طنز و كاريكاتور

دردسرهای معلم بودن/شک!

عیسی درویشی/

باور کنید بعد از گذشت چند سال از اون ماجرا هنوز هم که بعضی وقتها نامه اون دختر کلاس پنجمی که به علت بی انضباطی و درس نخواندن سه روز باهاش قهر کرده بودم رو می خونم با خوندن بعضی کلماتش به خانمم حق میدم که خدای نخواسته شک کنه!

***

ماجرا از این قرار بود که توی یکی از مدارس ابتدایی دخترانه ،کلاس پنجم تدریس می کردم. هر وقت نگاه به انگشتان ظریف و کوچک دخترها می کردم دلم نمی یومد دست روشون بلند کنم. همیشه سعی می کردم با بلند کردن صدا یا تهدید،اونها رو متوجه اشتباه خودشون بکنم. اشد مجازات هم این بود که سه روز باهاشون قهر می کردم.

اون روز اون دختره که یتیم هم بود و خیلی هم بهم علاقه داشت(علاقه پدر به فرزند) درس نخونده بود. اسمش هم پای تابلو نوشته شده بود تازه ضربدر هم خورده بود. وقتی ازش درس پرسیدم بلد نبود. گفتم برو بیرون بخون تا دوباره ازت بپرسم. با اکراه بلند شد. وقتی هم که می خواست بره بیرون بهش گفتم در رو ببند. شانه هاشو بالا انداخت. دیدم دیگه باید اشد مجازات رو براش در نظر بگیرم. وسط زنگ صداش نزدم و ازش نپرسیدم. آخر زنگ به یکی از هم کلاسی هاش گفتم برو ازش بپرس. خودش هم دیگه متوجه شده بود که باهاش قهر کردم. حالا باید سه روز صبر می کرد تا بعدا مدیر مدرسه می اومد و ضامن می شد تا دوباره باهاش آشتی کنم.

خیلی خودشو این درو اون در می زد. ولی باید تنبیه می شد. بالاخره سه روز تمام شد. مدیر مدرسه اونو آورد تو دفتر و از طرفش قول داد که دیگه دختر خوبی بشه و من هم باهاش آشتی کردم.

تو این سه روز یه مشکلی برا خودم پیش اومده بودکه فکرم رو مشغول کرده بود. من که نفهمیدم ولی خودش می گفت دیگه مثل قبل تحویلش نمی گیرم. یه روز زنگ آخر یکی از هم کلاسی هاش یه نامه آورد و بهم داد و گفت از طرف فلانیه اون رو بخون.

اونو خوندم خیلی گلایه داشت که چرا مثل قبل باهاش خوب نیستم. چرا بهش محبت نمی کنم. اون که دختر خوبی شده بود. باور کنید بعضی از کلماتی که به کار برده بود طوری بود که خدایی نخواسته انسان فکر می کرد عاشق دلسوخته برا معشوقش نوشته! و در آخر هم اسم و فامیل خودشو نوشته بود و امضا کرده بود.

نامه رو خوندم. صداش زدم و گفتم که ناراحت نباش. من خودم مشکل دارم دیگه از دست تو دلخور نیستم. نامه را تا کردم و توی جیب پیراهنم گذاشتم. شب هم پیراهن رو عوض کردم و به خانمم گفتم پیراهنم رو بشوره. خانمم نامه رو دیده و خوانده بود.

روز بعد که به خانه رفتم دیدم خانمم پکره. گفتم لابد دوباره با مادرم بحثشون شده یا ازبی پولی می خواد بناله ولی وقتی بهش گفتم با تشر بهم گفت:”نه!”.

گفتم پس جریان چیه؟ با عصبانیت گفت غیر از من کی تو زندگیته؟!

باور کنید وا رفتم. گفتم به خدا قسم هیچ کس. وقتی با صداقت قسم خوردم کمی آروم شد. نامه رو درآورد و گفت: پس این کیه؟

تازه متوجه شدم که این صداقت دختره باعث چه سوء تفاهمی شده.

بالاخره موضوع را براش توضیح دادم و چون با صداقت هم گفتم خانم باور کرد.

سالها گذشت. روزی که عروسی دختره بود دعوتم کرد.چون هم خودش و هم شوهرش از شاگردام بودن. رفتم و نامه را هم با خودم بردم.

موضوع نامه رو براش تعریف کردم. خیلی خندیدیم.گفتم بیا نامه ات رو بگیر. قبول نکرد. گفت اونو به عنوان یادبود نگهدار.چون من همیشه شما را مثل پدرم و برادرم دوست دارم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا