ديدگاه

حالا که آن همه نیست، چرا این همه نباشد ؟

جلیل زارع|

اشک انار را بیاورید، می خواهم بنویسم ! از مظلومیت و محرومیت؛

مظلومیت مردم زادگاهم که زمانی دست هایشان پر بود و حالا خالی ! شاید خالی تر از خالی ! اصلا این واژه هم به دستان پینه بسته اشان نمی چسبد. واژه ای دیگر را هم سراغ ندارم. واژه ای که مرهمی باشد بر تاول های دستان پینه بسته اشان.

محرومیت منطقه ی داریون که زمانی حاصلخیز بود و طبیعت، بی هیچ ادعا و سر و صدایی، خوان نعمتش را ارزانی این قوم حالا فراموش شده می کرد. گفتم حالا فراموش شده. واژه ای دیگر نمی یابم، گرنه این هم واژه ی دلچسبی نیست. به نگاه های معصومانه ی فرزندان این دیار نمی چسبد !

داریون
داریون

نگاه هایی که ملتمسانه بر در است تا پدر خانواده با دست پر بیاید؛ حلقه بر در بکوبد؛ مادر، با شادی در را باز کند؛ پاکت های پر و سنگین و رنگین و معطر را از دستان پینه بسته ولی گشاده ی پدر بگیرد و خرامان خرامان با شادابی و نشاط به دستان فرزندان خانه بدهد و فرزندان بال در بیاورند از سخاوت دستان پینه بسته ولی گرم پدر و شور و نشاطی که در چشمان مادر موج می زند.

ولی حالا این همه نیست ! هر چند به گمانم یکی از این همه، هست و این همه، منهای یکی، نیست. و آن یکی هم که هنوز به یادگار مانده است تا شاهد محرومیت زادگاهمان و مظلومیت مردمش باشد، دست های پینه بسته است. همان دست های پینه بسته ای که زمانی آن همه به بار می نشست ولی حالا این همه بی بر است !

بیایید فریاد شویم ! دست های پینه بسته را فریاد زنیم شاید باز هم در صبح باز شود و ظلمت مظلومیت و محرومیت را پاسخی باشد. که اگر آسمان با دیارمان قهر است و نمی بارد، اگر زمین سر ناسازگاری دارد و نمی کارد، اگرآن همه دیگر نیست، این همه هست.

اگر زمین، بی آب است و کشاورز بی کار، اگر دام رمیده است و دامدار رهیده، چرخ صنعت می چرخد و باز هم پینه های دستان پدر، پر بار می شود. پر بار می شود تا باز هم امواج شور و نشاط را به چشمان مادر و گل لبخند را بر لب های فرزندان زادگاهمان منطقه ی داریون، بکارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا