آسمانههمه

اسماعیلم را هم به قربانگاه آورده ام؛ قربانیم را بپذیر !

جلیل زارع|

سال هاست تمام فکر و ذکرم شده است این. این که جسم ضعیف و نحیفم را بکشانم به سویت. ولی نمی شود. چه حکمتی در کار است نمی دانم ! ولی نمی شود که نمی شود. و حالا که نمی شود، دست لبریز از خواهش و تمنای دلم را به سویت دراز می کنم. دلم را از قید و بند این تن برهان. از این توده ی پوست و گوشت و استخوان و خون. برهان و به خود بخوانش. بخوان تا به سویت رجعت کند. هاجری شود و به سویت هجرت کند.

دلم را بردار و ببر بر آستان مسجد الحرامت. بگذار دستی شود از خواهش و تمنا و بر حلقه ی در بکوبد. در را به رویش بگشای، ای گشاینده ی درها. کعبه ات در برابر دلم جلوه می کند. حجاب را بردار. حجاب را از میان بردار تا دل و کعبه ات یکی شود.

خانه ی تو را می بینم. مکعبی که خالی از غیر است. ولی وای من ! این دل، پر است. پر از وسوسه ها و خواهش ها ؛ پر از خواهش ها و ماندن ها؛ پر از اغیار. از غیر خودت خالیش کن. خالیش کن از آن چه به ظاهر دیدنی است و در برابرش قد علم کرده است. خالیش کن از اغیار تا جز یار نبیند. نبیند و نخواهد. تا نظر کند به وجه تو. از غیر برهانش تا خدایی شود. برهانش تا رو سوی خانه ات کند که همه سو است در عین بی سویی.

و دلم می خواهد بگذرد. بگذرد از منیت ها و بودن ها. بگذرد و به تو بپیوندد. ولی نمی شود ! حائلی در میان است. دیوار کوتاهی، هلالی شکل، رو به خانه ات. نامش حجر اسماعیل. معنایش را نمی دانم. ولی به گمانم دامان پیراهن هاجر است. دامانی که اسماعیل را پرورده است.

به گمانم خانه ی هاجر است در جوار خانه ی تو. و خانه ی تو، دیوار به دیوار خانه ی یک زن. یک کنیز. زن و کنیزی به نام هاجر. اصلا به گمانم حج بسته به خاطره ی همین هاجر است. هاجری که نامش یادآورهجرت است. و هجرت کاری است هاجر وار.

دلم را در دستانم می گیرم و به سان پرنده ای مهاجر رهایش می کنم؛ که آهنگ تو دارد. آهنگ کعبه ی تو و دامان هاجر. و دلم می خواهد سر بر دامان هاجر نهد و اسماعیلش شود به قربانگاه.

خدای من ! اینک دلم در طواف است. ستاره ای شده است در فلک الافلاک، دایره وار بر گرد آفتاب. و دریایی می شود و جریان می یابد. جریان می یابد تا دست تلاطم، خردش کند. هیچش کند. و هیچ که شد، جاودانه می شود.

دلم کوچک می شود. نرم می شود. آب می شود. و می شود یک شبنم. چرا ایستاده ای شبنم !؟ به گرداب بپیوند. به این گرداب مواج خوش آهنگ که خلقت را نظام می بخشد. به گرداب بپیوند تا از ” رکن حجر الاسود ” عبور کنی و داخل مطاف شوی. داخل شو در این منظومه ی هستی. آغاز کن. آغاز کن حرکت را. سیر الی الله را. در مدار شو.

ولی خدای من ! مسیری دشوار به خود می خواندش که تا از این مسیر نگذرد، لایق نمی شود. لایق نمی شود و در مدار، قرار نمی گیرد. در مدار قرار نمی گیرد و قرار نمی یابد. و این مسیر پیچ اندر پیچ، مسیر بندگان خداست.

پس خدای من ! دلم را با بندگانت صاف کن. از مسیر دل هایشان بگذران. بگذران تا در مدار آید. در مدار تو. در مدار آید و قرار به این دل بی قرار باز آید.

حالا دلم چسبیده به حجر الاسودت. و دست دلم مسش می کند. لمسش می کند. پس چرا دست دلم را نمی گیری خدا ! چرا به خود نمی خوانیش !؟ به خود بخوان تا در طواف شود. نمی خوانی چون با دل آمده ام. به گمانم این بار، دل، حجاب شده است. دلم را بردار. از میان بردار و بی دلم کن.

حالا دیگر دل هم نیست. چیزی در میان نیست. ببین بی دل آمده ام. بی دل اما عاشق و واله و شیدا. بی اغیار. دیگر همگان از یادم رفته است. جز تو چیزی را به یاد نمی آورم. به جا نمی آورم. حالا دیگر هیچ نیست. هیچ نیست جز عشق. و این جاذبه ی عشق است به سوی مجذوب.

و این بی دل، از طواف عبور می کند. و باز طواف. عبور می کند و باز طواف. هفتمین دور، محو می شود. محو در تو. و طواف کامل می شود. و در می یابد راز هفت طواف را که یادآور خلقت جهان هستی است.

اینک، خدای من ! بپذیر این بی دل را. بگذار به نماز ایستد که وجود، بی سجود نمی شود. دو رکعت نماز در مقام ابراهیمت.

خدای من ! می بیند ! این بی دل ِ مسجود می بیند ! مقام ابراهیمت را ! قطعه سنگی با دو رد پا. رد پای ابراهیمت که بر سنگ ایستاده و حجر الاسود را، سنگ بنای کعبه را، نهادینه می کند.

به گمانم حالا دیگر وقتش است. وقتش است تا این بی دل جاری شود. جاری شود و جریان یابد. سیل شود. سیل شود و سیلان کند. خدای من ! بکوب این بی دل را. بکوب و بروب و بشوی زنگار از دل بی دل. تا برآید وجودی که دیگر من نیست؛ دل نیست. بگذار بر آید و حج کند. حج کند و ابراهیمی شود. و آنی شود که تو می خواهی.

من نه … دل نه … بی دل هم نه … هر چه تو می خواهی. می شود ” خواست تو ” و این ” خواست تو” در مقام ابراهیم ایستاده است. پا جای پای او گذاشته است؛ جذب مجذوب، رویاروی یار، و در رکوع و در سجود.

واین ” خواست تو ” هیچ ندارد بجز اسماعیل. که آن را هم نمی خواهد. نمی خواهد که در برابر توست و حجاب. این حجاب را هم بردار. ببین ! اسماعیلش را هم به قربانگاه آورده است. قربانیش را بپذیر که دیگر چیزی نباشد. حجابی نباشد. و فقط تو باشی.

و این ” خواست تو ” که چون در حریم توست، فقط توست و دیگر هیچ …

3 دیدگاه

  1. الهی توفیق ده تا درعرفات درون بشناسمت درمشعرجان بجویمت و درمنای دل بیابمت
توفيق حضوردرعرفات عارفان ومناي عاشقان وزيارت كعبه جانان نصيبتان باد.عیدسعيد قربان عید شکوه بندگی مبارکباد.

  2. خدای من ….
    نه آن قدر پاکم که کمکم کنی ونه آنقدر بدم که رهایم کنی…
    میان این دوگمم!
    هم خودم وهم تو را آزار میدهم….
    هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی …
    وهرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی…
    انقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی “هیچ”یعنی “پوچ”!
    خدایا هیچ وقت رهایم نکن….!
    آمین……………………………………………………….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا