دفترچه خاطرات

یادش بخیر اون قدیما…

یوسف بذرافکن|

اون قدیما خیلی چیزها حس و حالی دیگه داشت ،روزها و شب های زمستون هم جوری دیگری بید ،وقتی یه کله برف می اومد ، همه جا را سفید می که بون های کوتاه ده پر برف می شد ، چکمه هامون از برف پر میشد.

اورسی ها به خاطر سوراخ بیدنش فلق فلق میکه ، بجشک ها و گو نیسک ها گشنه سر و کله شون پیدا می شد . دایی مادرم برامون قصه می گفت ،قصه لت خروسک برام از همه جالب تر بید ، وقتی برف می امد روز و شو فرقی نمی که، همه دور هم جمع می شدیم کوچیک و بزرگ ، یک منقل پر از زغال می کردیم و دورش می نشستیم ، بعضی وقت ها زیرش آلو یا چغندر می کردیم ، کنارش هم یه کتر بزرگ سیاه می گذاشتیم تا چی دم کنیم .پیرمرد گاهی هم برامون نی می زد و محلی می خوند ، بعضی روزها می رفتیم له فراخ با او سنگو ها چی دم می کردیم بعضی وقت ها می رفتیم له غاری تو یکی از غارها که بزرگ تر بید آتیش روشن می کردیم و چی دم می کردیم.

روزهایی که بارون می اومد گاهی تا چند روز پشت سر هم قطع نمی شد ، از تعطیل شدن مدرسه هم خبری نبید ، شو ها همه مون زیر یک لامپ کم نور یا دور یه چراغ دریایی می نشستیم و مشق می نوشتیم ،اگه کسی مشقاش کامل نمی نوشت یا درس بلد نبید آقای رسول اف اون زیر بارون نگه می داشت و بعدش با ترکه اناری حسابش می رسیه ، مدرسه که تعطیل می شد همه از مدرسه قربون تا در خونه باید به صف می رفتیم .

هیچکس جرات نداشت تا در خونشون از صف خارج بشه .زمستون ها تو مدرسه بیشتر روزها لوبیا گرم می دادند بعضی روزها هم مش عین اله یک دیگ برزگ عروسی بار می گذاشت که توش پر آلو بید ، وقتی آلوها اوپز می شد، به هر نفر یک آلو بزرگ می داند با یه نصفه نون سنگک اوسا فرهاد خوش نژاد . روزهای بارونی گود وجی پر او می شد وقتی از مدرسه تعطیل می شدیم یا روزهای جمعه فصل زمستون همه دور گود وجی ملا محمدی جمع می شدیم و تو گود سنگ پرت می کردم ، روزهای برفی اگه جمعه بید می رفتیم آدم برفی درست می کردیم.

نکته: در این مطلب سعی شده بعضی اصطلاحات به لهجه داریونی آورده شود.

2 دیدگاه

  1. یادمه اگه معلم ها بعد از ساعت مدرسه ما رو تو کوچه در حال بازی میدیدن فرداش ترکه ی اناری رو، رو دست و پای ما خرد میکردن که چرا به جای درس خوندن رفتین بازی !

  2. آخی.یادبادآن روزگاران یادباد.واقعا چی برسرماآمده که حاضریم همه چیزمان را بدهیم فقط یکساعت اون روزها رو دوباره تجربه کنیم .آقای بذرافکن درست میگویند .الحق که مابچه های” قلعه “واقعا بچه گی کردیم .هرروزمان پربود از هیجان .هیجانی که بچه های امروز یک دهمش هم تجربه نمی کنند.یادش بخیر. ای کاش هیچوقت مدرنیته وارد افکاروزندگی مان نمیشد.ایکاش گذر زمان به این تندی نبود.وایکاش هیچوقت بزرگ نمیشدیم………

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا