بود که چطور میشود فردی تا این حد شوق وذوق زندگی داشته باشد.آنهم در حالی که به ظاهر دنیا را نمیدیدند!واقعا از عجایب ونوادر روزگار بودند.دنیای شگفتی بودند.با اینکه خودشان نمیتوانستند کتاب بخوانند,برای فرزاندانشان کتاب خریداری میکردندوآنها را به مطالعه ترغیب مینمودند.خصوصا در زمینه اقتصادی بسیار فعال بودند که هم خودم میدیدم وهم پدرم تعریف میکردند.قبل از نابینایی(آبله)در مکتب, شاگردی با استعدادهای عجیب بودندواز سن 7 سالگی که نابینا میشوند به جای زانوی غم بغل گرفتن ,سعی میکند توانش را با 4 حواس دیگر به نمایش بگذارند.مرحوم پدرم میگفتند از همان کودکی فکر اقتصادی داشتند وبا این وجود بسیار مردم دار ومنصف بودند.ایشان با تخم مرغ فروشی,شروع کردند.کم کم به تعمیر وسایل صوتی وتصویری(از رادیو گرام تا همین رادیو تلویزیون امروزی) پرداختند.حتی کارهای هنری هم انجام میدادند.(گلسازی).سالهای اول زندگی مشترکشان,اتوبوس ومینی بوس میخریدند وراننده میگرفتند هم برای مسافرکشی هم برای تفریحات دسته جمعی.(خانوادگی وفامیلی)خرید وفروش خشکبارهم میکردند.خصوصا برنج.برنج شناس ماهری بودند.در واقع در هر کاری (به قول خودشان)سعی میکردند سریع روال کار دستشان بیاید.برای خرید برنج با کارخانه های برنج کوبی کربال رحمت آباد,ارسنجان,کامفیروزو…دادوستد داشتندوبرای خشکبارهم با کشاورزان. خریدوفروش انواع تلمبه های آبکشی,فرش,ساختمان,لوازم منزل,دام.وسایل نقلیه از قبیل موتور سیکلت وماشین وحتی مغازه تره باری.از دیگر فعالیتهای ایشان بود.اما حدود 40سالیست شغل ثابتشان فروش مصالح ساختمانی بود که الان هم فرزندانشان به آن مشغولند.به خاطر شغل مصالح ساختمانی باید با شهرهای اصفهان.تهران.سمنان.فیروزآباد.بندر خمیرو…در ارتباط باشند وجالب این بود که تا قبل از بزرگ شدن فرزندانشان خودشان تنها به شهرها میرفتندومعاملات را انجام میدادند بعدها هم خودشان به مرور فرزندانشان را با طرفهای معاملات آشنا کردند.نا گفته نماند همسر ایشان,زنی بسیار مهربان وفداکار هستندوواقعا درتمام مراحل زندگی همراه ایشان بودند.خودم شاهد بودم پابه پای ایشان تلاش میکردند.رسیدگی به یک خانواده پرجمعیت.خانه پررفت وآمد.کارآسانی نیست.خودآقای هاشمی دوستدار جمعیت بود.واز باهم بودن ودور هم جمع شدن لذت میبردند.مفهوم خانواده در نظر ایشان بسیار والا ومهم بود.وانصافا با همه وجودشان برای داشتن خانواده سالم وصمیمی تلاش کردند.به جز بنده افراد دیگری هم که برای کار یا تحصیل به داریون میآمدند در منزل ایشان زندگی میکردند.که یکیشان از بهشهر بودند.گفتنی از ایشان زیاد است.خداوند قرین رحمتشان کند وبه خانواده شان صبر دهد.

  27. سلام علی آقا.ممنون که لطف کردید و دیدگاهتان را فرستادید.از وقتی مرحوم پدرتان از میان ما رفتند کمتر شما را زیارت میکنیم.به هر حال هرکجا که هستید پیروز وسربلند باشید وباز هم از جنابعالی متشکریم.

  28. خدا رحمتشون کنه.پسر ایشون اون قدیما با من هم کلاس بودند .پسر بسیار مودب وخوشرویی بودند وصد البته که هستند .راستش بیست سالی هست که ندیدمشون ولی تا عکس پدر خدا بیامرزش رو دیدم سریع همون صحنه که همیشه پسرشون با مهربانی زیاد وخنده دست شون رو میگرفت اومد توی ذهنم.انشا الله که همه فرزندان این بزرگوار به واسطه دریا دل بودن پدرشان در زندگی سرافراز وموفق باشن

  29. با سلام خدمت آقای”جهان”.
    از اینکه لطف کردید و در این قسمت دیدگاه گذاشتید ممنونم.من که تحصیلات را ادامه ندادم و در کنار پدر به فعالیت اقتصادی پرداختم.الان هم در داریونم ومشتاق دیدار.اما ظاهرا شما در داریون تشریف ندارید.امیدوارم هر کجا که باشید پیروز وسربلند باشید.

  30. دریغا, ای دریغا, ای دریغا!
    خدایی,سایه ای رفت از سر ما
    به چه عشق تو را سودا کند دل؟
    که همتای تو را پیدا کند دل!
    گلی با رنگ وبوی تو نبیند
    اگر صد چشم خود را وا کند دل
    خیلی دلم برات تنگه پدر جان.خیلی

  31. سلام…

    دیشب خواب مرحوم غلامعلی هاشمی را دیدم.
    یک رادیو قدیمی را گرفته بود کنار گوشش، مرتب موج هایش را عوض می کرد. نه آن رادیوهای بزرگ قدیمی را. تقریبا به اندازه ی یک آجر بود. یک جلد چرمی قهوه ای هم داشت. روی یکی از موج ها متوقفش کرد. داشت قصه ی شب را پخش می کرد. مرا صدا زد و گفت : «تو پسر مشهدی پرویز هستی ؟ » گفتم : « بله . »

    تعجب کردم. با این که چشمانش نمی دید و من هم ساکت ایستاده بودم و حرفی نمی زدم که از صدایم وجودم را احساس کند، چه طور متوجه من شد و بعد هم مرا شناخت ؟

    رادیو را به من داد و گفت : « بده رضا.رضا قصه ی شب زیاد دوست دارد. رادیو را بهش بده گوش کنه. » بعد مقداری شکلات از جیبش بیرون آورد، ریخت توی دستم و یکی یکی اسم افراد خانواده اش را برد که هیچ کدام را به خاطر ندارم و گفت: « سهم هیچ کدام را فراموش نکنی »

    بعد، اشاره کرد به درخت اناری که گوشه ی حیاطشان بود و گفت : «بگو مواظب باشند درخت خشک نشود.» رو به من کرد و گفت: « برو یک انار از درخت بچین بخور. » احساس کردم مرا می بیند. رفتم دست بردم انار بچینم از خواب بیدار شدم.

    وقت نماز صبح بود. بلند شدم دو رکعت نماز برایش خواندم و فاتحه ای هم نثارش کردم. تصمیم گرفته ام اگر عمری باقی ماند این پنج شنبه در مسجد شهرک ، برایش انار خیرات کنم. خدایش بیامرزد.

    1. سلام…

      لال شدم!تمام وجودم لرزید.چی بگم؟

      جرات اینکه به بقیه بگم این دیدگاه رو بخونن ندارم. رضا چند روز بعداز خوندن این پست,بغض داشت. وخواهر کوچکم که هنوزم نمیتونه حتی آهنگ” شب به خیر کوچولو “رو که بابا براش میذاشت گوش کنه .ومادر که امسال انارهای درخت را با وسواس جدا کرد وبرد برای شادی بابا خیرات کرد…
      آقای زارع عزیز.ممنون که از یار سفر کرده ما پیغام آوردید.وممنون از محبت ولطفتون.خدا روح پدر تون رو قرین رحمت کنه.

  32. «سخن کز سوز دل، تابی ندارد/ چکد گر آب ازو، آبی ندارد/به راه این امید پیچ در پیچ/ مرا لطف تو می باید، دگر هیچ»

    خانواده ی محترم هاشمی ! عرض سلام و تسلیت به مناسبت اولین سالگرد در گذشت مرحوم مغفور غلامعلی هاشمی…( پنج شنبه پانزدهم اسفند ماه 1392 )

    می دانم لحظات، لحظات سخت و ناگواری است که زبان از گفتنش عاجز است و گوش را یارای شنیدنش نیست و باید کسی بر قلبتان بنوازد و نوایی نی نوا، آرامشی را بر زلال روح زخم خورده اتان جایگزین سازد که “الا بذکر الله تطمئن القلوب”.

    این غم جان سوز که شرحی است بی نهایت از درد حرمان و جدایی را تسلیت عرض نموده، برای آن مرحوم، رحمت و غفران واسعه ی الهی و علو درجات و برای بازماندگان، صبر جمیل و اجر جزیل، آرزومندم.
    روحش شاد و یادش گرامی باد…

  33. با سلام وتشکر از شما،جناب آقای زارع.در این روزهای پایان سال از خداوند برای رفتگان شما وهمه رفتگان طلب آمرزش میکنم.وامیدوارم سال جدید بهترین سالی باشد که تا کنون تجربه کرده اید.

  34. سلام جناب هاشمی عزیز…

    « سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت
    بادت اندر شهریاری برقرار و بر دوام

    سال خرم، فال نیکو، مال وافر، حال خوش
    اصل ثابت، نسل باقی، تخت عالی، بخت رام »

    پیشاپیش سال نو را به شما و حانواده ی محترمتان تبریک می گویم. و از درگاه ایزد منان خوشبختی و سعادت و بهروزی و سلامتی و سرور را برایتان آرزو می کنم.

پاسخ دادن به مردی در همه ابعاد! لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا