دل نوشته ها

خدایا مرا عاشق بدار و عاشق بمیران !

جلیل زارع|

از کودکی به ویژه نوجوانی و جوانی، عادت داشتم خاطراتم را بنویسم. با ثبت زمان و مکان قلم زدن.

می خواهم دفتر خاطراتم را برایتان ورق بزنم و یکی از یادداشت هایم را عینا، بدون کم و کاست برایتان بنویسم :

« امروز ۱۲ بهمن ماه سال ۱۳۵۷ هجری شمسی است. و من در اقیانوسی از عشق و ایثار شنا کردم و خودم را به تکیه گاهی مطمئن رساندم که می توانم پس از صبری طولانی بقیه عمر را بر آن تکیه زنم و با غرور و سربلند زندگی کنم.

مهم نیست چه مدت دیگر زنده باشم. مهم این است که سرافکنده نباشم. امیدوارم اگر خداوند عمر طولانی به من عطا کرد و فرزندانی که جوانیشان را ببینم، آن روز هنوز بر سر عهد و پیمان خود باشم و وقتی آن ها این یادداشت را می خوانند در برابر دیدگانشان سر به زیر نیندازم. سرم را بالا بگیرم تا فرزندانم با افتخار مرا برانداز کنند.

امیدوارم بتوانم شکوه عشق و ایثار را برای نسل آینده معنا کنم و این به شرطی تحقق می یابد که خود در کوران زندگی تحلیل نروم و این همه عشق و ایثار را به فراموشی نسپارم.

نمی دانم آن روز را به چشم خواهم دید یا نه ؟ امیدوارم اگر خدا خواست و تا آن زمان بودم، بر عقیده و عهد و پیمانی که با شهدای میدان ژاله بسته ام استوار باشم و زرق و برق دنیا کر و کورم نکرده باشد.

دخترم ! پسرم ! که فردا از آن شماست، بدانید که آرامش و آسایش و بالاتر از آن، غرور و سربلندیتان را مدیون خون هایی هستید که خورشید را برایمان به ارمغان آورد.

من شک ندارم که خورشیدی که امروز شاهد طلوعش بودم هرگز غروب نخواهد کرد. خدا کند من هم غروب نکنم. عمرم را نمی گویم ! ایمانم را می گویم که اگر غروب کرد بودن صد ساله هم معنای زنده بودن را برایم ندارد.

خورشید من می گوید: « عاشق بودن مهم نیست ! عاشق ماندن مهم است ! » امیدوارم اگر آن روز بودم، فرزندانم مرا هم چنان عاشق بدانند و طلوع خورشید را در چشمانم نظاره کنند. بدا به حال من اگر به ظاهر باشم و فرزاندانم غروب را در دیدگانم به تماشا بنشینند.

خدایا ! نمی گویم عمر طولانی به من بده، می گویم تا روزی که حضور مرا بر این کره خاکی می پسندی، طلوع امروز را در چشمانم غروب مکن تا وسعت عشق را برای آیندگان تفسیر کند. خدایا شعله عشقی که امروز در قلبم زبانه می کشد خاموش مگردان تا آرزوهایم فراموش نشود ! آرزوی من چیزی جز عاشق ماندن نیست. پس خدای من ! شعله عشق را در من خاموش مکن ! تا روزی که هستم عاشق بدار ! و روزی که حضرت عزرائیل را بر من ارزانی می داری عاشقم بمیران ! که بی عشق، نیازی به مردن نیست، خود مرده ایم !

” تهران ، ۱۲ بهمن ماه سال ۱۳۵۷ هجری شمسی ، جلیل زارع “

13 دیدگاه

  1. امروز بادوستان مطلبتون خوندیم همه اذعان داشته اند بسیار زیبا بود یه زنگ تفریح برامون که سختی کار رو فراموش کنیم هرچند اصلا وابدا با جمله های اخرتان هم عقیده نیستم اما خیلی از خوندش لذت بردم خوشبحالتون که اینقدر خاطراتتون قشنگه خاطرات ما که یا سوخت ذغال شد اونا که موند هرکه بخونه فورا افسردگی مزمن میگیره البته این جمله اخری بچه ها گفتن اضافه کن که همه بدونن عجب بمب روحیه ی هستم با تشکر بازهم بنویسید عجب جملات شما ارامش بخشه

    1. سلام…

      ممنون که دست جمعی خوندینش.
      و اما خیلی خوبه که فقط با جمله ی آخرم موافق نیستین. روزی که می نوشتمش تو خواب هم نمی دیدم که یه روز بذارمش تو سایت. و نسل سه چهار دهه بعد با قسمتیش موافق باشن.اصلا اون موقع از سایت مایت خبری نبود !

      حتی اگه جوونای امروز با یه جمله ی کوتاهش هم موافق باشن خیلی عالیه ! اون موقع من فقط بیست سال داشتم و تو زمونه ای زندگی می کردم که خیلی با رمان قلعه داریون فرقی نداشت.

      اون موقع امثال من، نگرش و بینششون رو فقط از کتابا می گرفتن و حالا شما با وجود فضاهای مجازی فت فراوون، یه عالمه منبع برای رسیدن به بینش و نگرش خاص خودتون دارید !

  2. راستی یکی دوستان یه سوال ازتون داره زمانی که این مینوشتید فرزندی هم داشتید یا نه این دوستم اعتقاد داره حتما فرزندی داشتید که به عشقش اینقدر زیبا نوشتید؟

    1. سلام….

      نه ! من هفت سال بعد ازدواج کردم. ولی خب بچه ها رو خیلی دوست داشتم. مخصوصا دختر بجه ها رو. ازدواج که کردم دلم می خواست بچه اولمون دختر باشه ولی این فقط یه خواستن دل بود. گرنه هم من و هم همسرم می گفتیم فرقی نمی کنه دختر باشه یا پسر. هر چی خدا بخواد اون خوبه. مهم اینه که سالم باشه و جوری بار بیاد که خدا می پسنده. بچه اول ما پسر بود : آقا داوود. بچه دوم مون که هفت سال بعد از آقا داوود به دنیا اومد، دختر بود : سارا خانم گل که من بهش میگم ساری سار ! یا ساری سار بابا !

      پسرم پنج ساله ازدواج کرده و دخترم هم انشاءالله 22 بهمن همین امسال عروسیشه. نمیدونم چرا اینارو گفتم. شاید به خاطر این که کاربرای داریون نما رو جزو خونواده ام میدونم و برام اصلا غریبه نیستن.

      هر چی دلتون می خواد بپرسید. من تو جواب دادن خیلی راحتم و عادت ندارم موقع جواب دادن معادله ی چند مجهولی حل کنم ! این طوری هاست !

  3. عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
    ناخوانده نقش مقصوداز کارگاه هستی

    خدا کنه همه ما قبل از رفتن که نه! بلکه با این عشق(پروردگار)زندگی کنیم تا طعم حقیقی زنده بودن وابدی بودن را بچشیم.

  4. پیش بیا ، پیش بیا ، پیشتر
    تا که بگویم غم دل بیشتر
    دوست ترت دارم از هر چه دوست
    ای تو به من از خود من خویشتر
    دوست تر از آنکه بگویم چقدر
    بیشتر از بیشتر از بیشتر
    داغ تو را از همه داراترم
    درد تو را از همه درویش تر
    هیچ نریزد به جز از نام تو
    بر رگ من گر بزنی نیشتر
    فوت و فن عشق به شعرم ببخش
    تا نشود قافیه اندیش تر
    قیصر امین پور

  5. ممنون که جواب دادین اول تبریک بخاطر عروسی دخترتون که مث من دوست داشتنی ترین پدر دنیا رو داره دوم اینکه امیدوارم کانون گرم خانواده تون همیشه زیر سایه شما روزهای سبز پر از شادکامی مهربانی درپیش داشته باشه سوم اینکه شما گرانی ها را چه جالب پیش بینی کردید تنظیم خانواده رو اجرا کردید

  6. باسلام

    خاطرات شما جدای از موضوع ومحتوا نوشتاروجمله بندی های زیباودلنشین دارن بازهم برایمان بنویسید.منتظریم باچشم دل بخوانیم.
    پیشاپیش جشن ازدواج دخترعزیزتان را تبریک گفته وبرایشان آرزوی خوشبختی داریم.
    به امید سربلندی های بیشتر برای شما و خانواده محترم شما.

  7. زیبا زیبا زیبا زیبا………………………
    الگویی برای دیگران تا با ثبت خاطرات در آینده از آن استفاده شود و با ورق زدن آن به خاطر بیاوریم گذر لحظه های عمرمان را….

  8. جشن عروسی سارا خانم رو به پدر مهربانشان وخودشان تبریک میگویم و خوشبختیشان را از خداوند خواستارم.

  9. این نوشته گویای این هست که قلم شما در جوانی هم بسیار زیبا بوده است.
    پیشاپیش زندگی پر از عشق و محبت را برای سارا خانم آرزو میکنم.

  10. ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺮﻓﺖ :
    ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺖ :ﻧﺎﺯﻧﯿﻨﻢ ﺁﺩﻡ ، ﺑﺎ ﺗﻮ ﺭﺍﺯﯼ ﺩﺍﺭﻡ …
    ﺍﻧﺪﮐﯽ ﭘﯿﺸﺘﺮ ﺁﯼ ….
    ﺁﺩﻡ ﺁﺭﺍﻣﻮ ﻧﺠﯿﺐ ﺁﻣﺪ ﭘﯿﺶ !!!…
    ﺯﯾﺮ ﭼﺸﻤﯽ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺖ …
    ﻣﺤﻮ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻏﻢ ﺁﻟﻮﺩ ﺧﺪﺍ ، ﺩﻝ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮔﺮﯾﺴﺖ !!…
    ﮔﻔﺖ: ﻧﺎﺯﻧﯿﻨﻢ ﺁﺩﻡ ، ﻗﻄﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺷﮏ ﺯﭼﺸﻤﺎﻥ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﮑﯿﺪ …
    ﯾﺎﺩﻣﻦ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺑﺲ ﺗﻨﻬﺎﯾﻢ … ﺑﻐﺾ ﺁﺩﻡ ﺗﺮﮐﯿﺪ … ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯾﺶ
    ﻟﺮﺯﯾﺪ …
    ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﺑﻬﺸﺖ … ﻣﻦ ﺑﻪ
    ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﻋﺮﺵ … ﻧﻪ … ﻧﻪ … ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﺖ ﺍﯼ
    ﻫﺴﺘﯽ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ !!!….
    ﺁﺩﻡ ﮐﻮﻟﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ….
    ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﺳﺨﺖ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺷﺖ … ﺭﺍﻫﯽ ﻇﻠﻤﺖ ﭘﺮﺷﻮﺭ
    ﺯﻣﯿﻦ ….
    ﺯﯾﺮ ﻟﺒﻬﺎﯼ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺯ ﺷﻨﯿﺪ … ﻧﺎﺯﻧﯿﻨﻢ ﺁﺩﻡ ….
    ﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﻦ …. ﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﮔﻠﻬﺎﯼ
    ﺑﻬﺸﺖ …. ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﻪ ﯼ ﮔﻨﺪﻡ …. ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﯾﺎﺩﻡ
    ﺑﺎﺵ

پاسخ دادن به علی زارع لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا