رمان(قلعه داریون)

رمان قلعه داریون | قسمت چهل و چهارم

جلیل زارع|

فرهاد، در کشاله ی ران پای راست، احساس درد شدیدی کرد. دست روی محل درد کشیده و متوجه خونریزی پایش شد. هر چند گلوله ی تپانچه ای که به سویش شلیک شده بود، برد زیادی نداشت، ولی کاملا کشاله ی ران او را شکافته و در آن فرو رفته بود.

سرش را بلند کرد تا دور و برش را برانداز کند. جمشید، با سرعت اسب می تاخت و از او دور می شد. عده ای نیز او را تعقیب می کردند. سربازان قشون رضاقلی بیگ، لحظه به لحظه به فرهاد نزدیک تر می شدند. احساس کرد اگر دیر بجنبد، مرگش حتمی است. به زحمت بلند شد و خود را به اسب رساند. یال اسب را با دست چپ گرفت و پای چپ را در رکاب قرار داده، با یک خیز بر پشت اسب سوار شد و آن را به حرکت در آورد.

پای راستش غرق در خون بود و به شدت آزارش می داد ولی او در وضعیتی نبود که بتواند به درد و خونریزی فکر کند. یکی از سربازان به او رسید و بر او شمشیر کشید. اما قبل از آن که موفق به فرود آوردن شمشیر خود شود، شمشیر فرهاد، پهلوی او را درید و از اسب سرنگونش کرد. چند سوار دیگر هم به او نزدیک شدند و از هر طرف محاصره اش کردند.

ghaledaryon

فرهاد، پی در پی تغییر جهت می داد و چنان سریع و بی وقفه شمشیر می زد که سواران فرصت مشاهده ی ضربات وارد شده را نمی یافتند و قدرت هر گونه دفاعی از آن ها سلب می شد. لحظه به لحظه بر تعداد سواران افزوده می شد.

اما، حادثه ای پیش آمد که فرصت فرار را در اختیار فرهاد قرار داد.سربازانی که برای تعقیب جمشید رفته بودند، با عجله بر گشتند و فریاد زدند : « سوارانی ناشناس دارند به سرعت به ما نزدیک می شوند. باید هر چه زودتر این جا را ترک کنیم و به اردوگاه برگردیم. »

فرهاد، از این وضعیت استفاده کرد و دهنه ی اسب را کشید و به سرعت از آن جا دور شد. ولی از پشت، هدف گلوله های دشمن قرار گرفت. گلوله ای سینه ی فضا را شکافت و بر گوشه ی پهلوی چپش فرود آمد و بار دیگر او را زخمی کرد. اما فرهاد به هر زحمتی بود درد را تحمل و از سقوط خود جلوگیری کرد.

سربازان قشون رضاقلی بیگ، فرصت تعقیب او را پیدا نکردند و از ترس سواران ناشناس به سوی اردوگاه، اسب تاخته و از آن جا دور شدند.

درد بر جان فرهاد، چنگ انداخته بود و خون از پهلوی چپ و کشاله ی ران پای راستش بیرون می زد. لحظه به لحظه، ضعف بیش تری بر او مستولی می شد. اما دیگر به اندازه ی کافی از سواران ناشناس و سربازان رضاقلی بیگ دور شده بود.

حرکت یورتمه ی اسب به قدم آهسته تبدیل شد. فرهاد، تقریبا به روی اسب افتاد. حالا دیگر، این اسب بود که او را به هر کجا می خواست می برد.

اسب، رو به طلوع خورشید پیش رفت و وارد جنگلی کوهستانی شد. کنار رودخانه ای در دامنه ی کوهی عظیم و سر به فلک کشیده ایستاد. این کوه استوار، آفتاب گیر نبود. بنابراین، در این فصل از سال، پوشیده از برف بود. کوهی دیگر، در فاصله ی زیادی درست رو به روی آن، خود نمایی می کرد که چون آفتاب گیر بود، اثری از برف بر آن به چشم نمی خورد. شهر ملایر، در دشتی بسیار سر سبز، درست بین این دو کوه قرار داشت.

فرهاد که آن قدر خون از او رفته بود که دیگر رمقی برایش نمانده بود، خود را از اسب به زیر انداخت. سعی کرد کشان کشان خود را به لب رودخانه برساند و خود را سیراب کرده و زخم های خود را هم ببند ولی از حال رفت.

زمین، پوشیده از برف و هوا بسیار سرد بود. کم کم، مه غلیظی فضای آن جا را فراگرفت و ساعتی بعد، برف هم شروع به باریدن کرد.

اسب، صاحب خود را تنها گذاشت و راه خود را کشید و رفت. ولی فرهاد، هم چنان بی هوش بر روی برف ها افتاده بود.

سواران ناشناس، سربازان قشون رضاقلی بیگ را تا اردوگاه تعقیب کردند. سپس، سر دسته ی آن ها فریاد زد : « شما کیستید ؟ این جا چه کار می کنید ؟ رئیستان کیست ؟ »

یکی از افراد رضاقلی بیگ که حالا با زخمی شدن او، نقش فرمانده ی قشون را بازی می کرد، جلو آمد و پاسخ داد : « ما سربازان ابراهیم خان، حاکم عراق و برادر عادلشاه و به دستور ایشان عازم کرمانشاه هستیم. این جا اطراق کرده ایم تا امیر اصلان خان حاکم آذربایجان به ما بپیوندد. بعد راهمان را می کشیم و می رویم. حالا بگویید ببینم شما کیستید و از ما چه می خواهید ؟ »

سر دسته ی سواران ناشناس گفت : « ما سربازان کریم خان زند حاکم ملایر و سراسر لرستان هستیم. شما به چه اجازه ای این جا اردو زده اید ؟ »

فرمانده ی قشون رضاقلی بیگ، گفت : « فرمانده ی ما زخمی شده است و همان طور که گفتیم به محض آمدن امیر اصلان خان، این جا را ترک می کنیم. »

– « ولی ما نمی توانیم اجازه ی این کار را به شما بدهیم. اگر جانتان را دوست دارید، همین الان بار و بنه اتان را ببندید و از این جا دور شوید. »

– « بگذارید من با شما بیایم و از خان زند درخواست کنم که اجازه دهند چند روزی این جا بمانیم تا هم حال فرمانده امان بهتر شود و هم امیر اصلان خان از راه برسد. اگر اجازه نداد از این جا می رویم. »

سردسته ی سواران، موافقت خود را اعلام کرد و فرمانده ی قشون رضاقلی بیگ به اتفاق سواران کریم خان زند، راهی ملایر شد.

کریم خان زند، بعد از آن که به نیت آن ها پی برد، به قشون رضاقلی بیگ اجازه داد تا آمدن امیر اصلان خان، آن جا اطراق کنند ولی به محض آمدن او، از آن جا دور شوند. بعد هم دستور داد رضاقلی بیگ را برای مداوا به ملایر بیاورند.

او با این کار خود، می خواست فرمانده ی قشون را نیز به گروگان بگیرد تا قشون او و یا امیر اصلان خان، دست از پا خطا نکنند.

رضاقلی بیگ، قبل از رفتن به ملایر، دستور داد همه جا را دنبال فرهاد و جمشید بگردند و آن ها را یافته، به اردوگاه بیاورند تا به سزای اعمالشان برسند. ولی جمشید، به اندازه ی کافی از اردوگاه، دور شده بود و هر چه گشتند اثری هم از فرهاد نیافتند. اما اسب او را پیدا کردند و به اردوگاه آوردند.

سه روز بعد، امیر اصلان خان نیز به اتفاق صد سوار از راه رسید و فردای روز چهارم، قشون در حالی که رضاقلی بیگ از درد به خود می پیچید، ملایر را به سمت کرمانشاه ترک کرد.

11 دیدگاه

  1. سلام و با تشکر از شما
    پس هنوز کور سوئی از امید وجود دارد، در مورد زنده ماندن فرهاد!

  2. با سلام…

    در ادامه ی داستان نیاز به چند نام دختر و پسر اصیل لری داریم.

    لطفا از بین نام های زیر یکی را انتخاب کنید و یا خودتان نام دیگری را پیشنهاد کنید.

    نام دختر :
    ایلدا : مادر ایل – شیر زن
    روشنا : نور – روشنایی
    گلاره : تخم چشم
    همیلا : زن زیبا رو
    نارینا : دانه انار

    نام پسر :
    کهزاد _ کهیار _ بختیار _ تورج – گودرز

  3. با سلام به استاد عزیز و سایر کاربران.من در حال خوندن قسمت های قبل هستم وباسرعت میخوام خودم رو به شما برسونن.ولی دلم نمیاد که کامنت های بعد هر قسمت رو رها کنم.بهمین دلیل کمی سرعت رو گرفته.قسمت نهم آقا سروش خرده گرفتند که خانمی با اسم واقعی شرکت نکرده،شاید دلایل زیادی مانع گردد ولی منم باهاشون موافقم.من از شب اول با اسم وفامیل کامل وارد شدم و هیچ مانعی برای این کار ندیدم.چقدر خوشحالم که کاربران فعال در رمان قلعه داریون با هیجان در حال دنبال کردن داستان هستند مثل خودم

  4. سلام خانم نجمی…

    باز هم از علاقه ای که نسبت به رمان نشان می دهی ممنونم. پشت کار خوبی داری.

    و اما یک پیشنهاد : اگر علاقه مند به پی گیری نظرات ( دیدگاه های) دوستان هستی و می خواهی به برخی از آن ها جواب بدهی، می توانی همان جا در همان قسمت و زیر همان دیدگاه پاسخ بدهی. این طوری بهتر هم هست. و هر کس بخواند متوجه می شود که شما چه دیدگاهی و متعلق به چه کسی را نقد کرده اید. هم چنین اگر نقدی هم بر خود رمان دارید می توانید عنوان کنید. قطعا در ویرایش و ادامه ی داستان موثر خواهد بود.

    جسارت مرا ببخشید. باز هم از توجه شما به سایت خودتان و اثر ضعیف بنده، ممنون و متشکرم…

  5. سلام خانم نجمی
    خوش آمدید و خوشحالم که بالاخره یه نفر هم به نظر من با دید مثبت نگاه کرد .

    1. سلام سروش جان…

      دلم برایت تنگ تنگه عزیز. تنگه در دلم شده ای دیگر ! از درس و مشق، چه خبر ؟ کی دوباره حضور پر رنگت را تیک می زنی عزیز دل برادر ؟

  6. سلام عزیز دل برادر و استادگرامی

    5روز دیگر بعد از امتحانات عازم مسافرتی حدود یک هفته‌ای هستم . بعدش هم باید بار و بندیلم رو برای سال آینده ببندم و همیجور حضور کمرنگ از من بپذیرید وگرنه بدون هیچ دلیلی اینترنت قطع میشود از مخابرات ! وحضور هم کمرنگ !
    .تقدیم به کاربران گرامی به مناسبت جام جهانی
    با آنکه هنوز اختلافی مانده ست
    با یاد تو فرصت تلافی مانده ست
    گل می کنی ای بهار پنهان در من
    یک ثانیه از وقت اضافی مانده ست

    1. سلام سروش جان…

      برای ما هم مثل والدینتان، حضور پر رنگ شما در عرصه علم و دانش و موفقیت روزافزون و طی کردن پله های ترقیتان، از هر چیز دیگری مهم تر است.

      با این حساب، ما به همین حضور کم رنگ ولی مستمر شما قانعیم. زیرا عدم حضورتان را هرگز نمی توانیم تحمل کنیم.

      دوستت داریم سروش جان و عزیز مایی…

  7. با سلام خدمت کاربران گرامی.همچنین استاد عزیز آقای زارع
    ممنونم از راهنمایی بجای شما.فکر میکردم دیگر پیامی نمیشود توی آرشیو گذاشت چون گذشته دیگه کسی سر نمیزنه.چشم ازاین به بعد همان جا کامنت میگذارم.آقا سروش متشکرم.من همچنان همراه شما در رمان قلعه داریون هستم.پیروز باشید.اعیاد شعبانیه مبارک باد.
    اللهم عجل لولیک الفرج

  8. سلام خانم نجمی…

    باز هم ممنون. همان طور که حالا دیگر خودتان بهتر از من می دانید، هر نظری در زیر هر پست و مطلبی که بگذارید چون در ستون ” آخرین دیدگاه ها ” می آید، همه کاربران فورا آن را می بینند و با کلیک کردن روی آن، هم دیدگاه شما و هم دیدگاه های گذشته ی سایر کاربران و هم مطلب مربوطه، رو می شود و همه، بهره می برند.

    به این می گویند یک تیر و چند نشان زدن ! این طوری هاست…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا