رمان(قلعه داریون)

رمان قلعه داریون؛قسمت هفتاد و نهم

رضاقلی بیگ خطاب به جنگجویان داریانی فریاد زد : « اگر تسلیم نشوید، دستور می دهم شاهرگ خان را ببرد. »

نوشته:جلیل زارع|

به دستور رضاقلی بیگ، فورا خان از همه طرف محاصره شد. افراسیاب که احساس کرد دیگر حریف آن ها نیست و به هیچ وجه نمی تواند با عقب گرد و حمله، جان خان را نجات دهد، شمشیر به زمین انداخت و تسلیم شد. داریوش و احمد و جنگجویان اندک داریانی هم که هنوز با آن که زخم های زیادی برداشته بودند، از پا نیفتاده بودند با این حرکت افراسیاب، تسلیم شدند.
خان را نزد رضاقلی بیگ آوردند. رضاقلی بیگ، رو به خان کرد و گفت : « این بود قول و قرارت ؟ مثل این که مرا قابل نمی دانی به دامادی خود مفتخر سازی ؟ هنوز هم دیر نشده است، دخترت را تسلیم کن، جان خودت و سربازانت را نجات بده. »
خان آب دهان خود را به صورت رضاقلی بیگ پرتاب کرد و گفت : « زهی خیال باطل ! نکند پیش خودت فکر کرده ای من تنها دخترم را به عقد سگ کثیفی مثل تو در می آورم ؟ خودت را در آینه دیده ای بوزینه ؟ تو یک شیطان به تمام معنایی. بویی از آدمیت نبرده ای ! »
رضاقلی بیگ خندید و گفت : « حالا می بینی ! وقتی دخترت را پیدا کردم و به این جا آوردم، حساب کار دستت می آید. حیف است خان داریان، مفت و مجانی بمیرد و دخترش شاهد به دار آویختنش نباشد. ستاره را زیر سنگ هم که باشد پیدا می کنم، او را از قلعه بیرون می کشم تا خفت و خواری پدرش را ببیند و بداند که با رضاقلی بیگ نمی شود شوخی کرد. »

ghaledaryon
خان گفت : « سگ کثیف، اسم دختر مرا به زبان نیاور ! اگر پشت گوشت را دیدی دختر مرا هم می بینی. من چند روز است او را از داریان خارج کرده ام. مرغ از قفس پرید، کفتار پیر ! »
رضاقلی بیگ گفت : « حالا می بینیم خان داریان ! حالا می بینیم. »
و رو به سربازان خود کرد و فریاد زد : « بروید قلعه را زیر و رو کنید. همه جا را بگردید، به آتش بکشید و تا دختر خان را پیدا نکرده اید، به این جا برنگردید. »
سربازان رضاقلی بیگ، به سوی قلعه حمله ور شدند. قلعه ای که حالا دیگر خالی از سکنه بود. نه محافظینی بالای برج و با روی آن بودند و نه نگهبانانی برای محافظت از دروازه. نه خان و خان زاده ای در عمارت زندگی می کرد و نه رعیت در قلعه آمد و شد داشت. سوت و کور و خالی از سکنه بود.
سربازان به دستور رضاقلی بیگ، به همه جا سرک می کشیدند، تک تک خانه ها را می گشتند و وقتی خانه ای را خالی از سکنه می دیدند به آتش می کشیدند. جای جای باغ را هم گشتند و شاخه های درختان را شکستند. تا رسیدند به انتهای باغ.
تلی از هیزم کنار دیوار انتهایی باغ، روی هم انبار شده بود و یکی از سربازان، مشعلی به روی هیزم ها پرتاب کرد. هیزم های خشک، شعله ور شدند.
با آتش گرفتن هیزم هایی که دهانه ی چاه را پوشانده بود، دود به داخل چاه نفوذ کرد. ستاره و نازگل در نقب اسیر شدند. هر دو دهانه ی چاه از داخل و بیرون قلعه، مسدود بود.
دود که به داخل نقب رسید، نفس کشیدن مشکل شد. نمی توانستند به باغ برگردند. چون هم هیزم های دهانه ی چاه شعله ور بود و هم سربازان رضاقلی بیگ، همه جای باغ را زیر نظر داشتند. با احتیاط خود را به دهانه ی چاه بیرون قلعه رساندند و با زحمت زیاد، شاخ و برگ های درختان را از روی آن پس زده و بیرون آمدند.
سربازان رضاقلی بیگ، گوشه و کنار، مشغول گشت زنی بودند. مخصوصا از وقتی طاهر جان دو نفر از آن ها را گرفته بود، احساس خطر کرده بودند و بیش تر در آن حوالی پرسه می زدند. ستاره و نازگل، به هر زحمتی بود سینه خیز تا کاروانسرا خود را کشاندند. صدای سربازانی که داشتند به کاروانسرا نزدیک می شدند، آن ها را مجبور کرد به داخل کاروانسرا پناه ببرند.
صاحب کاروانسرا، از بیم جان خود، آن جا را رها کرده و رفته بود. چند سرباز، وارد کاروانسرا شدند. ستاره و نازگل خود را گوشه ای پنهان کردند. سربازان، آذوقه های موجود در کاروانسرا را غارت کرده و از آن جا بیرون رفتند. ولی لحظه ی آخر، یکی از آن ها مشعل به دست برگشت و کاروانسرا را به آتش کشید. صبر کردند تا آتش همه جا را شعله ور کرد. آن وقت راه خود را کشیدند و رفتند.
ستاره و نازگل، در پستوی یکی از اتاق های کاروانسرا گیر افتاده بودند. آتش، همه جا زبانه می کشید. نفس کشیدن مشکل شده بود.ولی چاره ای جز عبور از میان آتش نداشتند.
موقع فرار، قسمتی از سقف چوبی کاروانسرا روی نازگل افتاد. نازگل در میان آتش و دود، گیر افتاده بود و فریاد می کشید.
ستاره، به سویش دوید. ولی شعله های آتش اجازه نمی داد به او نزدیک شود. لحافی را در گوشه ی کاروانسرا پیدا کرده، به خود پیچید و از میان شعله های آتش عبور کرد.
آتش سرتاپای نازگل را شعله ور کرده بود. ستاره، لحاف را دور نازگل پیچید و با هر زحمتی بود او را خاموش کرد و کشان کشان از میان آتش بیرون کشید.

2 دیدگاه

  1. وضعیت ستاره در این لحظات بحرانی مرا به یاد اولین بحران جدی زندگیم می اندازد. آن زمان من واقعا درمانده و بی چاره و بی پناه بودم. هیچ حامی و پشتیبانی هم نداشتم. ولی درست در لحظه ای که تمام درها برویم بسته بود دست به دامان کسی شدم که زمانی بزرگترین ظلم را در حق او کرده بودم. همینطور در حق خودم. ولی او بدون هیچ چشمداشتی به کمکم آمد و مرا از آن بحران نجات داد. بعد از آن هم هر بار به او نیاز داشته ام به کمکم آمده است. هیچوقت هم چیزی از من نخواسته است. آن زمانی که از من چیزی خواست از او دریغ کردم و در حقیقت از خودم دریغ کردم. حالا دیگر اگر هم بخواهم چیزی ندارم که به او بدهم. ولی او هم هیچ وقت در بهای کمک هایش چیزی از من نخواسته است. کاش میتوانستم گوشه ای از فداکاریهایش را جبران کنم. ولی دیگر دیر شده است خیلی دیر. دیگر برای همه چیز دیر شده است. تنها کاری که از دست من بر می آید عذرخواهی و تشکر است. برای فرصتهای از دست رفته متاسفم و برای لطف همیشگیت نسبت به خودم ممنونم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا