رمان قلعه داریانهمه

رمان قلعه داریان/ قسمت پانزدهم

نویسنده: جلیل زارع

فرهاد، قبل از خواب به سراغ مادر رفت، دستش را بوسید و گفت: « مادر جان، بابت گرفتن موافقت خان ممنونم. »

فرنگیس گفت: « من هم با رفتن تو زیاد موافق نیستم ولی آن لحظه، چهره ی پدر و برادرت جلو چشم هایم ظاهر شد و به دلم برات شد که آن ها هم با فرماندهی فرهادِ من موافق هستند. »

فرهاد، پیشانی مادر را بوسید و اجازه خواست برود استراحت کند.

فرنگیس هم گونه های پسرش را بوسید و گفت: « مطمئنی چیزی را فراموش نکرده ای !؟ »

فرهاد، هاج و واج به مادرش نگاه کرد. انگار چیزی از حرف او دستگیرش نشده است.

فرنگیس، لبخندی زد و ادامه داد: « مطمئنی حرفی برای گفتن نداری !؟ »

فرهاد سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.

فرنگیس پرسید: « می خواهی چه کار کنی؟ ستاره را می گویم ! نمی خواهی خودت و او را از این بلاتکلیفی نجات دهی !؟ »

فرهاد باز هم سکوت کرد. ولی وقتی اصرار مادر را دید، گفت: « چه کار می توانم بکنم مادر؟ مگر راهی هم باقی مانده است !؟ »

– « فکر نمی کردم پسرم این قدر نا امید و درمانده باشد ! تو قرار است قشون داریان را فرماندهی کنی ! حرف از نا امیدی زدن، شایسته ی یک فرمانده ی لایق نیست !»

فرهاد، سرش را بلند کرد و گفت: « من سر سفره ی خان، بزرگ شده ام. خان، حق پدری بر گردن من دارد. چه طور می توانم چنین درخواست گستاخانه ای از ایشان داشته باشم !؟ همه می دانند که ستاره، شیرینی خورده ی طاهر است. طاهر، هم خون اوست و ناف ستاره را به نامش بریده اند. خان به حسن خان، قول داده، ستاره عروس او باشد. من چه طور می توانم چنین درخواستی از او داشته باشم!؟ »

فرنگیس، با لحنی طعنه آمیز و چهره ای گرفته گفت: « از فرزند پهلوان حیدر، بعید است این طور سنگدل و خود خواه باشد ! »

– « منظورتان را نمی فهمم مادر ! آیا درخواست این امر محال از ولی نعمت خود، خودخواهی نیست !؟ »

– « خود خواهی این است که فقط به خودت فکر کنی و به تنهایی تصمیم بگیری !»

فرهاد، آهسته و بلاتکلیف پرسید: « می گویی چه کار کنم، مادر !؟ »

– « کمی هم به ستاره فکر کن ! تو حق نداری به جای ستاره تصمیم بگیری!؟ آیا نظر ستاره، برایت مهم نیست !؟ »

– « ولی از کجا معلوم، که نظر ستاره مساعد باشد؟ اگر ستاره از ازدواج با طاهر، رضایت نداشت….. »

فرنگیس، حرف او را قطع و اعتراض کرد: « خیلی بی انصافی ! خجالت نکش ! بگو ! خود خواهی یعنی همین ! خودت می بری و خودت هم می دوزی ! نظر دیگران هم اصلا برایت مهم نیست !»

فرهاد، با حالتی برانگیخته گفت: « از کجا معلوم که ستاره هم دلش با من باشد ؟ »

-« باور نمی کنم ! یعنی من این حرف ها را از زبان فرهادم می شنوم !؟ تو در مورد ستاره این طور فکر می کنی !؟ مشکل تو همین است پسر ! با ستاره بزرگ شده ای ولی اصلا او را نمی شناسی ! من در حق ستاره، مادری کرده ام. او مثل دختر خودم هست. برایم با نازگل، هیچ تفاوتی ندارد. من دخترم را خوب می شناسم. نگاهش را می خوانم. دردش را می دانم. بارها پای درد دلش نشسته ام. او هم دلش با توست. دلش را زیر پا نگذار !»

فرهاد، با ناباوری و با تاکید پرسید: « مادر، آیا ستاره خودش این را به شما گفته ؟ ”

فرنگیس گفت: « وقتی تو که مرد هستی، هنوز به طور مستقیم در این مورد با من که مادرت هستم، صحبت نکرده ای، چه طور توقع داری ستاره مستقیما در این مورد حرفی بزند ! او هم م

ثل تو نگران است. نگران پدر؛ نگران سرنوشت قلعه ی داریان. او هم مثل تو بر سر دو راهی است و تکلیف خودش را نمی داند. تو باید پا پیش بگذاری نه او !»

فرهاد، چند بار سرش را به چپ و راست حرکت داد و گفت: « نمی دانم ! نمی دانم ! حالا شما می گویید چه کار کنم !؟ »

و اشک در چشم هایش حلقه زد. رویش را برگرداند تا مادر اشک هایش را که آرام آرام بر گونه اش جاری بود، نبیند .

فرنگیس، وانمود کرد متوجه چیزی نشده است و گفت: « با دلت راه بیا، پسرم ! پای روی دلت نگذار !»

فرهاد که حالا دیگر صدایش پر از بغض بود و سراپایش می لرزید، گفت: « آخر چه طور، مادر !؟ »

بغضش ترکید و دیگر نتوانست چیزی بگوید.

فرنگیس هم دست کمی از پسرش نداشت و صدایش می لرزید ولی سعی کرد خودش را کنترل کند و در برابر فرهاد ضعف نشان ندهد تا او هم بیش از این روحیه ی خود را نبازد. بنابراین کمی ملایم تر گفت: « چه طور و چگونه اش دیگربا من. تو فقط رضایت خودت را اعلام کن. بقیه اش را بسپار به من. من می دانم چه طور با خان صحبت کنم. حالا هم دیگر برو، استراحت کن ! فردا خیلی کار داریم. برو پسرم. برو و به خدا توکل کن ! همه چیز درست می شود. »

فرهاد هم، دیگر چیزی نگفت. پیشانی مادر را بوسید و رفت تا استراحت کند.

فرنگیس، وقتی تنها شد، اجازه داد اشک بر گونه هایش جاری شود، ولی درست در همین لحظه ، صدای ستاره را شنید که او را صدا می زند. فورا اشک هایش را پاک کرد و گفت: « بله دخترم. من این جا هستم. »

حالا دیگر نوبت ستاره بود. خود را در دامن مادر انداخت و زد زیر گریه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا