رمان(قلعه داریون)همه

رمان قلعه داریون | قسمت چهل و هفتم

جلیل زارع|

روزها، یکی پس از دیگری می گذشت. کهزاد، در نزدیکی کلبه، کارگاه شمشیر سازی داشت. دستور داشت هر چه می تواند برای کریم خان زند، شمشیر بسازد. بنابراین، هر روز، صبح زود به کارگاه می رفت و تا ظهر کار می کرد. بعد از صرف ناهار و کمی استراحت، مجددا در کارگاه مشغول ساختن شمشیر می شد. و این، کار هر روزش بود.

ایلدا هم کارش شده بود مواظبت از فرهاد. زخم های او را شست و شو می داد. بر آن ها مرهم می گذاشت و می بست. دارو و غذاهای مقوی به او می خوراند تا زخم هایش عفونت نکند و زودتر بهبود یابد.

سرانجام، بعد از دو هفته، فرهاد تونست از رختخواب بلند شود. یک روز صبح، کهزاد رو به فرهاد کرد و گفت : « اگر می خواهی زودتر رو به راه شوی، باید روزی چند ساعت، آهسته پیاده روی کنی تا پایت توان گذشته را باز یابد.

سپس، خطاب به دخترش گفت : « دخترم ! فرهاد با این حوالی آشنا نیست. او را ببر کمی اطراف قدم بزند. تا هم از لحاظ جسمی رو به راه شود و هم روحیه اش تازه گردد. »

کهزاد، یکی از لباس های خود رابر تن فرهاد کرد و کمک کرد تا از کلبه بیرون آید. ایلدا هم لباس هایش را عوض کرد و از کلبه بیرون آمد. فرهاد، نگاهی به سراپای ایلدا انداخت.

لباس های زیبایی به تن کرده بود. پیراهنی بلند از پارچه ای با زمینه ی بنفش و گل هایی به رنگ زرد و قرمز که تا روی پاهای او را می پوشاند و آستین های بلند و گشادی داشت. بریدگی کم یقه ی آن هم به وسیله ی پولک و یک سکه ی کوچک نقره ای بسته شده بود.

روی این پیراهن نیز لباس آستین کوتاه مخملی به رنگ قرمز پوشیده بود که تا سر زانوان او را می پوشاند و آستین هایی تا زیر آرنج داشت. سر آستین ها و حاشیه ی جلوی آن، کرمکدوزی شده بود.

دمپاهای شلوار مشکی او نیز به مچ پاهایش چسبیده بود و تا روی گیوه هایش را می پوشاند و بریدگی چند سانتی متری آن ها به وسیله ی پولک و سکه بسته شده بود.

چارقد ظریف و نازک گلدار ابریشمی ریشه داری با زمینه ی قرمز و گل های طلایی، گیسوان خرمایی رنگ او را پوشانده بود و دنباله ی آن از پشت سرش آویزان بود. جلوی چارقد نیز با مهره های یاقوتی زیبایی تزیین شده بود.

کهزاد، رو به دخترش کرد و گفت : « دخترم، خیلی مواظب فرهاد باش ! اگر زمین بخورد، زخم هایش سر باز می کند. زیاد هم از این جا دور نشوید. »

ایلدا گفت : « چشم، بابا کهزاد ! »

ایلدا، وقتی متوجه شد که پای راست فرهاد هنوز قدرت کافی برای پیاده روی ندارد، به داخل کلبه رفت و با عصایی که از چوب درختان جنگلی ساخته شده بود برگشت و آن را به فرهاد داد. فرهاد، آهسته به کمک عصا راه افتاد و ایلدا هم دوش به دوش او قدم می زد.

فرهاد که حالا دیگر به ایلدا و پدرش اعتماد کامل داشت و زندگی خود را مدیون آن ها می دانست، ایلدا را در جریان ماموریتشان و نقشه ی قتل رضاقلی بیگ گذاشت و گفت : « من تا ماموریتم را به انجام نرسانم روی بازگشت به داریان را ندارم. »

سپس رو به ایلدا کرد و گفت : « حالا شما بگویید چرا با پدرتان تنها در این کلبه ی دور افتاده زندگی می کنید ؟ مادرتان کجاست ؟ خواهر و یا برادری ندارید ؟ »

خاطرات گذشته در ایلدا جان گرفت و اشک در چشمانش حلقه زد. ولی پس از چند دقیقه سکوت، بالاخره لب باز کرد و گفت : « همین طور که در این مدت دیده اید، شغل پدرم شمشیر سازی است. بعد از قتل نادر شاه، خان زند، از پدرم خواست که به این کلبه ی جنگلی بیاید و کارگاه شمشیر سازیش را در این جا بنا کند. »

– « چرا این جا ؟ مگر داخل شهر نمی توانست به این کار بپردازد ؟ »

– « چرا. تا یک سال پیش، ما هم ساکن شهر بودیم و پدرم هم همان جا کارگاه شمشیر سازی داشت. ولی خان، می خواست بیرون از شهر نیز کارگاهی داشته باشد تا اگر روزی شهر به وسیله ی جانشینان نادر شاه اشغال شد، بتواند از بیرون به شهر حمله کند و سربازانش در بیرون شهر هم سلاح کافی برای جنگیدن داشته باشند. »

ایلدا، دوباره سکوت کرد. حالا دیگر اشک هایش کاملا بر گونه هایش جاری بود.

فرهاد که متوجه تغییر حالت و اندوه شدید او شده بود، گفت : « اگر برایت مشکل است و حرف زدن آزارت می دهد، بقیه اش را نمی خواهد بگویی. باشد برای وقتی دیگر. »

ایلدا، سعی کرد آرامش خود را به دست آورد و گفت : « بالاخره که باید این حقیقت تلخ را پذیرفت. چند ماه پیش وقتی پدرم برای گرفتن سفارش جدید به شهر رفته بود، عده ای راهزن از خدا بی خبر به طمع غارت شمشیرها به این جا حمله کردند. آن موقع، من رفته بودم در جنگل قدم بزنم. وقتی برگشتم متوجه حضور آن ها شدم. راهزنان را دیدم که در حال کشتن مادر و خواهر و برادرانم هستند. آن ها جلو چشمان من، عزیزانم را به قتل رساندند.

وحشت زده بودم و زبانم بند آمده بود. نمی دانستم چه کار کنم. راهزنان، متوجه حضور من نشدند. با عجله دویدم و خودم را به شهر رساندم. پدرم به اتفاق عده ای از سربازان کریم خان به این جا آمدند. ولی دیگر کار از کار گذشته بود و مادر و خواهر و برادرانم کشته شده بودند.

چند روز بعد، سربازان کریم خان، راهزنان را دستگیر کرده و به دستور خان، آن ها را گردن زدند. من از آن زمان تا روزی که تو را یافتیم زبانم بند آمده بود. ولی وقتی با آن وضعیت رفتم تا پدرم را در جریان زخمی و مدفون شدن شما در زیر برف ها قرار دهم، دوباره زبانم باز شد و بی اختیار شروع به حرف زدن کردم.

به خاطر همین هم پدرم زبان باز کردن مرا مدیون شما می داند و هر روز کلی به من سفارش می کند که مواظب شما باشم تا هر چه زودتر سلامتی خودتان را به دست آورید. »

29 دیدگاه

  1. این قسمت رمان یه کم اعتقادات ما رو زیر سوال برد به نظرم در این قسمت ازادی های زیادی به فرهاد ستاره داده شد بخصوص در ان زمان که تعصب وغیرت خیلی نقش مهمی داشته اما خوب بخصوص در مورد کهزاد این رفتار نمیبینم یه کم رفتارش دور از ذهنه قبول دارید
    یه تکته دیگه این قسمت رمان که فرهاد نگاهی به ایلدا میاندازه به لباسش نگاه میکنه یه کم دور از شان فرهاده اخه این دید به نظر دید برای ازدواجه ،اصلا در این موقع درست نیست بهتره اگه نگاه هم میکنه براش یاداور ستاره وعشق به اون باشه تا برای خواننده قابل درک باشه اگه هم قرار در بقیه رمان چیزی بین ایلدا فرهاد اتفاق بیفته الان خیلی زود که روش مانور بدین

    1. سلام ” آسمان ” عزیز…

      اولا که روی دیدگاه شما فکر می کنم و در صورت نیاز، در نسخه ی نهایی مثل همیشه ویرایش های لازم را لحاظ می کنم.

      اما :
      در حال حاضر، رابطه ی فرهاد و ایلدا، فقط رابطه ی پرستار و بیمار است. و رابطه ی فرهاد و کهزاد هم رابطه ی میهمان و میزبان. نه کم تر و نه بیش تر.

      نگاه کردن فرهاد به ایلدا هم فقط یک نگاه عادی و بدیهی است. چشم باز است و چهره و قیافه و لباس را می بیند. همین.

      در داستان هم فقط به این خاطر نگاه فرهاد آورده شده است که از دید یک ناظر که در داستان حضور مستقیم دارد، شکل و شمایل و لباس محلی مرد ( کهزاد ) و زن ( ایلدا ) لر، توصیف شود نه از دید نویسنده به عنوان ” دانای کل “.

      اگر چهره ها و شکل و شمایل و لباس و … شخصیت ها توصیف نشود، بیم آن می رود که خوانندگان نتوانند ارتباط خوبی با آن ها برقرار کنند. و این توصیف از دید خود شخصیت هایی که با هم در ارتباطند، منطقی تر و اثر بخش تر جلوه می کند تا از دید دانای کل.

      همان طور که ضعف بزرگ عدم توصیف چهره های فرهاد و خان و ستاره و سپیده و طاهر و … و … و… ، در قسمت های قبل، مشهود است و در نسخه ی نهایی که در سایت نیست ویرایش و لحاظ شده است.

      اما این که این توصیف از دید فرهاد با اعتقادات آن زمان و تعصب کهزاد و شخصیت فرهاد جور در می آید یا نه، جای تامل دارد و بیش تر روی آن فکر و تحقیق و مشورت می کنم.

      بهتر است سایر کاربران هم نظرشان را واضح و شفاف بگویند تا تصمیم گیری در مورد ویرایش و یا عدم ویرایش و حد و اندازه ی آن،آسان تر و منطقی تر شود.

      از ارزش و اهمیتی که برای این اثر ضعیف قائلید و فکر و وقت برایش می گذارید و رمان را به نقد می کشید بینهایت ممنون و سپاسگزارم.

      نقد شما عزیزان، هم راه گشاست و هم مشوق.

      هم چنان پویا و پایا باشید و آسمانی…

  2. سلام
    این فسمت خیلی خوب نوشته شده ! هیچ اشکالی نداره که فرهاد نظرش تغییر کنه! واقعیت زندگی اینه که آدمی همیشه روی یک رای نیست . اینجور رمان جذاب تر میشه !

  3. اعتماد کهزاد به فرهاد خیلی زیاده این حداقل در ذهن من نمیگنجه بعدم به نظرم بهتر بود اگه قرار توصیف لباس ایلدا بشه مثلا
    کهزاد، یکی از لباس های خود رابر تن فرهاد کرد و کمک کرد تا از کلبه بیرون آید. ایلدا هم لباس هایش را عوض کرد و از کلبه بیرون آمد. فرهاد، بیرون کلبه سری چرخاند چشمش به ایلدا افتاد ناگهان ستاره جلو چشمش امد چقدر لباس های لباسهای ایلدا به ستاره شبیه بود پیراهنی بلند از پارچه ای با زمینه ی بنفش و گل هایی به رنگ زرد و قرمز که تا روی پاهای او را می پوشاند و آستین های بلند و گشادی داشت. بریدگی کم یقه ی آن هم به وسیله ی پولک و یک سکه ی کوچک نقره ای بسته شده بود.

    1. سلام آسمان عزیز…

      یک چیز هنوز یرای من مبهم است که باید واضح تر توضیح بدهید تا در موردش صحبت کنیم.
      1 – آیا منظورتان این است که برانداز کردن ایلدا و لباس های زیبایش از سوی فرهاد با شخصیت فرهاد جور در نمی آید که در این صورت من اثری از نیت و میل و تمنا در نگاه فرهاد نمی بینم. او چشم دارد و می بیند. همین.

      2 – یا این که فرهاد با وجود ادعایش بر دوست داشتن ستاره با این برانداز کردن ایلدا جور در نمی آید و چاره ی کار در این است که ستاره را در چهره ی ایلدا ببیند. اگر منظورتان این است هم باید بگویم که افتادن بدیهی نگاه فرهاد به شکل و شمایل و لباس زیبای لری او، باز هم دلیل بر تمنا و میل او به ایلدا نیست. او همان طور که شکل و شمایل و لباس کهزاد را می بیند ایلدا و لباس هایش را هم می بیند و این دلیلی بر عشق و علاقه نیست که ستاره را در او نظاره کند. یک دل و دو دلبری در کار نیست که بعید به نظر برسد.

      کما این که فرهاد علت ماموریتش که دفاع از ستاره هست را هم به ایلدا می گوید . اگر به این سرعت دلباخته ی ایلدا شده بود که در این مورد با او صحبت نمی کرد. من در گفتار و رفتار و نگاه فرهاد، هیچ گونه عشق و علاقه و تمنایی جز تشکر و سپاس نمی بینم.

      رفتار و اعتماد او به کهزاد و ایلدا، فقط برخاسته از احساس دین در برابر نجات جانش از سوی آن هاست. همین طور که کهزاد هم به حرف آمدن دخترش را مدیون پیدا شدن فرهاد می داند و ایلدا هم فقط درصدد نجات یک زخمی است که به نوعی دست سرنوشت او و پدرش را حامی و نجات دهنده ی او کرده است. و حس نوعدوستی و کمک به یک نیازمند، از خصیصه های خوب یک دختر معصوم و دردمند لر است. همین.

      3 – شاید هم منظورتان این است که فرستادن ایلدا با فرهاد برای پیاده روی از سوی کهزاد با تعصب و غیرت مردان لر جور در نمی آید.

      در هر صورت من باید صریح و آشکار منظورت را بدانم تا در موردش صحبت کنیم. آن هم نه فقط من. همه ی ما کاربران و خوانندگان رمان.

      منتظرم و ممنون از نقدتان…

  4. از ابتدایی که فرهاد تئسط کهزاد ودخترش نجات پیدا کرد یه کم اعتماد کهزاد به فرهاد زیاده به نظرم بهتر بود در تصویر کشیدن رابطه فرهاد ایلدا ی اعتقادات مردم حداقل دران زمان رعایت بشه تعصب ها ترسیم بشه کاری به درست غلط بودنش نداریم باید خوب بد گفته بشه بعدم حرف من اینه که فرهاد دقیقا برای اولین بار وقتی از کلبه بیرون می اید اولین کار نگاه به ایلدا انهم با تما م جزییات لباس خوب یه کم مغایر از اعتقادات باورهای ما هست وهم چهره که تا قبل از فرهاد در ذهن داشته ایم مخدوش میکنه

    شما به عنوان نویسنده خوب مطمن هستید الان چیزی بین ایلدا فرهاد نیست اما من به عنوان خواننده رمان این حسو القا میکنه که فرهاد دیدش زیاد مثبت نیست
    میشد همون جا کهزاد خودش بره پیاده روی در برگشت فرهاد ایلدا رو ببینه قبلا هم گفتم اگه قراره ابلدا و لباسشو ترسیم کنه گریزی به ستاره بزنه تا هم فکر منفی روش نکنن هم لباس ایلدا توصیف بشه وهم عشق فرهاد به ستاره دوباره یا د اوری بشه

    1. سلام آسمان عزیز…

      به اندازه ی کافی متوجه منظورتون شدم. خیلی فکر کردم و روی نقد و پیشنهادتان نیز زیاد تامل کردم. نتیجه این که، اگر عمری باقی ماند، ویرایش لازم رو به صورت زیر در نسخه ی نهایی اعمال می کنم:

      1 – تصویر چهره و لباس ایلدا رو از زبان دانای کل ( راوی یا همان نویسنده ) توصیف می کنم.

      2 – تصویر چهره و لباس کهزاد همون طوری که توصیف شده خوب است.

      3 – فرهاد رو به همراه کهزاد و ایلدا سه نفری به پیاده روی می فرستم. چون می خواهم فرهاد در حضور ایلدا علت ماموریت و نقشه اش را بازگو کند. قصه ی حمله راهزنان به خانواده ی کهزاد و بند آمدن زبان ایلدا را هم از زبان کهزاد می گویم.

      4 – ولی حتا یادآوری ستاره در چهره ی ایلدا هم هر چند ضعیف، به نوعی توجه به ایلداست. این کار را به صلاح داستان نمی دانم. زیرا نمی خواهم هیچ گونه ارتباط عاطفی بین فرهاد و ایلدا در ذهن خواننده تداعی شود.

      در عوض، فکر فرهاد را در عالم خیال به داریان و ستاره و دلتنگی هایش می کشانم. اوج بی قراری و دلتنگی فرهاد را نشان می دهم ولی در عین حال، وجدان او را به سویی می کشانم که قبل از آن که ستاره را از شر رضاقلی بیگ برهاند روی بازگشت به داریان را نداشته باشد.

      در ادامه نیز ……… مربوط می شود به قسمت های بعد که به وقتش…

      ممنون از نقد سازنده اتان….

    2. خوندن دیدگاه ها زمانبرتر از رمانه!
      تا حدودی حق با آسمان هست، چرا که آسمان با توجه به این زمان نظر می دهد و نگاهش به این نوع ارتباط با توجه به ارتباطات در این برهه ی زمانیست. غافل از این که هر زمان شرایط و رفتار خاص خودش را اقتضا می کند.
      بنابراین از نظر من می شود به کاربر داریونی هم حق داد که اندازه اش کمی بیشتر از آسمان هست…

        1. سلام ستاره جان
          اگر دال بر بالا بودن اعتماد به سقف من نباشد!! وقتی شما با نظری موافق باشید، در درست بودنش نباید شک داشت…

    3. سلام آسمان. اگر تاریخ افشاریه و زندیه را بخوانید متوجه میشوید که رفتار کهزاد و ایلدا و فرهاد اصلا عجیب و دور از انتظار نیست.

  5. سلام استاد.خداقوت.
    به نظر من ،گزینه سوم که در دیدگاه بالا گذاشته اید یک انتقاد به جا در این قسمت رمان باشد.ومسایل دیگر منتفیست.

  6. جناب استاد زارع
    سلام
    1 بنظر یک فرد جنگجو و نظامی نباید به راحتی ماموریت خود را به هر کسی بیان کند مخصوصا که هنوز آنها را نشناخته باشد
    2 فرهاد خیلی زود خودمانی شد یه کم باید بگذره تا شناختاشون به هم بیشتر بشه
    3 بنظر می یاد اون در زمان حمله فرار فرهاد اون سوارانی که از دور می آیند با راهزنان یا مامورین دولتی که راهزنان را دبنال کرده اند رابطه داشته باشه منظورم همان راهزنانی که پدر ایلدا را کشته بودند

    1. سلام مسافر عزیز…

      ممنون از نقد و دیدگاه سازنده تون و توجه تون به رمان…

      1 – ماموریت فرهاد قبل از انجام نقشه، محرمانه بود. حالا دیگر با شکست رو به رو شده و همه هم از آن مطلعند.

      2 – فرهاد تا زمانی که کهزاد او را نشناخته بود و در جریان نقشه ی شکست خورده اش قرار نگرفته بود، لب باز نکرد.

      3 – به راحتی و خیلی زود و بدون شناخت هم لب باز نکرد. دو هفته گذشته است. دو هفته ای که همه جوره برای نجات جان او و بهبودیش زحمت کشیده اند و حسن نیت خودشان را نشان داده اند. تازه فرهاد اطلاعات سوخته و دست دوم را بازگو کرده است که دیگر محرمانه نگه داشتنشان محلی از اعراب ندارد و اصلا دیگر محرمانه نیست.

      4 – هر چند خیلی هم زود نیست، ولی خودمانی هم نشده. فقط یک پرسش و پاسخ و حس کنجکاوی دو سویه از زندگی یک دیگر بوده است. ایلدا در مورد علت زخمی شدنش پرسید و جواب شنید و فرهاد هم در مورد تنهایی او با پدرش. همین.

      5- در قسمت قبل مشخص شد که سوارانی که موقع فرار فرهاد از دور می آمدند، سربازان کریم خان زند بودند که ماموریت داشتند قشون رضاقلی بیگ را از ماندن در این حوالی منع کنند ولی راهزنانی که خانواده ی کهزاد را به قتل رساندند توسط سربازان خان زند گردن زده شدند. پس این دو گروه یکی نبودند.

      باز هم ممنون از اهمیتی که برای این اثر ضعیف قائلید و آن را می خوانید و نقد می کنید.

      منتظر نقد بیش ترتان هستم…

  7. سلام. به نظرمن درست نیست همه چیز و همه جا را مدینه فاضله نشان بدهیم. اینطوری غیر واقعی می شود.چه در گذشته چه حال و چه آینده به این شدتی که شما می گویید نبوده است.
    نمیدانم شما چند سالتان است و داریون و لرستان قبل از انقلاب را دیده اید یا نه. من هر دو را دیده ام. قبل از انقلاب رابطه بین زن و مرد و دختر و پسرها هم در داریون و هم در ملایر خیلی آزادتر از الان بود.
    مردم خیلی از حالا نجیب تر بودند و ارتباطها بدون غل و غش و به دور از هوا و هوس بود. دختر و پسرها تا قبل از بلوغ همبازی هم بودند. بعد از بلوغ هم اقوام و خویشان و مهمانان و هم محلیها و همشهریان نزدیک ارتباط آسان و راحتی با هم داشتند منتها اغلب بدون هرگونه هوا و هوس.
    زنها در عروسیها در جمع با لباس محلی میرقصیدند و همه حتی پسرها و مردان آنها را تماشا میکردند ولی کسی به خودش اجازه نمیداد فکر بد کند و رفتار نادرستی از خود نشان دهد.
    نجابت و تعصب در با هم حرف زدن و قدم زدن نبود در نظر سوء داشتن بود. که اگر نامحرمی نظر سوء به ناموس مردم داشت تا پای جان میایستادند و از ناموسشان دفاع میکردند.
    من از پدر و مادر و پدر وبزرگ و مادر بزرگهایم هم میشنیدم که زمان آنها هم همین طور بوده است. اعتماد خیلی بیشتر بوده است چون در بین اقوام و مهمان و همسایه و هم محلیها سوءاستفاده کمتر بوده است.
    البته همان موقع هم مزاحمت و رفتار منافی عفت زیاد بوده است ولی پسران مزاحم هم مزاحم همسایه ها و فامیل و مهمان و نزدیکان نمی شدند چون آنها را ناموس خودشان میدانستند. رفتار نادرستشان با غریبه ها بود.

    پس من حرف شما را قبول ندارم و مطمئنم که رفتاری که در رمان نشان داده شده با واقعیت آن زمان سازگاری دارد.

    1. سلام آسمان. کامنت بالا را در جواب تحلیل شما از تعصب کهزاد و رفتار فرهاد و ایلدا نوشته ام.همانطور که گفتم من تحلیل شما را قبول ندارم و به نظر من رفتاری که در رمان نشان داده شده با واقعیت آن زمان سازگاری دارد.

  8. سلام بر کاربران عزیز داریون نما…

    نمی خواستم بحث را به موضوع “جایگاه زن در میان طایفه ی لر در زمان کریمخان زند” بکشانم. ولی حالا که خود به خود این موضوع در بین برخی از شما عزیزان مورد نقد و بررسی قرار گرفته، که جای تشکر دارد، بیایید با استناد به تاریخ و منقدین آن، کمی به تجزیه و تحلیل این موضوع بپردازیم.

    قصد ندارم با پرداختن زیاد به این موضوع سرتان را درد بیاورم و خسته اتان کنم. بنابراین تنها به چند خط از متنی که با ذکر منابع، در سایت ” مهر میهن / http://www.mehremihan.ir ” تحت عنوان ” زن در زمان کریم خان زند ” آمده است، می پردازم و سر رشته ی سخن را به خودتان واگذار می کنم. پس در این مورد اظهار نظر کنید منتها با سند و دلیل و مدرک نه نظر و فکر و تصور شخصی خود.

    در لابلای این متن آمده است :

    « زنان روستائی، آزاده تر از زنان شهر نشین بودند. آن ها همپای مردان در کشتزار ها و مراتع به کشاورزی و یا به نگهداری دام ها می پرداختند. زنان در اسب سواری و تیر اندازی استاد و قهرمان بودند. در جشن ها هم دوش با مردان شرکت کرده و‌ آزادانه به رقص و پایکوبی می پرداختند. آن ها در نزد مردان دارای احترام ویژه بودند، زیرا همانند آن ها در ساختار اقتصادی خانواده و جامعه نقش چشم گیری داشتند. »

    حالا شما عزیزان به نقد و برسی مستدل این موضوع بپردازید.

  9. خوبه اشاره کردید منظورتون من هستم وگرنه فکر میکردم طرفتون ماه ابر خسوف این چیزا هست ممنون از اطلاع رسانی شفافتون !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    نکته دوم برعکس شما که تحلیل منو قبول ندارید من قبول دارم حرفهای شما رو اما من نظرمو به عنوان یه خواننده گفتم دلیلی بر درست بودنش نمیبینم به نظر من نگاه فرهاد به ایلدا به محض خروج از کلبه نگاه پاک درستی نیست به نظرمن اینطور برداشت میشه !
    اخحه هر چی شما درست بگید تو ذهن من نمیگنجه یه ادم دختر زیباشو با یه مرد جوان که شناختی از اخلاقیات اون نداره تنها بزاره خوب شاید من یه کم کوته نظرم ولی خوب هرکار میکنم تو ذهن منم نمیگنجه
    رفتار فرهاد هم عجیبه یه نگاه با تمام جزییات نه اصلا درست نیست باور کنید

    1. سلام. شما آسمانیها با این خسوف و کسوفتان مهر و ماه را از ما زمینیان میگیرید فقط به جرم یک نگاه معصومانه و توصیفی که نشان از زیبایی ساده و بی ریا دارد ! وقتی ماه همیشه پشت ابر نمیماند و در پهنای آسمان واقعیتها رخ نشان میدهد تقصیر ما زمینخوردگان چیست؟

  10. فرهاد جان بعد از رفتن من ستاره یکه و تنها در قلعه داریان غریب مانده است. نکند رویای ایلدا واقعیت ستاره را از یادت ببرد؟

  11. سلام
    خوب شما که از رقص پایکویی ازادی زنان میگید چرا تو رمان اشاره به این ازادی ها نشده خوب اگه قراره رمان مال اون زمان باشه همه رو به تصویر بکشید نه فقط ادابی که از نظرمن درست نیست شاید شما بیشتر در قسمت های گذشته باید به ازادی زنان میپرداختید تا ذهن من خواننده امادگی این رفتارها رو هم داشته باشه نه یه دفعه رفتاری دیده بشه که شاید خاص اون زمانه ولی از دید امروز ما درست نیست پس حالا که اشاره درستی به رسومات سالهای پیشین کردید تو رمان هم از ازادی های زنان سخن بگویید تا بعضی رفتارها در ذهن ما علامت سوال ایجاد نکنه !!

    1. سلام آسمان عزیزتر از عزیز…

      … ولی عزیز دل برادر، چرا حرف تو دهن من میذارید فدای قلب رئوف و مهربانت !

      کی من از رقص و پایکوبی زنان با عنوان آزادی زن حرف زدم. من از حجب و حیای زن حتا در رقص های محلی سنگین و با وقار میگم.

      مسن ترها یادشون هست که تو همین داریون ما تو عروسی ها و سیزده بدر ها زنان با حیا و نجیب ما با چه وقار و متانتی رقص محلی خود را به نمایش می گذاشتند.

      خدایی، کدوم داریونی دیدی که از رقص محلی زنان ما در گذشته که تصویرش در همین سایت هم کنار تصویر ترکه بازی مردان هست، با خجالت حرف زده باشه و اون رو خدای ناکرده سوء استفاده از نام آزادی و بی بند و باری دونسته باشه ؟

      اما عزیز، تو قسمت های گذشته ی رمان، به تفصیل از ترکه بازی مردان و رقص محلی زنان هم گفته ام. ولی اسم اون رو آزادی زنان نگذاشتم. این فقط رسم و رسوم مردم قدیم داریون بوده و ربطی به آزادی یا عدم آزادی زنان نداره.

      اما متنی رو که در مورد آزاده بودن زنان روستایی لر نسبت به زنان شهر نشین گفته ام هم نظر من نیست و منبع اون رو هم آورده ام.

      بعدش هم : آسمان عزیز، من کی و کجا تو این قسمت های اخیر چهره ی ناپسندی از زن و مرد لر و داریونی آورده ام. فرهاد چشم دارد و می بیند و توصیف می کند که گفتم در نسخه ی نهایی ویرایشش می کنم و از نگاه دانای کل توصیفش می کنم. پیاده روی را هم که گفتم سه نفره اش می کنم.

      من که دربست نظر و نقدت را پذیرفته ام پس این دیدگاه تکراری دیگر چیست ؟ حرف تازه بزن عزیز تا به دیده ی منت بپذیرم که این رمان باید نقد بشه و به دور از تعصب هر جا حق با شما باشه باید ویرایش صورت بگیره و قطعا چنین خواهد شد.

      حالا بقیه ی علامت سوال هایت را بگو تا پاسخی برایش پیدا کنیم و یا ویرایشی معقول و منطقی.

      باز هم از نظر لطفتان نسبت به حقیر و نقد سازنده اتان ممنون و سپاسگزارم…

  12. کاش بتونیم نگاهمون آسمانی کنیم اون وقت میتونیم پشت ابر زیر خسوف زیبای ها را ببینیم عیب از نگاهتونه که سالهاست زمین خورده !!!!
    گاهی هم نگاهی به بالا بیندازید خواهید دید همه چیز پاک معصومه! حتی ابر! حتی خسوف کسوف که باعث میشه قدر ماه خورشید بدونیم! اماعیب چشمها نگاهمونه است که دیگر پاک معصوم نیست !!!!!!!!!!!!!!

  13. یکی از فانتزیام اینه که یکی هم با من هم نظر باشه بعد از خوشحالی برم تو افق محو بشم

    دقت کردین یه عده سال تا ماه تو داریون نما پیداشون نمیشه اما حرف مخالفت با من که میاد وسط از تو افق میان مخالفت میکنند میرن تا دویاره من یه چیز بگم بیان مخالفت کنن
    اصن یه وضعی ها……….

    1. سلام آسمان عزیز…

      من باهات هم نظرم عزیز دل برادر. ولی اصلا دوست ندارم بری تو افق محو بشی. دوست دارم تو آسمون قلبم بدرخشی که می درخشی و تو زمین پا بر جا و محکم گام برداری و هم چنان پویا و پایا باشی.

      خیلی خوشحالم که مخالف و موافق، رمان رو نقد میکنن و این یعنی این که شما کاربران عزیز برای تاریخچه ی داریون و فرهنگ شهرمون ارزش و احترام قائلید و انگیزه این حقیر سراپا تقصیر را برای ادامه این اثر ضعیف افزایش میدید.

      باز هم از حضور پر رنگ و نگاه منتقدانه اتان ممنون و سپاسگزارم…

    2. سلام آسمان
      اسم جدیدتون رو تیریک میگم ، اینقدر آسمون وریسمون نکن!
      تا بعضی ها رو به عکسالعمل وادار کنی!
      تازه اون هم واسه توافق گم شدن !
      اون که تنهایی هم میشه!؟

  14. من عصبانی نیستم برعکس خیلی خوشحالم !!
    که وقتی حرف واسه گفتن نداری سکوت میکنی بهترین راه باور کن کاش بقیه از شما بیاموزند رویه تون رو ادامه بدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا