دفترچه خاطرات

حرف های خودمونی…

احمد عیسایی خوش|

یادش بخیر ،یادتونه اون قدیما چه بازیهایی میکردیم ،زد رو،هفت سنگ ،درنه بازی ،آزاد کنی ،فوتبال تو زمینهای خاکی با کفش پلاستیکی ، میشدیم پر خاک وخل ،حالا که فکرش رو میکنم که امروزه با اینکه هر روز دوش میگیریم هنوز هم غروب نشده از بوی بد خسته میشیم ،اون قدیما رو نمیدونم دوروبریماون چطوری طاقت می آوردن بویژه معلمهای محترم ،خلاصه تازه اون زمان هم هنوز خوب بود ،نسل های قبل رو دیگه نمیدونم فقط شنیدم که میگفتن کلاه هر کس رو اگه رو آتیش میگرفتی از سوختن شپش جیز وبلاز میداد.
الغرض ،من یه خاطره دارم از اون بازیهای قدیم ،یه خاطره راجع به آزاد کنی ، همون که دو گروه میشدیم ویه جایی رو به عنوان دکه میکردیم ،یه گروه فرار میکردن وگروه دوم اونها رو دنبال میکردن ،هرکس که گرفته میشد رو می آوردن تو دکه واگه یکی از یاراش میتونست خودش رو به اون برسونه ودستش رو بزنه به اون میتونست دوباره فرار کنه ،حالا شما مقایسه کنید بازیهای اون سالها رو با الان… البته که میپذیرم که با گذر زمان همه چیز تغییر میکنه وگریزی از اون نیست.
اون خاطره هم مربوط به همین بازی میشه . داریون اون روزا خیلی بزرگ نبود ،البته برای ما که بچه بودیم خیلی بزرگ بود ،تو بچگی همه چی برای آدم خیلی جلوه داره ،خنده ،گریه ،دوستی ودشمنی والی آخر ..
خوب هنوز هم نگفتم که چی شد،اره تو یه روزی از روزهای تابستون من و چند تا از بچه های همسایه که مثل همه بچه داریونی ها همیشه از اول صبح میزدیم تو کوچه وظهر برمیگشتیم وبه عبارت دیگه ما رو ((کوچه بزرگ کرد))، دو تا گروه تشکیل دادیم وشروع کردیم به بازی ، ما فرار کردیم و اون سه نفر دنبال ما ،اگه یادتون باشه اون وقتا وسط این خیابونی که الان بلوار داره کنار اون منبع آب آهنی که یادگار روزهای بی آبی داریونه ، یه درخت توت بزرگ بود وآب پاریو از زیرش رد میشد ؛خونه ما هم تو همون نزدیکی بود ، من از کنار همون درخت که دکه ما بود فرار کردم وراه دبیرستان رو گرفتم که از وسط باغهای انگور رد میشد ومیرفت تا دبیرستان ،ساعت تقریبا 8 الی 9 صبح بود ،دشمن ما هم حسین بذرافشان بود که هرکجا هست یادش بخیر ،ما رفتیم واون اومد ، رفتیم تا گلدونی ها ،چاه تلمبه میرزا جواد ،زمین خاکی فوتبال ،گود وجی ، همینطور از ما رفتن واز اون هم اومدن ،خلاصه دور داریون رو دور زدیم ،وقتی برگشتیم ورسیدیم سر دکه دیدیم که دیگه ظهر شده وبچه ها همه رفته بودن ،دیگه اون دشمنی بچگی شد دوستی ،هم خسته بودیم وهم حسابی گشنه ،یادش بخیر همون دویدنها رو هنوز هم داریم هم برای رسیدن به شتاب زندگی وهم الحمدالله برای سلامتی وورزش …

3 دیدگاه

  1. با سلام و عرض ادب و احترام خدمت سرور گرامی جناب آقای عیسایی خوش، جا دارد در این جا فرصت را غنیمت شمرده و به نیابت از مردم فرهنگ دوست داریون،تشکر ویژه ای داشته باشیم از ادیب فرهیخته جناب آقای جلال بذرافکن که با تالیف کتاب زیبا و پر محتوای فرهنگ مردم داریون ،به حق ،مصداق بارز کلام گهربار شاعر گران قدر حکیم ابوالقاسم فردوسی هستند: بسی رنج بردم در این سال سی/عجم زنده کردم بدین پارسی…

    1. من هم سلام وعرض ارادت دارم خدمت شما دوست گرامی وهمشهری عزیز آقای جلیل زارع.نوشته های شما را میخوانم مخصوصا آن مورد که در باره وضعیت داریون ولزوم توجه به حل مشکلات در کنار سایر مسائلی که در این سایت مطرح میشود داشتید . هر چند کتاب فرهنگ داریون را ندیده ام اما باشناختی که از آقای بذرافکن به عنوان یکی از پیشقراولان درس ومدرسه دارم واقفم که کاری بس شگرف کرده اند. از شما هم بابت نوشته ها ی که بیانگر وجود درد اجتماعی است صمیمانه سپاسگزارم .امیدوارم که روزی دانش وبینش طلایه دار رشد وتوسعه همه جانبه قرارگیرد ودر پرتو آن محل ومحله ما که خاطرات کودکیمان را شکل داده رشد وتعالی یابد وهمیشه سربلند وسرافراز ببینیمش نه خدای ناکرده خوار وحضیض .چشمه هایش جوشان ،باغهایش پربار و مردمانش دل شاد.

  2. مرحبا ای پیک مشتاقان،بده پیغام دوست/تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست…با سلام و عرض ارادت مجدد خدمت دوست عزیزم جناب آقای عیسایی.حرف هایتان واقعا خودمونی و کلامتان دلنشین است.من که لذت بردم.هر چند،حتی با دیدن عکستان نیز ،هر چه به مغزم فشار آوردم،شما را نشناختم،ولی احساس می کنم سال هاست با شما آشنایم… گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا/خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست…پویا و پایا باشید.

پاسخ دادن به احمد لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا