دفترچه خاطرات

برگی از دفتر خاطراتم !

جلیل زارع|

خاطره ای را که قصد دارم برایتان نقل کنم، عینا از یکی از دفترچه های خاطراتم انتخاب شده است و بی هیچ تغییری در آن ، بدون هر گونه ویرایش و تغییر در نوع نگارش، در این جا می آورم. این شما و این هم خاطره ای مربوط به چهار دهه پیش و با قلم آن زمان:

امروز بعد از ظهر با کهزاد (۱)دفترهای ریاضیمان را برداشتیم و رفتیم توی باغ انگور پشت خانه اشان مسئله های ریاضی را که آقای صفی یاری داده بود، حل کنیم. کهزاد هوس خوردن زول کرد. مثل همیشه با مهارت زیاد محکم با تی پا زد زیر کاکل زول. کاکل کنده شد و رفت به هوا و ده بیست متر آن طرف تر افتاد. بعد هم ساقه زول را کند. مثل ساقه کاهو پوستش را کند و شروع کرد به خوردن. به من هم تعارف کرد ولی من قبول نکردم. آخر من از خوردن ساقه ی زول بدنم مور مور می شود. هیچ وقت حاضر نشده ام بخورم. ولی او چنان با میل می خورد که انگار ساقه ی کاهوست !

وقتی خوردنش تمام شد، رفت سراغ یکی دیگر. گفتم اجازه بده این یکی را من …. گفت : بلد نیستی می زنی چشم و چار خودت را کور می کنی ؟ گفتم : بلدی نمی خواهد ! و فورا پای راستم را بلند کردم برای زدن زیر کاکل زول. هم زمان کمرم را خم کرده سرم را پایین انداختم تا کنده شدن آن را ببینم. کهزاد داد زد : این کار را نکن ! ولی هنوز حرفش تمام نشده بود که…. چشمتان روز بد نبیند ! کاکل کنده شد. ولی محکم خورد توی پیشانی من بیچاره.

از درد به خود می پیچیدم. انگار پیشانیم را با سوزن سوراخ سوراخ کرده بودند. خارهای کاکل زول رفته بود توی پیشانیم. کهزاد در حالی که خارها را از پیشانیم در می آورد، گفت : پسر عاقل ! موقع کندن کاکل زول باید کمرت را راست بگیری و سرت را هم عقب ببری تا کاکل کنده شده توی سر و صورتت نخورد ! باز جای شکرش باقی است که تو چشم و چارت نخورد !

من به روی خودم نیاوردم و گفتم : چیزی نیست . ولی سوزش دردناکی را در پیشانیم حس می کردم. قید کندن ساقه ی زول را هم زدیم. فکری به خاطرم رسید. پیش خودم گفتم باید امروز توی بازی شطرنج برنده بشوم تا تلافی این شکست در بیاید. بعد هم به کهزاد گفتم برو شطرنجت را بیاور بازی کنیم. گفت : پس مسئله های ریاضی چه می شود ؟ گفتم : تا شب وقت زیادی است دیر نمی شود. حلشان می کنیم. قبول کرد و رفت خانه و دست پر برگشت.

زیر سایه ی درختی روی زمین نشستیم و صفحه ی شطرنج را پهن کردیم. کهزاد دست هایش را برد پشت کمرش دو تا مهره یکی سیاه و یکی سفید در دو دستش پنهان کرد و رو به روی من گرفت و گفت : انتخاب کن. کدام را می خواهی ؟ دفعه قبل که دست راستش را انتخاب کرده بودم مهره سیاه نصیبم شده بود. دست چپش را انتخاب کردم. باز هم مهره سیاه نصیبم شد. مهره ها را چیدیم و بازی را شروع کردیم.

امروز روی شانس نبودم. خدا خدا می کردم بخت و اقبالم باز شود و برنده بازی باشم تا شکستم در کندن کاکل زول جبران شود. همین طور هم شد. خیلی زود یک سرباز جلو افتادم. بعد هم موقعیتم از او بهتر شد. کلی پیش افتاده بودم و اگر همین طوری پیش می رفت حتما برنده ی بازی بودم که یکهو عباد (۲) سر رسید.

سلام کرد و کنارمان نشست. نگاهی به صفحه ی شطرنج انداخت. بعد هم شروع کرد به جفت کردن مهره های سیاه و سفید یکسانی که از بازی بیرون رفته بود. متوجه شد که یک سرباز سفید بیش تر بیرون است. در بازیمان دقیق شد و موقعیت دو طرف را سنجید. مطمئن شد که من جلو هستم و برد با من است. بدون معطلی دست برد زیر صفحه ی شطرنج و مهره ها را به هم ریخت و در همان حال گفت : کافی است ! حالا دیگر نوبت من است. این کار عادتش بود. همیشه وقتی می دید من دارم می برم بازی را به بهانه ای به هم می ریخت. ولی نمی دانم چرا وقتی برد با کهزاد بود، این کار را نمی کرد ؟

بگذریم… اولش کمی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم و چیزی نگفتم. نمی خواستم ضعف از خود نشان بدهم و بازی را خیلی مهم جلوه بدهم. از طرفی هم عباد دوست صمیمیم بود و ارزش نداشت به خاطر یک بازی که راحت می شد تکرارش کرد، سخت بگیرم و او را از خود برنجانم.

ولی حالا اصلا ناراحت نیستم. بر عکس خیلی هم خوشحال هستم. خوشحالم که پا روی نفس خودم گذاشته ام و به خاطر تلافی شکست در کندن زول بازی نکرده ام. بازی که به خاطر این چیزها باشد ارزشی ندارد و برد در آن هم جوانمردانه نیست. مخصوصا که کهزاد دوست صمیمیم است. خوشحالم که عباد سر رسید و بازی را به هم ریخت.

” جمعه، پانزده اردیبهشت ۱۳۵۱، داریون ”

۱- کهزاد : قاسم کاشفی
۲- عباد : عبادالله قلندری

11 دیدگاه

  1. سلام
    این که شما دوست داشتید یک شکست را با پیروزی دیگری جبران کنید نشان دهنده نکته های بسیاری است. اما فکر نمی کنم مبارزه برای تلافی شکست قبلی کار بدی باشد! این نوشته مربوط به دوران نوجوانی شما هست آیا هنوز هم به این نکته اعتقاد دارید؟
    از طرف دیگر من تا حدودی با گیاهان منطقه آشنایی دارم اما تا به حال اسم زول را نشینده بودم!

  2. سلام و ممنون از دیدگاهتان…

    مبارزه برای تلافی شکست قبلی خوب است؛ به شرط آن که من برنده نباشم و دیگری بازنده !

    با شرط بازنده شدن دوستم، برنده شدن را دوست ندارم. ولی اگر بازنده ای در کار نباشد، یا اگر هست دوستی نباشد که به اندازه ی من استحقاق پیروزی را دارد، چشیدن حلاوت پیروزی را دوست دارم.

    رقابت سالمی را دوست دارم که بدون کلک باشد نه برای فرو نشاندن خشم خود از شکستی که می تواند تجربه ای را بر تجاربم بیفزاید.

    1. سلام اگر اشتباه نکنم ذهنیت شما در این باره مانند ذهنیت سیدنی هریسه…

      برنده می داند به خاطر چه چیزی بجنگد و بر سر چه چیزی سازش کند،
      بازنده به خاطر چیزی که ارزش ندارد مبارزه می کند و آنجا که نباید سازش می کند “سیدنی هریس”

  3. سلام مجدد…

    آن زمان ما به گیاهی خود رو شاید از جنس خار، که ساقه ای بلند داشت و به قول آن زمان ما، کاکلی خاردار بر نوک آن، می گفتیم زول. راستش را بخواهید اگر نامش زول نباشد، نمی دانم نامش چیست ؟

  4. برام جالب بوداون زمان شما شطرنج بازی میکردین همیشه اززمان جلوتر بودین اونموقع پیشرفته ترین بازی رینگ بازی بود رینگ با یه چوب برمیداشتن دنبال هم میدویدند بعدم این جناب عباد احیانا استاد احسان قاءم مقامی اگه اسمشو درست گفته باشم نبودن اینقدر دقیق درست پیش بینی میکرده من که هرچند چن نفر بهم شطرنچ یادم دادن اما کیش مات رو اصلا یاد نگرفتم تا زندگی بهم یاد داد کیش مات یعنی چه عجب استادی این زندگی !

    1. سلام…
      عباد همون عبادالله قلندری است که معلم هست. البته احتمالا الان باید بازنشست شده باشد. شطرنج بازیش خوب بود. والیبالش هم حرف نداشت. معلم زحمتکش و خوبی هم بود.

      اون زمان که خاطره اش را خواندم، عباد، یه مادر پیر داشت و با اون زندگی می کرد. زندگی فقیرانه ای داشتند ولی خیلی به هم عشق می ورزیدند. من و آقای قلندری و مرحوم کاشفی با هم همکلاس بودیم.

      1. سلام استاد
        چه حال و احوال امیدوارم که خوب باشید
        ممنونم که بار دیگر یکی از خاطرات مشترکتون با داییم رو گذاشتی نمیدونید چقد خندیدم از این ادا اصولایی که تو اون دوران داشتین آخه از بعضی جهات منم مثل داییم هستم.ولی ما بعد از حرکت شوت زیر زول یه حرکت دیگه هم مورد استفاده قرار می دادیم اونم با چوب زیر کاکلش میزدیم که الانم که یادم میاد کلی حال میکنم اخه خیلی میرفت بالا اینهو داشتیم بیسبال بازی میکردیم یاد اون دوران بخیر بچه های این زمونه هم اگه از کلاسای فوق برنامه و شنا و موسیقی وقت اضافه بیارن از پا کامپیوتر دیگه کم هم میارن و چقد بد چون دیگه بچه ها اون بازی های قدیمی که همش پر از هیجان و ورزش و تحرک بود حتی بلد نیستن انجام هم بدن بازی پیچیدشون شده با تیکه نخ چندتا گره بزنن.
        یاد این بازی ها بخیر که میمردیم براشون
        (1-دستگیری 2-چوق چیله 3- زدرو 4-هفت سنگ 5-درنه بازی یا درنو 6-قایم ماشک در حد وسیع که فضای مسابقه کل کوچه ها زمینها حیاطای اعضا با اقوام بود بهتره بگم نیمی از داریون تو جریان ای مسابقه قرار میگرفتن با پنهان شدن اعضا در هر خانه .
        واقعا یادش بخیر ما که از دوران کودکیمون خیلی راضی هستیم شما چطور؟

  5. امروز، پنجمین روزی است که بی وقفه برف، این نعمت الهی، در حال بارش است. کوه و در و دشت، سفید پوش شده است. ۱۲۰ ساعت بارش بی وقفه !
    هر چند سفید پوش شدن زمین و درختان و کوه و در و دیوار، برای من و تو آن قدر جذاب و دیدنی و لذت بخش است که عزیزی از سر شوق، به زیبایی، با نماهنگی به تصویرش می کشد، ولی روستاهایی در شمال و جاهای دیگر کشور است که نشستن بیش از سه متر برف، زندگی عادی آن ها را مختل کرده است.
    جای جای خانه ی ما، شوفاژ در حال گرم کردن یک نواخت فضای خانه است. با وجود این، سرما چنان در بدنمان نفوذ می کند که گاهی پتویی نیز بر دوش می اندازیم و ظرفی را هم پر از آب کرده، روی اجاق گاز می گذاریم تا فضا را گرم تر نگاه دارد. وقتی ما که در پایتخت زندگی می کنیم و از همه ی امکانات و رفاه زندگی برخورداریم و البته هم چنان ناشکر و معترض به درگاه خالق بی همتا، خدا به فریاد روستایی نشینانی برسد که در محاصره ی برف و کولاک قرار دارند.
    خانه های گلی و بی در و پیکرشان دستخوش هجوم سرمایی استخوان سوز است. راه های ارتباطیشان با دیگر مناطق، قطع است. برای خورد و خوراک و وسایل گرمایشی و چه و چه در مضیقه هستند. از گرسنگی و سرما در خود می پیچند. دوا و درمانی ندارند. صدای سرفه های فرزندانشان که گوشه ای کز کرده اند از سرما و گرسنگی، نداریشان را مظلومانه به نمایش می گذارد.
    از دریچه ی جام جهان نما، فقط به نظاره نشسته ایم و در فکر آن هستیم که امروز را که از قضا مدارس هم تعطیل است، چگونه فرزندانمان را با برف بازی سرگرم کنیم. شال و کلاهشان می کنیم و … .
    کمی فکر کنیم. بیش تر بیندیشیم. فقط برف و باران و سرما و یخبندان و زلزله و دیگر بلایای طبیعی نیست که زندگی را بر محرومان، سخت کرده است ! دور و بر ما پر است از محرومیت ها و نداری ها ! کافی است زاویه ی دیدمان را تغییر دهیم ! با وسواس بیش تری نظاره کنیم. حلقه ی در خانه ی دلشان را محکم تر به صدا در آوریم !
    کم کم داریم به آغاز سال نو نزدیک می شویم. در همسایگیمان یتیم و بی سرپرستی نیست !؟ فقیر و بی چیزی نیست !؟ بی بضاعتی نیست !؟ وقتی با لباس های نو به استقبال بهار می رویم، نگاهمان به لباس های مندرسی که تن پوش این عزیزان است، نمی افتد !؟ وقتی سبزی پلو و ماهی شب عیدمان فراهم است و عطر و بوی آن، فضای بی در و پیکر خانه ی بی نوایی در همسایگیمان در می نوردد و دهانشان را آب می اندازد، به فکر شام شب عیدشان هستیم !؟ وقتی میوه ها را پوست می گیریم و در دهان فرزندان دلبندمان می گذاریم، صحنه ی کودکانی را می بینیم که چشمانشان به دستان پدرشان هست که کی با پاکتی از میوه وارد منزل می شود تا مشتقانه به سویش بدوند و بار دست آنان را کم کنند !؟ تازه اگر سایه ی پدری بالای سرشان باشد !
    اصلا گیرم از لحاظ مالی در رفاهند و تن پوششان به راه و سفره ی شب عیدشان از سفره ی من و تو هم رنگین تر، وقتی پدری نیست، مادری نیست، بزرگ تری نیست تا دست محبت بر سرشان بکشد، شرم نمی کنیم چنین گستاخانه دست محبت بر سر و روی فرزند دلبندمان می کشیم !؟
    شاید ما هم وضع مالی خوبی نداریم و در توانمان نیست که بی بضاعتی را بضاعت بخشیم، درست ! ولی خداوند سینه ای پر از مهر و عاطفه و دستی نوازشگر را که به ما ارزانی داشته است، چرا در مصرف آن صرفه جویی می کنیم !؟ کشیدن دست محبت بر سر و روی یتیمان و بی سرپرستان که خرج ندارد ! دارد ؟ نثار گل لبخند و بذل محبت که زحمتی ندارد، عزیز !
    اصلا همه ی این ها به کنار ! چرا با فرزندان خود بی محبتیم !؟ چرا با خواهران و برادران و اقوام خود قهریم !؟ چرا ماه ها می گذرد و از پدر و مادر و پدر بزرگ و مادر بزرگ هایمان دیدن نمی کنیم و در آغوششان نمی گیریم !؟ چرا اخم و چهره ی در هم رفته امان را نثار عزیزانمان می کنیم، وقتی خداوند، گل لبخند را بر لبهایمان بیش تر می پسندد و چهره ی گشاده امان را بیش تر دوست دارد !؟ چرا استفاده به جا از کلمه ی قشنگ و زیبا و اعجازگر ” دوستت دارم ” را بلد نیستیم عزیزان دل برادر !؟
    به خود آییم، وقت را غنیمت شماریم ! نمی گویم فردا دیر است، شاید اصلا فردایی فرا رویمان نباشد که به فکر دیر و زودش باشیم !؟ تا هستیم و هستند، عشق بورزیم، محبت کنیم، یاریگر محرومان باشیم و یاد بگیریم چگونه دوست داشته باشیم و چگونه زندگی کنیم ! همین…

  6. شاید بیشتر از یک روز دیگه, منتظر نمونید.هر چند استاد عجایب! حتی دیروز هم که باید تو جشن باشن تو سایت بودن .

پاسخ دادن به سپیده لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا