رمان(قلعه داریون)

رمان قلعه داریون | قسمت پنجاه و دوم

جلیل زارع|

طاهر، یک روز قبل از آن که به اتفاق خانواده راهی سه چشمه شود، بار دیگر به سراغ جمشید رفت و گفت : « ببین جمشید من حرفی ندارم؛ اگر تو بخواهی با هم می رویم ملایر تا کاملا مطمئن شوی که دیگر فرهاد زنده نیست. می رویم دست پیکی که خبر مرگ فرهاد را برای من آورد، می گذارم در دستت تا خودش همه چیز را برایت تعریف کند. ولی این چه کاری است ؟ جز خستگی راه چه نتیجه ای دارد ؟ مگر آن که حرف مرا باور نکنی ! »

جمشید گفت : « من حرف تو را باور می کنم. ولی احساس عذاب وجدان دارم. از وقتی فرهاد را زخمی بین دشمن رها کردم و برگشتم، یک شب، راحت سر روی بالش نگذاشته ام. دائم قیافه ی فرهاد جلو نظرم هست. او را می بینم که از اسب سرنگون شده است و از من کمک می خواهد. صدایش مدام توی گوشم است. من باید به ملایر بروم و خودم در مورد فرهاد تحقیق کنم. تا نروم خیالم راحت نمی شود. »

طاهر کیسه ی کوچکی کف دست جمشید گذاشت و گفت : « این سکه ها معادل صد تومان است. آب ها که از آسیاب افتاد، بیا سه چشمه. آن جا زمینی را برایت در نظر گرفته ام. برای خودت کشاورزی راه بینداز. تشکیل خانواده بده و یک عمر با خیال راحت در مزرعه ات زندگی کن. تا کی می خواهی دغدغه ی امروز و فردا داشته باشی ؟ »

جمشید،ٍ کیسه را گرفت و گفت : « نمی دانم چه طور از شما تشکر کنم. هر طور شما صلاح می دانید. »

و بعد از کمی مکث، ادامه داد « شما مطمئن هستید که آن پیک از جانب فرهاد آمده بود ؟ مطمئنید خودش با دست خودش جسد او را خاک کرده است ؟ »

– « بله مطمئنم. همان طور که قبلا هم گفته ام آن پیک، پیغام فرهاد بیچاره را برای من آورد. می گفت با دست خودش جسد او را خاک کرده است. او برای چه باید این همه راه را بیاید، سختی راه را تحمل کند و به دروغ ادعا کند که فرهاد مرده است ؟ »

هر چند به ظاهر، جمشید، آن هم بعد از گرفتن کیسه ی پول، راضی شده و از خیر سفر به ملایر گذشته بود، ولی نمی توانست تردید و دو دلی را از خود دور سازد.

طاهر، که از حالات او این را حس کرده بود، بار دیگر لب باز کرد و گفت : « یک هفته بعد از رفتن من، بیا به سه چشمه. با هم می رویم اطراف گشتی می زنیم؛ بعد تو برگرد به داریان و به مادرت بگو که به ملایر رفته ای و در مورد فرهاد پرس و جو کرده ای. بگو از زبان یکی از اهالی ملایر شنیده ای که گفته است خودش با دست خودش جسد فرهاد را به خاک سپرده است. این طوری مادرت هم ستاره و نازگل را در جریان می گذارد و آن ها مرگ فرهاد را باور می کنند و بی خود و بی جهت منتظر او نمی مانند. »

ولی وقتی دید جمشید هم چنان ناباورانه ساکت است، ادامه داد : « دروغ که نمی خواهی بگویی. این اتفاق واقعا افتاده است. من بیم جان تو را دارم. می ترسم اگر به ملایر بروی خبر به گوش رضاقلی بیگ برسد. اگر چنین بشود جانت به خطر می افتد. »

فردای آن روز، حسن خان به اتفاق خانواده راهی سه چشمه شد. یک هفته بعد هم جمشید به قصد سه چشمه داریان را ترک کرد. ستاره و نازگل، با رفتن جمشید، کمی امیدوار شدند. ولی کابوس زخمی شدن فرهاد، دست از سر جمشید برنمی داشت. عاقبت نزدیکی سه چشمه، راه خود را کج کرد و به سمت ملایر ادامه ی مسیر داد.

با خود گفت : « می روم ملایر پرس و جو می کنم. اگر طاهر راست گفته باشد، برمی گردم سه چشمه و صاحب مزرعه و اهل و عیال می شوم. لزومی ندارد طاهر بفهمد که من برای یافتن فرهاد به ملایر رفته ام. اگر هم فرهاد، زنده باشد با او به داریان باز می گردم و کابوس هایم تمام می شود.

خبر شکست عادلشاه از محمد حسن خان قاجار در ملایر پیچید و از طریق کهزاد به گوش فرهاد رسید. خبرها حاکی از آن بود که عادلشاه از راه بجنورد به استرآباد رفته تا با قشون محمدحسن خان بجنگد. ولی توسط جنگجویان دلیر قزلباش، غافلگیر شده و به سختی از محمدحسن خان شکست خورده است.

حمله محمدحسن خان به قدری شدید بوده است که عادلشاه چاره ای جز عقب نشینی نداشته و راه رفته را بازمی گردد و به تلافی این شکست، شاهرود و بسطام را اشغال کرده، از دست حکام محمدحسن خان نجات می دهد.

از طرف دیگر، محمدحسن خان قاجار، با غلبه بر عادلشاه، نیرومندتر شده و تمام مازندران را تا مرز گیلان تحت تصرف خود درآورده و به فکر اشغال تهران می افتد که مقدمه ی اشغال سراسر عراق یعنی ولایات مرکزی ایران است.

عادلشاه، در شاهرود و بسطام از موفقیت های جدید محمدحسن خان در مازندران مطلع شده و راه تهران را پیش می گیرد تا از آن جا به مازندران برود و بار دیگر با محمدحسن خان بجنگد. از برادرش ابراهیم خان هم می خواهد با قشون خود در تهران به او ملحق شود تا به اتفاق به جنگ محمدخان قاجار بروند.

حالا دیگر، فرهاد مطمئن بود که در این جنگ، پیروز نهایی، محمدحسن خان است. روزی را می دید که خان قاجار بر سر تاسر کشور دست اندازد و پادشاه مطلق ایران شود. بنابراین، عزمش را جزم کرد برای پیوستن به قشون محمدحسن خان و تصمیم گرفت تا دیر نشده قبل از رویارویی محمدحسن خان با سپاهیان عادلشاه و ابراهیم خان به قشون محمدحسن خان بپیوندد و در حین جنگی که بین آن ها رخ می دهد رضاقلی بیگ را غافلگیر کرده و او را از پای درآورد.

این بود که بار دیگر نیت خود را با کهزاد در میان گذاشت.

کهزاد گفت : « به نظر من صبر کن ببین نتیجه ی جنگ آن ها چه می شود. خودت را بی خود درگیر جدالی که معلوم نیست برنده و بازنده اش کیست نکن. »

– « برای من نتیجه ی جنگ، زیاد مهم نیست. من می خواهم به هر طریق شده در بهبوهه ی جنگ، خود را به رضاقلی بیگ رسانده و او را از پای درآورم. »

– « به این سادگی ها هم که تو فکر می کنی نیست. در بین یک سپاه عظیم، پیدا کردن رضاقلی بیک، مثل یافتن سوزن در انبار کاه است. »

– « ولی این آخرین شانس من برای نابودی رضاقلی بیگ است. »

– « من این طور فکر نمی کنم. اگر در این جنگ، پیش بینی تو درست از آب در نیاید و محدحسن خان، بازنده ی میدان باشد، معلوم نیست تو هم در این میان، جان سالم به در بری. اگر هم عادلشاه، بازنده ی جنگ باشد، که به احتمال زیاد، رضاقلی بیگ خود به خود نابود می شود. به نظر من، برنده ی واقعی، نه محمدحسن خان است و نه عادلشاه. »

– « منظورتان را نمی فهمم. پس در این میان برنده کیست ؟ »

– « کریم خان زند. »

– « ولی خان زند که اصلا در این جنگ، شرکت ندارد ! »

– « خان زند، امروز قدرت زیادی دارد. خیلی بیش تر از محمدحسن خان. و روز به روز هم بر قدرتش اضافه می شود. به نظر من، خان زند منتظر است ببیند کدام یک از طرفین جنگ، پیروز می شود تا در فرصتی مناسب با او رو در رو شود. »

– « خب این قضیه چه ربطی به تصمیم من دارد ؟ »

تو الان به راحتی می توانی داخل سپاه خان زند شوی و کاری را که در سپاه محمدحسن خان می خواهی به سرانجام برسانی در سپاه خان زند دنبال کنی. »

هر چند فرهاد، منطق کهزاد را پسندید، ولی نمی توانست به این چیزها دل خوش کند و خود را راضی کند دست روی دست بگذارد و فرصت رویارویی با رضاقلی بیگ را از دست بدهد.

این بود که رو به کهزاد کرد و گفت : « اگر عادلشاه، برنده ی جنگ باشد، رضاقلی بیگ صبر نمی کند تا سپاه عادلشاه درگیر جنگ با کریم خان زند شود. بلکه قدرت پیدا می کند و بار دیگر به داریان حمله می کند. »

ایلدا هم که دوست نداشت فرهاد از آن ها دور شود و نگران به مخاطره افتادن دوباره ی جان او بود، حرف پدرش را تصدیق کرد و از فرهاد خواست تا در تصمیمش تجدید نظر کند و به جای پیوستن به قشون محمدحسن خان، وارد سپاه کریم خان زند شود.

ولی نه کهزاد و نه ایلدا، هیچ کدام نتوانستند فرهاد را از تصمیمی که گرفته بود منصرف کنند و عاقبت یک روز، فرهاد، از آن ها خداحافظی کرده و ملایر را به قصد استرآباد ترک کرد تا خود را به قشون محمدحسن خان برساند.

تنها، چند ساعت پس از رفتن فرهاد، جمشید به ملایر رسید و وارد شهر شد.

3 دیدگاه

  1. کاش یه کم بیشتر رو رفتن فرهاد از پیش کهزاد ایلدا کار کرده بودید حداقل از دید ایلدا اینجوری یه کم از خشک بودن این قسمت کاسته میشد
    این همه مهر محبت که به فرهاد کرده بودند موقع رفتن عادی جلوه داده شده چرا از به تصویر کشیدن حس ایلدا نسبت به فرهاد طفره می روید
    نکته ی دوم زیادی کار کردن طاهر روی ذهن جمشید یه کم روند رمان خسته کننده میکنه شک نکردن جمشید به طاهر ( اصرار به مرگ فرهاد ) هم غیر قابل درکه پس یا شک دودلی جمشید از رفتار عجیب طاهر را به رمان اضافه کنید یا زیاد روی طاهر جمشید مانور ندهید امیدوارم تونسته باشم منظورمو برسونم

  2. این قصه سر داراز دارد.گویا قرار نیست حالا حالا ها فرهاد پیدا شود و جماعتی را از نگرانی در آورد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا