رمان(قلعه داریون)

رمان قلعه داریون | قسمت بیست و ششم

جلیل زارع|

نزدیکی های ظهر، فرهاد، جابر و دو تن از جنگجویان بنام داریانی به نام های جمشید و جهانگیر، به زرقان رسیدند و وارد منزل امیر خان شدند. به دعوت امیر خان، آن روز را در آن جا استراحت کرده و روز بعد هنگام طلوع آقتاب، راهی نظام آباد مرکز بلوک سرحد چهار دانگه ی فارس در بیست و چهار فرسنگی شمال شیراز شدند.

شب را در یکی از روستاهای بین راه اطراق کرده و عصر روز بعد به نظام آباد رسیدند.

جابر گفت: یکی از اهالی نظام آباد به نام ابوالفتح خان، از دوستان من است. بهتر است به منزل ایشان برویم و شب را در آن جا استراحت نماییم. ابوالفتح خان از افراد سرشناس این جاست و از هر اتفاقی که در بلوک سرحد رخ دهد با اطلاع است. بنابراین، ما از این طریق می توانیم قبل از این که با رضاقلی بیگ رو به رو شویم، در مورد او و قشونش تحقیق کنیم.

فرهاد با پیشنهاد جابر موافقت کرد. ابوالفتح خان، آدم خوش برخورد و میهمان نوازی بود و به گرمی از آن ها استقبال کرد. شب را در آن جا اقامت کردند. جابر، از دوست خود در مورد رضاقلی بیگ و قشون وی پرسید.

ابوالفتح خان گفت: در جریان قضیه ی شورش الله ویردی آقا در شیراز، رضاقلی بیگ به نظام آباد آمد و از علی نقی بیگ خواست که در تدارک قشون برای محاصره ی شیراز به او کمک کند. البته قبول کرد که هزینه ی تدارک قشون را هم تمام و کمال شخصا پرداخت نماید.

علی نقی بیگ، ادعای دوستی با جناب صاحب اختیار را داشت. بنابراین، در آغاز، راضی به انجام این کار نشد. ولی رضاقلی بیگ از جانب الله ویردی آقا به او وعده داد که در صورت همکاری، از پرداخت مالیات امسال معاف خواهد بود ولی اگر راضی به همکاری نشود باید مالیات دو ساله ای را که عادلشاه هنگام به سلطنت رسیدن بخشوده بود و به تازگی معافیت از مالیات را کلا لغو نموده است، یک جا پرداخت نماید.

علی نقی بیگ هم فریب وعده و وعیدهای رضاقلی بیگ را خورده و در تهیه ی قشون با او همکاری کرد. پس از دفع فتنه ی شیراز،جناب صاحب اختیار، پیکی روانه ی نظام آباد کرده و علی نقی بیگ را از عاقبت همکاری با رضاقلی بیگ، آگاه کرده و او را از این کار منع نمود. ولی دیگر کار از کار گذشته بود و رضاقلی بیگ به اندازه ی کافی با تدارک قشون از بلوک سرحد، قوی شده بود که قطع همکاری علی نقی بیگ بر او کارگر نباشد. تا این که صالح خان بیات که حکم حکومت مملکت فارس را از جانب عادلشاه داشت، با نزدیک شدن به نظام آباد، قشون رضاقلی بیگ و همکاری علی نقی بیگ با او را تهدیدی برای حکومت فارس دانست و با سپاه خود به نظام آباد حمله ور شد.

قشون رضاقلی بیگ که آماده ی رویارویی با سپاه نیرومند صالح خان بیات را نداشت، فرار را بر قرار ترجیح داد و علی نقی بیگ نیز تسلیم صالح خان بیات شد. بدین ترتیب، ماجرا فیصله پیدا کرد و صالح خان بیات هم با خیال راحت راهی شیراز شد.

فرهاد پرسید: شما از مقصد رضاقلی بیگ، اطلاعی ندارید؟

ابوالفتح خان گفت: بی خبر هم نیستم. از قرار معلوم، قشون رضاقلی بیگ به آباده رفته اند و فعلا در آن جا بیتوته کرده اند.

فردای آن روز، جابر پیشنهاد نمود که هر چه سریع تر به سمت آباده حرکت کرده، در آن جا به قشون رضاقلی بیگ بپیوندند. ولی فرهاد نظر دیگری داشت و گفت: بهتر است بی گدار به آب نزنیم . ما نمی دانیم فعلا نیت رضاقلی بیگ از رفتن به آباده چیست. شاید هم هنگامی که به آبادی برسیم او از آن جا رفته باشد. ضمنا ما باید برای پیوستن به قشون او بهانه ای داشته باشیم.

جابر گفت: چه بهانه ای بهتر از دوستی من با رضاقلی بیگ ؟

فرهاد گفت: ولی شما در جنگ با محمد خان داریانی شکست خورده اید و نقشه ی رضاقلی بیگ را نقش بر آب کرده اید. با وجود این، اگر باقی مانده ی قشون خود نیز به همراه داشتید، دلیلی برای پیوستن به قشون رضاقلی بیگ بود. می توانستی ادعا کنی که برای ملحق شدن به قشون او، رنج سفر را بر خود هموار کرده ای. ولی ملحق شدن جمع چهار نفری ما به قشون او، امری طبیعی نیست. و ممکن است او را نسبت به ما ظنین کند.

جابر گفت: شما راه بهتری به نظرتان می رسد ؟

فرهاد گفت: بله ! ما نباید بی گدار به آب بزنیم . بهتر است به سه چشمه برویم و در آن جا، گروهی را برای تحقیق در مورد نیت رضاقلی بیگ، راهی آباده کنیم. رضاقلی بیگ کسی نیست که بی دلیل، هزینه ی هنگفت قشون را متحمل شود. از آن گذشته، داشتن قشون در وضعیت فعلی به منزله ی شورش است. از یک طرف، ابراهیم خان حکمران ولایات عراق( ولایات اصفهان و کاشان و اراک و تهران) که در اصفهان به سر می برد، آن را تهدیدی بر علیه حکومت خود قلمداد می کند و از طرف دیگر، توسط همین قشون، دائم ردیابی می شود.اگر قصد جان سالم به در بردن از مهلکه را داشت، عاقلانه تر این بود که با جمعی اندک، فرار کند تا هم هزینه ای را متحمل نشود و هم ردیابی نگردد.

جابر گفت: گیرم که ما به نیت او هم پی بردیم، نیت او هر چه باشد، قصد ما پیوستن به قشون اوست. اطلاع از نیت او، مشکلی را حل نخواهد کرد و به قول خودتان، بالاخره ملحق شدن جمع چهار نفری ما به قشون رضاقلی بیگ، ایجاد شک و تردید می کند.

فرهاد گفت: اگر نیت او فرار باشد، قشون خود را مرخص می کند و به گوشه ای پناه می برد. در آن صورت، ما نیز به او می پیوندیم و در فرصت مناسب، او را نابود می کنیم. اگر هم نیت دیگری داشته باشد و قشون خود را مرخص نکند، شما می توانید برای او پیغام بفرستید که آماده اید قشونی را برای یاری رسانده به او تدارک دیده و به او ملحق شوید.

در این صورت ما می توانیم از حسن خان برای تدارک قشونی اندک، کمک بگیریم و محمد خان هم هزینه ی آن را تمام و کمال خواهد پذیرفت.

نقشه ی فرهاد، منطقی تر به نظر می رسید. بنابراین، جابر نیز موافقت کرد و جمع چهار نفری آن ها، نظام آباد را به قصد سه چشمه ترک کرد.

در سه چشمه، حسن خان پذیرایی خوبی از آن ها کرد. جیران نیز، هر چند فرهاد را رقیب سرسخت پسرش طاهر می دانست و از او دلگیر بود، ولی رسم میهمان نوازی را به جای آورد.

حسن خان نیز با نقشه ی فرهاد موافقت کرد و گروهی را به سمت آباده فرستاد تا از وضعیت قشون رضاقلی بیگ و نیت او اطلاع حاصل کنند.

معلوم شد رضاقلی بیگ درصدد پیوستن به سپاه افغان است که به همراه سپاهیان قزلباش و تاجیک جمعا به تعداد هفت هزار نفر پس از مراجعت از شیراز در اصفهان به سپاه ابراهیم خان برادر عادلشاه پیوسته اند. و برای آن که نزد ابراهیم خان، متهم به شورش نشود، گروهی را برای پیوستن به سپاه افغان، برای مذاکره با کریم خان افغان به اصفهان فرستاده است. و در حال حاضر، منتظر جواب است.

حسن خان گفت: بهتر است صبر پیشه کنید تا تکلیف رضاقلی بیگ مشخص شود و بر ما معلوم گردد که آیا کریم خان افغان، قشون او را می پذیرد یا نه ؟

فرهاد به اتفاق همراهانش حدود یک هفته در سه چشمه ماندگار شد و در این مدت افراد حسن خان، اخبار و اطلاعات را از قشون رضاقلی بیگ به اطلاع او می رسانند.

بالاخره، پس از یک هفته، مشخص شد که کریم خان افغان، قشون رضاقلی بیگ را به جمع خود پذیرفته است. آن گاه، جابر برای رضاقلی بیگ پیغام فرستاد که در صورت موافقت شما، من به اتفاق سه نفر از دوستانم حاضریم قشونی را تدارک دیده و به جمع شما بیوندیم.

رضاقلی بیگ نیز پاسخ داد: نیازی به تدارک قشون نیست. من به مشاوره ی شما بیش تر نیاز دارم تا قشونتان. خودتان هرچه زودتر قبل از حرکت ما به سوی اصفهان به ما ملحق شوید.

دیگر درنگ جایز نبود و گروه چهار نفری از سه چشمه راهی آباده شدند و زمانی که به آن جا رسیدند، قشون رضاقلی بیگ آماده ی حرکت به سمت اصفهان بود. جابر احتیاط لازم را انجام داد و رضاقلی بیگ از حرکت او از داریان و اقامت او در سه چشمه مطلع نشد.

رضاقلی بیگ آن ها را به جمع خود پذیرفت و چگونگی فرار جابر را جویا شد.

جابر گفت: اگر فداکاری این دوستان نبود من هرگز نمی توانستم از دست محمد خان داریانی نجات پیدا کنم. این سه دوست فداکار در راه انتقال من از بردج به داریان، مرا نجات دادند و من نیز به اتفاق دوستان، پرسان پرسان ردتان را گرفته ایم و خود را به شما رسانده ایم.

رضاقلی بیگ، ادعای جابر را باور نکرد ولی در این مورد به او چیزی نگفت. چون فعلا در شرایطی نبود که جاسوسان خود را برای تحقیق درباره ی این موضوع، روانه ی داریان کند، این کار را به وقت دیگری موکول کرد. در عوض یکی از جاسوسان مورد اعتماد خود را مامور کرد که چهار چشمی مواظب رفتار و اعمال آن ها باشند و هرگونه مورد مشکوکی را به او گزارش کنند

4 دیدگاه

  1. با سلام استاد پس خلاصه رمان چی شد نمیدونم چرا تا موضوع خانوادگی میشه سر در میاریم اما وقتی به جنگ قشون کشی میکشه اصلا نمیفهم چی به چیه نمی دونم من اینطوریم یا همه مث من هستندفکر میکنم شخصیت که زیاد میشه گیچ کننده میشه این قسمت منو گیچ کرد باور کنید

    1. سلام سپیده جان. حق با شماست. من هم با قسمت هایی که عاطفی و خانوادگی است بیش تر مانوسم. ولی از آن جا که رمان در واقع تاریخچه ی شهر ما را به تصویر می کشد. ناگزیر باید به اتفاقاتی که در آن زمان رخ داده است نیز در کنار آداب و رسوم و سنت ها و عواطف مردم که نشان از فرهنگ داریان دارد، بپردازد.

      صرف نظر از شاخ و برگ هایی که یک رمان می طلبد، اصل اتفاقاتی که در این رمان به تصویر کشیده می شود، واقعی است و داستان دارد گام به گام با حوادثی پیش می رود که بر فارس و شیراز و داریان حاکم بوده است. داستان در زمانی رخ داده است که مردم درگیر جنگ های خانمانسوز سال های نهضتی بوده اند و در کنار آداب و رسوم و سنت ها و عواطف، جزو زندگی مردم بوده است.

      کاش بقیه کاربران نیز در نقد رمان بیش تر شرکت می کردند.
      مخصوصا خانم ها زیرا داستان بیش تر تکیه بر معرفی زنان سخت کوش و با اراده داریان دارد.چیزی که تا حالا کم تر به آن پرداخته شده است.

  2. سلام…
    خلاصه رمان را یادم نرفته است. صبر کردم تا ماه های محرم و صفر تمام شود. حالا دیگر اگر عمری باقی ماند می نویسم. اول باید خلاصه ی قسمت های گذشته را در یک قسمت کامل بنویسم . بعد در آغاز هر قسمت خلاصه ی قسمت های قبل را.

    … این هم یک امر طبیعی است موضوعات خانوادگی چون در متن زندگی ما جاری و ساری است در مقایسه با قشون و قشون کشی که دور از متن زندگی امروزی است بیش تر به یاد می مانند. فکر می کنم همان خلاصه نویسی قسمت های قبل در آغاز هر قسمت کمی این مشکل را حل کند.

  3. فکر کنم دقیقه نود شاهد جنگ تن به تن جیران و سپیده باشیم!ستاره جان خانم ها نظر میدن ولی باید از فیلترهای مختلف عبور کنه تا منتشر شود! در مورد قسمتهای جنگی هم آقایون نظر بدن بهتره!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا