بوي بهشتهمه

با شهدای منطقه داریون | پاسدارِ شهید مهیار ظهرابی

جلیل زارع|

بسم رب الشّهدا و الصدّقین…
همه ی ما، گاهی دلتنگ می شویم و دلمان می خواهد با کسی درد دل کنیم. چه کسی بهتر از شهدا؟…

دلتنگی هایمان را با شهدا در میان بگذاریم… کسانی که به خاطر رضای خدا و دل ما، از خود و دل خود گذشتند.

یکی از این عزیزان، شهید مهیار ظهرابی است. پاسدار شهید مهیار ظهرابی.

*برداشتی آزاد از دست نوشته های سرکار خانم کبری محترم، همسر شهید و دکتر زهرا ظهرابی، دختر شهید مهیار ظهرابی

۲۰ دی ماه ۱۳۴۳، داریون :
« پدر، در گوشش اذان گفت. مادر، بی تاب بود؛ بی تابِ در آغوش گرفتن فرزند دلبندش. پدر، معنای نگاه مادر را فهمید. کودک را به آغوش مادرش بازگرداند. کودک در آغوش مادر، آرام گرفت و مادر، غرق در نگاه او. اولین بار بود حس مادری را تجربه می کرد؛ چه حس زیبا و دلنشینی ! نامش را مهیار گذاشتند. »

سال های ۱۳۵۰ تا ۱۳۶۲، داریون :
« وقتش رسیده بود. از مرز شش سالگی هم گذشته بود. دست در دستِ گرم و نوازشگرِ پدر، راهی مدرسه شد. دبستان پسرانه ی حقیقت جو.

سال های تحصیل، یکی پس از دیگری می گذشت. روحیه ای پر تلاش، سخت کوش و مهربان داشت.

از مدرسه که بر می گشت دفتر و کتابش را گوشه ای می گذاشت و به کار مشغول می شد. تا غروب آفتاب کار می کرد و بعد هم می رفت سر درس و مشقش. اوقات فراغت تابستانش هم خلاصه می شد در کار و کار و کار. کار در زمین کشاورزی،کار در کارگاه چمدان سازی و … . »

shahidzohrabi

نوروز ۱۳۶۳، پوشیدن لباس سبز عشاق سینه چاک علوی:
« تصمیمش را گرفته بود. سال، نو شده بود. زمین، لباس سبز بر تن کرده و فضا از عطر ریاحین پر شده بود. و او سخت در اندیشه بود. اندیشه ای نو.

و این میوه ی کالِ مانده در احوال، احسن الحال می طلبید در اندیشه ی پویایی و کمال. عاقبت چاره ی کار را در نو شدن دید. در جوانه زدن، رشد کردن و سبز شدن. و همگام و همراه با طبیعت، لباس سبز بر تن پوشید. لباس سبزِ سپاهِ اسلام. و رفت تا پاسدار شود. پاسدارِ حریمِ قرآن و ولایت؛ گوش به فرمان پیرِ خمین. تصمیمش را گرفته بود و عزمش جزم بود. حالا دیگر هیچ کس و هیچ چیز نمی توانست مانع و سدِّ راهش شود. و درست در روز اول فروردین ماه سال ۱۳۶۳، لباس سبز عشاق سینه چاک علوی را بر تن کرد.

از همان آغاز، شعارش این بود : « من، مهیار، سپاه را نه محل کسب درآمد، پاسداری را نه دست و پا کردن شغل و لباس سبز را نه برای فخر فروشی، که سپاه را معبد، پاسداری را عبادت و لباس سبز را کفن خود برگزیده ام. »

سال ۱۳۶۴، ازدواج:
« خودش را وقف اسلام کرده بود. جبهه ها شده بود سنگرِ جهادِ اصغرش. یک روز، کردستان بود، روز دیگر، خوزستان. تابع و گوش به فرمان بود و این سنگر و آن سنگر برایش فرقی نداشت.

و حالا دیگر وقتش بود. وقتِ جهادِ اکبر. وقتِ خودسازی. در کنارِ جهاد، پیشانیش بر خاک بود برای عبادتِ بی چون و چرای خالقِ بی همتا. دستگیر و حلالِ مشکلاتِ بندگانِ خدا بود و ایمان و خُلق و خُویش، زبانزدِ خاص و عام .همواره در احسان و نیکویی به پدر و مادر و خوش رفتاری و گشاده رویی با قوم و خویش، پیشقدم بود. غریبه و آشنا را مورد لطف قرار می داد و اذیت و آزارش به کسی نمی رسید.

باید نیمِ دیگر دینش را هم کامل می کرد. ازدواج، سنّت پیامبرِ خدا (ص) بود و او هم مطیعِ امرِ خدا و رسولش. در سنِّ بیست و یک سالگی ازدواج کرد و ثمره ی این ازدواج، دختری بود که پس از شهادتش دیده بر این جهان گشود تا زینب وار، ادامه دهنده راه و پاسدار خونش باشد. »

۲۰ بهمن ۱۳۶۴، شرکت در عملیات والفجر ۸ :
« عملیاتِ والفجرِ ۸ با رمز یا زهرا(س) آغاز شد. عاشقانی که مدت‌ها منتظر چنین شبی بودند، با شنیدن رمز عملیات، هجوم گسترده ی خود را آغاز کردند. عملیاتِ آبی خاکی که طی آن رزمندگانِ جان بر کفِ اسلام با نیروی ایمان و اراده ای پولادین، با غافلگیری نیروهای عراقی، از اروند رود عبور کرده و شبه‌ جزیره ی فاو در جنوب عراق را به اشغال خود در آوردند. در نتیجه ی این عملیات، ایران بر سواحل اروند، ساحل شمالی خور عبدالله و شبه جزیره ی فاو، مسلط شد و راهِ ورودِ عراق به خلیج فارس از طریق فاو، مسدود گردید.

… یکی از این غیور مردانِ خدا، مهیار بود، مهیار ظهرابی، رزمنده ای از خطه ی داریون. شیر مردی که عاشقانه در معامله با خدای خویش، گازهای شیمیایی را تنفس کرد تا در صحرای محشر، سندی باشد برای مظلومیت او و دیگر رزمندگان اسلام. حاصلش هم تاول های سیاهی بود در بدن که تا زنده بود، راز آن را از همه پنهان کرد و در پاسخ عزیزانش که از علت آن می پرسیدند، فقط می گفت: « نگران نباشید، چیزی نیست، به گمانم جای نیش پشه باشد. آخر جایی که ما هستیم پشه زیاد دارد. »

آذر ماه ۱۳۶۵ ، آخرین دیدار با خانواده در آخرین مرخصی:
« بعد از ماه ها حضور در خط مقدم جبهه، آمده بود مرخصی. قرار بود چند ماهی پشت جبهه باشد. خانواده، دل خوش کرده بودند به این چند ماهی که در کنارشان هست. بخصوص همسرش که باردار هم بود و اصرار داشت هنگام تولد فرزندشان کنارش باشد. ولی مهیار، آب پاکی روی دستشان ریخت و گفت : « ماموریتم تمدید شده، چند روز بیش تر مرخصی ندارم، باید برگردم جبهه. » حتا شوقِ دیدارِ فرزندِ نادیده اش هم نتوانست سدِّ راهش شود و رفت تا در میعادگاه عاشقان از قافله ی عشق عقب نماند.

در آخرین دیدار، همه ی نامه های خود را سوزاند تا عزیزانش پس از او با خواندن آن ها و یادآوری خاطرات، دلتنگ و غمگین نشوند. بعد هم انگار می دانست فرزندشان دختر است، از همسرش قول گرفت نام فرزندشان را زهرا بگذارد و با توکل بر خدا برای تربیت درست او از هیچ تلاش و کوششی دریغ نورزد. »

سال ۱۳۶۵، رقص خون در وادی جنون:
« معاونِ گروهان بود. شجاع بود و سرِ نترسی داشت. هیچ گاه بی کار نمی نشست. یا در حال پیکار با دشمن بود، یا مشغول آموزش نطامی و عقیدتی به نیروهای خودی .

مهتاب و ستارگانِ آسمان شب های شلمچه هم کم تر چشمان او را در خواب می دیدند. یا مشغول عبادت پروردگار خویش بود یا مخفیانه به جبهه ی دشمن نفوذ می کرد برای آوردن اخبار و اطلاعات ارزشمندی از تحرّکات، تعداد افراد و میزان و نوع سلاحِ سپاه خصم.

خورشید چهارم دی ماه که غروب کرد، نیروهای سپاه محمّد رسول الله، حال و هوای دیگری داشتند. یکی، مشغول دعا و راز و نیاز با خدا بود؛ یکی، اسلحه ی خود را تمیز می کرد؛ یکی، همرزمش را در آغوش کشیده بود و حلالیت می طلبید و وداع می کرد.

ساعاتی بعد، شهید خرّازی، دستور داد فانوس ها را خاموش کنند. آن گاه همرزمانش را مورد خطاب قرار داد: « عزیزانم، امشب، شبِ عاشوراست و این جا هم کربلا، تا همین جا هم مردانه جنگیده اید و بهشت را برای خودتان خریده اید ولی امشب، با بقیه شب ها فرق دارد. راهی را در پیش رو داریم که رفتن دارد و برگشتنی ندارد. هر کس تعلق خاطری دارد، دلواپس خانواده اش است و یا مشکل دیگری دارد می تواند از همین جا بازگردد و یا بماند ولی با ما راهی نشود.»

حرف های فرمانده، بد جوری با دل بچه ها بازی کرد. گریه امانشان نداد. هر کس به گونه ای آمادگی و شیدایی خود را اعلام می کرد.

… و این مهیار بود که از میان جمع با چشمانی گریان و صدایی رسا فریاد می زد : « مگر خون ما رنگین تر از خون شهدای کربلا و شهدایی است که تا حالا جان خود را تقدیم خدای خویش کرده اند !؟ آیا آن ها خانواده نداشتند!؟ پدر و مادر و خواهر و برادر نداشتند!؟ زن و بچه نداشتند !؟ کار و گرفتاری و مشکلات نداشتند !؟ ننگ ابدی بر ما باد اگر حالا که لطف خدا شامل حالمان شده است و توفیق آمدن تا این جا را داشته ایم، حالا که چند قدم با پیروزی و یا شهادت فاصله نداریم، پا پس بکشیم و از رفتن باز ایستیم! برادران، ما انتخاب شده ایم، طلبیده شده ایم عزیزان ! و هرگز پشت به دشمن نمی کنیم! همگی همراه و همگام پیش می رویم و تا آخرین نفر و آخرین قطره ی خونمان، همان طور که تا حالا چنین بوده است در این شب عاشورایی هم بی امان بر خصم می تازیم و شلمچه را کربلا می کنیم. هرگز عقب نمی نشنیم، یا می کشیم و یا کشته می شویم که در هر صورت پیروزیم، چرا که خدا و دعای خیر امام با ماست. »

و این گونه بود که عملیات کربلای چهار با رمز محمد رسول الله آغاز شد. متاسفانه عملیات از قبل، لو رفته بود. شلمچه، حمام خون شد. بچّه ها یکی پس از دیگری به شهادت می رسیدند. تیرباری، بچّه ها را زیر آتش گرفته بود و آن ها را یکی پس از دیگری از پا می انداخت. چهار داوطلب برای خاموش کردن آتش این تیربار خواستند. همه، داوطلب بودند ولی قرعه ی فال به نام چهار تنی زده شد که مهیار هم در بینشان بود. چهار دلاور و شیر مردی که به خوبی می دانستند رفتنشان را بازگشتی نیست ولی آگاهانه و عاشقانه برای خاموش کردن تیربار رفتند. تیربار، خاموش شد ولی آن چهار تن، هرگز بازنگشتند:
« در وقتِ مرگ، روی لبش خنده ای شکفت / با خون خود نوشت: ” آخر فتاد مرغ سعادت به دام ما / زد روزگار، سکه ی عزّت به نام ما »

عملیات، به پایان رسید . در این عملیات، به ظاهر، سپاه محمد رسول الله شکست خورد. بچه ها از همه طرف محاصره شدند؛ ولی از پا ننشستند، ایستادگی کردند و همان طور که با خدای خود و امامشان عهد بسته بودند بر این عهد ماندند و تا آخرین نفر و آخرین قطره ی خونشان جنگیدند و ایستادگی و مقاومت کردند و اجساد مطهرشان در محاصره دشمن ماند.

تا این که دو هفته بعد، عملیات پیروزمندِ کربلای پنج آغاز شد. محاصره، شکسته شد و اجساد مطهر شهدای عملیات کربلای چهار هم به پشت جبهه منتقل و به خانواده های چشم انتظارشان تحویل شد. اما از مهیار، هیچ خبری نبود. گفتند مفقودالاثر است و برای خانواده اش جز صبوری چاره ای نبود. نمی دانستند شهید است، یا مجروح و یا اسیر. در یک کلمه خلاصه شده بود: ” مفقودالاثر” . کلمه ای سخت و دردآور و جانکاه ! کلمه ای که چشمان انتظار خانواده اش را بر در نشاند برای خبری از عزیز دلبندشان.

عاقبت، پس از سه ماه انتظار جانکاه، اجساد چهار رزمنده را یافتند که در پتویی پیچیده شده و زنده به گور شده بودند. چهار رزمنده ای که یک شب در حین عملیات در آزمونی عاشقانه، برای خاموش کردن تیربار دشمن، رقصِ خون داشتند در وادیِ جنون.

و مهیار، یکی از این عاشقانِ بی دل بود. همرزمانِ مهیار گفته بودند که مهیار و یکی از دوستانش قبل از عملیات، هر کدام لباس دیگری را بر تن کرده بودند. لباسی با نام و نشان دیگری. چه سِرّی در این تعویض لباس بود خدا می داند ولی همین کار باعث شناسایی این چهار شهید شد:
« زیرِ جیبِ پیراهنی که بر تنِ مهیار بود نام دوستش نوشته شده بود. نامی که باعثِ شناسایی او شد. »

هفدهم فروردین ماه سال ۱۳۶۵ هیچ گاه از ذهنِ بدرقه کنندگانِ شهید مهیار ظهرابی، پاک نمی شود. روزی که مهیار، بر دستانِ آنان تا گلزار شهدای داریون تشییع و در آن جا به خاک سپرده شده و در کنار سایر شهدای عزیز داریون آرام گرفت. »

گفتند از او چیزی به جای نمانده است جز یک راهِ ناتمام. روحش شاد و راهش پر رهرو باد….

6 دیدگاه

  1. با سلام ورود مجدد آقای زارع به سایت داریون نما با مطلب شهدا را خوش آمد می گویم .

  2. یاد شهدا بخیر

    کسی نگفت از میان توفان چگونه آن شب گذشته بودی
    زگردباد و تگرگ و باران، چگونه آن شب گذشته بودی
    کسی نگفت از میان آتش، میان آن شعله های سرکش
    بهانه دردل، شراره در جان، چگونه آن شب گذشته بودی
    نه ردپایی، نه گرد راهی، فقط تفنگی شکسته دیدم
    توپیچان از کنار یاران چگونه آن شب گذشته بودی
    به بال سرخت که بسته بود آن نشان پرواز آسمان را
    بگو که از خط و خون یاران چگونه آن شب گذشته بودی
    کسی نگفت از دل هیاهو ز خون و سنگر ز موج و باران
    تو بی فراز از نهیب توفان، چگونه آن شب گذشته بودی
    فقط شنیدم که بال خود را گشادی از این کرانه رفتی
    کسی نگفت از فراز میدان چگونه آن شب گذشته بودی .
    گرفتم از تو سراغ، گفتند گذشتی از شب، شهاب گونه
    و من به حیرت که با شهیدان، چگونه آن شب گذشته بودی
    شلمچه بود و نگاه تیزت، که می گشودی به دیده بانی
    چه گویم اما به شوق ایمان، چگونه آن شب گذشته بودی
    چو ابر وباران ره تماشا گرفته بودش اشک و خون چشمم
    ندیدمت بالبان خندان، چگونه آن شب گذشته بودی.

  3. شهیدان درس زندگی توام با بندگی را به جهانیان آموختند.
    روحیه شجاعت و استقامت را باید از این شهید مبارز آموخت.

  4. خداحافظ و بعد از این مرا دیگر نخواهی دید
    خبر این بود آری: یک پرستو از قفس کوچید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا