اخباررمان قلعه داریانهمه

رمان قلعه داریان | قسمت بیست و سوم

نویسنده: جلیل زارع

داخل قلعه، وسط میدانِ مشقِ رزم، روی سکوی گرد آجری، داری بر پا بود. بلندی دار، ده ذرعی می شد. دو تنه ی درخت به فاصله ی دو ذرع از هم، در زمین، محکم و تنه ی درخت دیگری به طور افقی روی آن ها سوار شده بود. درست وسط تنه ی درختِ افقی، قرقره ای بسته و چرخ کوچکی به آن آویخته شده بود. طناب دار زخیمی از چرخ رد شده بود و با وزش باد، این بر و آن بر می شد.

وقت طلوع آفتاب، جاسوس را آوردند. چشمانش را با پارچه ی سیاه و دستانش را از پشت، بسته بودند. تا پای سکو،ساکت بود، ولی وقتی داشت از پله های سکو بالا می رفت،آهسته زیر لب چیزی گفت. طوری که حتا دو نفری که زیر بغل هایش را گرفته بودند، نشنیدند چه می گوید.

بالای سکو که رسید، افراسیاب دستور داد برایش آب بیاورند. کاسه ی آب را به لب هایش نزدیک کردند. جمعیتی از رعیتِ داغدار که آمده بودند تا ناظر مجازات یکی از کسانی باشند که در کشته شدن عزیزانشان نقش اساسی داشت، سکوت کردند تا او آخرین جرعه ی آبِ زندگانیش را بنوشد. ولی او آب را پس زد. دو نفری که زیر بغلش را گرفته بودند، مجبورش کردند برود بالای چهار پایه. چهار پایه زیر پاهایش می لرزید.

افراسیاب از سکو بالا رفت، کاسه ی آب را گرفت و به لب های جاسوس نزدیک کرد و گفت: « بنوش و اگر وصیتی داری بگو. »

جاسوس، بدون آن که از آب بنوشد، گفت: « برادرم را بیاورید با او حرف دارم. »

افراسیاب، با تعجب گفت: « مگر برادرت این جاست؟! »

-« جابر، برادرم هست. »
-« پس چرا تا حالا چیزی نگفته ای؟ »
-« نمی خواستم جرم او را سنگین تر کنم. »

به دستور افراسیاب، جابر را آوردند.

افراسیاب، رو به جابر کرد و گفت: « درست است که تو برادر این جاسوس هستی؟ »

جابر، سرش را به علامت تصدیق، تکان داد.

افراسیاب، پارچه ی روی چشمان جاسوس را باز کرد و گفت: « این هم برادرت؛ هر چه می خواهی بگو. »

جاسوس رو به جابر کرد و گفت: « کاری بکن برادر ! من نمی خواهم بمیرم. »

جابر نگاهش را به طرف افراسیاب چرخاند و گفت: « می خواهم در خلوت با شما صحبت کنم. »

افراسیاب گفت: « ما قبلا حرف هایمان را با هم زده ایم. حرف دیگری نمانده است. برادرت، جاسوس است و حکمش با بقیه فرق می کند. »

-« می خواهم با شما معامله کنم. »

-« قبلا که گفتم این مورد با دیه رفع و رجوع نمی شود. حکم مجازاتش را خان صادر کرده و معامله بردار هم نیست. »

-« ولی شما یک بار با من معامله کرده اید. »

-« آن بار فرق می کرد. با آن معامله همه از شر والی شیراز نجات پیدا کردند. »

جابر، به افراسیاب نزدیک تر شد و آهسته در گوشش گفت: « این بار هم فرق می کند. می خواهم شما را از شر رضاقلی بیگ هم نجات بدهم. » و وقتی تردید را در چشمان افراسیاب دید، ادامه داد: « اجازه بدهید در خلوت با هم صحبت کنیم. »

افراسیاب، نگاهی به جمعیتی که منتظر اجرای حکم اعدام بودند کرد و گفت: « به نظر شما این جمعیتِ داغدار منتظر می مانند تا ما برویم در خلوت با هم صحبت کنیم؟ معلوم نیست در غیاب من، چه عکس العملی نشان دهند. »

جابر، باز هم آهسته گفت: « اجرای حکم را به فردا موکول کنید. اگر پیشنهاد مرا نپذیرفتید، همان کاری را که الان می خواهید بکنید فردا بکنید. او که نمی تواند از دست شما بگریزد . می تواند ؟ »

افراسیاب، کمی فکر کرد، بعد رو کرد به جمعیت و با صدای بلند و رسا گفت: « مجازات مجرم را به فردا موکول می کنیم. » و وقتی با اعتراض جمعیت رو به رو شد، ادامه داد: « صبور باشید و به من اعتماد کنید. مجرم، حتما به سزای اعمالش می رسد. »

بعد، دستور داد فورا جاسوس را تحت الحفظ از آن جا دور کنند.

افراسیاب، رو به جابر کرد و گفت: « این جا دیگر کسی صحبت های ما را نمی شنود. حرف بزنید. چه می خواهید بگویید ؟ »

جابر گفت: «اول شما بفرمایید، آیا رضاقلی بیگ اطلاع دارد که من نقشه ی محمد شاطر باشی را فاش کرده ام؟ »

افراسیاب پاسخ داد: « خیر ! ما به خاطر این که بعدا جان شما به خطر نیفتد، خواستیم که این موضوع مخفی بماند و ماند.»

-«اگر شما بار دیگر به من اعتماد کنید، می توانم به اتفاق چند نفر از جوانان داریان، خود را به رضاقلی بیگ نزدیک کنم، او را فریب بدهم و در ظاهر به قشونش بپیوندیم. بعد، در فرصتی مناسب، به او حمله کنم و جانش را بستانیم. »

افراسیاب گفت: « چه تضمینی وجود دارد بر سر پیمان خود بمانید و بار دیگر، جوانان ما را به کشتن ندهید؟ »

-« چه تضمینی بالاتر از جان برادرم؟ »

-« جان برادرتان که همین الان هم در دست ماست. از کجا معلوم، نمی خواهید با این کارتان دفع الوقت کنید و بروید با رضاقلی بیگ نابکار برگردید و …. » کمی مگث کرد و ادامه داد: « اگر شما جای من بودید، اعتماد می کردید؟ »

-« من که اعتماد کردم و با فاش کردن نقشه ی محمد شاطر باشی به شما کمک کردم. دیدید که دروغ نگفتم و اطلاعات نادرست ندادم، شما هم به من اعتماد کنید و اجازه دهید دین خود را ادا کنم. »

-« آن موقع وضع فرق می کرد. شما چاره ای جز اعتماد کردن به من نداشتید. اگر این کار را نمی کردید، قطعا جانتان را از دست می دادید. »

– « هر چند من چاره ای جز اعتماد کردن نداشتم ولی شما می توانستید الآن که به مقصود خود رسیده اید، به عهد و پیمان خود وفادار نمانید و مرا به جرم حمله به کاروان و کشته شدن جوانانتان مجازات کنید. شما با این کار خود، مرا برای همیشه مدیون خود کردید. حالا دیگر من در برابر وجدان خود، مسئول هستم. من هم آدمم و تا جوانمردی شما را جبران نکنم، از پا نخواهم نشست و آرام نخواهم شد.»

– « شایداگر ماموریت تعقیب و گریز رضاقلی بیگ به من سپرده شده بود، باز هم به شما اعتماد می کردم. ولی این ماموریت، به کس دیگری سپرده شده و من نمی توانم جان او را به خطر بیندازم.»

جابر پرسید: « چه تضمین دیگری می خواهید؟ »

افراسیاب جواب داد: « تضمینی که مرا مطمئن کند بار دیگر فریب رضاقلی بیگ را نمی خورید و جان افراد ما را به خطر نمی اندازید. »

-« اگر من علاوه بر برادرم،عیال و فرزندانم را هم نزد شما گرو بگذارم و به شما اذن دهم که در صورت خیانت کردن، مجاز هستید جان آن ها را بگیرید، به من اعتماد می کنید؟ »

-« ولی من تصمیم گیرنده نیستم. تصمیم نهایی با محمد خان داریانی است. من پیشنهاد شما را به عرض ایشان می رسانم. اگر پذیرفتند، خانواده ی شما تا پایان عملیات، میهمان ما خواهند بود نه گروگان ! مجازات برادرتان را هم تا آن موقع به تعویق می اندازیم.»

-« پس خواهش می کنم مرا نزد خان داریان ببرید تا از او تقاضا کنم یا جان مرا بگیرد و یا به من فرصت جبران خطاهایم را بدهد.»

افراسیاب با یشنهاد جابر موافقت کرد و او را نزد خان برد. حابر، به دست و پای خان افتاد و از اعمال خود اظهار پشیمانی و درخواست خود را تکرار کرد.

خان نپذیرفت و گفت: « شما همه از یک قماش هستید، جاسوسان خود را در لباس محافظین زرقانی به سوی ما فرستادید و جوانان ما را به کشتن دادید. پهلوان خدر را تا پای مرگ کشاندید و مجروح و زمینگیر و خانه نشین کردید. دیگر چه نقشه ی شومی در سر می پرورانید !؟ نکند میخواهید باز هم اطلاعاتی از جانب ما کسب کنید و به گوش رضاقلی بیگ برسانید تا بار دیگر به داریان حمله کند !؟ اگر افراسیاب قول نداده بود، دستور می دادم به تلافی خون های به ناحق ریخته شده، جانت را بستانند. من به افراسیاب گفته بودم باید نیمی از دیه همه ی افراد را هم بپردازید، ولی حالا دیگر مجازات برادرتان کافی است. برو و پشت سرت را نگاه نکن ! بدان که اگر یک بار دیگر با تو رو به رو شوم، تکه بزرگت، گوشت هست. برو تا پشیمان نشده ام و دستور قتل تو را هم مثل برادرت صادر نکرده ام ! »

جابر، دست بردار نبود و مدام اصرار می کرد. می خواست هر طور شده پاسخ جوانمردی افراسیاب را بدهد و با کوتاه کردن شر رضاقلی بیگ از سر خان و مردم داریان، هم ادای دین کند و هم جان برادرش را نجات دهد.

خان که اصرار و عجز و لابه ی جابر را دید، پس از مشورت با پهلوان خدر و افراسیاب، بالاخره با اکراه، به این امر رضایت داد. ولی او را مورد خطاب قرار داد و با تحکم گفت: « این به منزله ی پذیرش درخواستت نیست. فعلا برادریت را ثابت کن تا بعد ! برو و خانواده ات را همان طور که قول داده ای به این جا بیاور تا ببینیم چه می شود ! »

جابر از خان تشکر کرد و رفت تا خانواده اش را به داریان بیاورد.
خان که نمی خواست بار دیگر از دشمن فریب بخورد، چند نفر از جاسوسان خود را پشت سر او راهی کرد و دستور داد سایه به سایه، او را تعقیب کنند و ببینند به کجا می رود، با چه کسانی نشست و برخاست می کند و هدفش چیست.

امتیاز کاربران: 4.4 ( 1 رای)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا