رمان(قلعه داریون)
-
رمان قلعه داریان / قسمت شصت و هشتم
نویسنده: جلیل زارع رضاقلی بیگ که از قبل توسط جاسوسان خود مطلع شده بود محمد خان داریانی نیمی از جنگجویان…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت هشتاد و پنجم ( آخرین قسمت از فصل اول )
نکته:اولین قسمت رمان قلعه داریون نوشته جلیل زارع 13 تیرماه سال1392 در داریون نما منتشر شد. از آن زمان تا…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت هشتاد و چهارم
نوشته:جلیل زارع| جمشید، سوار بر اسب از آن جا دور شد.ستاره یک ریز گریه می کرد. پهلوان رو اندازی از…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت هشتاد و سوم
نوشته:جلیل زارع| بعد از قرائت فاتحه بر مزاری که اسم ستاره دختر محمد خان داریانی روی سنگ آن حک شده…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت هشتاد و دوم
نوشته:جلیل زارع| از جای جای قلعه، شعله های آتش زبانه می کشید و دود همه جا را فرا گرفته بود.…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون؛ قسمت هشتاد و یکم
نوشته:جلیل زارع| ستاره که هاج و واج مانده بود، گفت : « اعتراف !؟ اعتراف به چی ؟ » طاهر…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون؛قسمت هشتادم
نوشته:جلیل زارع طاهر وقتی دهانه ی چاه را با شاخ و برگ درختان پوشاند و خیالش از جانب لو نرفتن…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون؛قسمت هفتاد و نهم
رضاقلی بیگ خطاب به جنگجویان داریانی فریاد زد : « اگر تسلیم نشوید، دستور می دهم شاهرگ خان را ببرد.…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون؛ قسمت هفتاد و هشتم
خان دودج، از اهالی داریان به خوبی استقبال کرده، آن ها را به قلعه راه داد و خطاب به افراسیاب…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون؛قسمت هفتاد و هفتم
رضاقلی بیگ که می ترسید هر لحظه قشون صاحب اختیار فارس سر برسد و می دانست اگر کار به درگیری…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت هفتاد و ششم
طاهر و نازگل و ستاره، با احتیاط کامل، از میان درختان پشت قلعه گذشتند و خود را به گندم زارهای…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت هفتاد و پنجم
نوشته:جلیل زارع| طاهر، کمی در نقب جا به جا شد؛ مشعل را گوشه ای گذاشت؛ رو به ستاره و نازگل…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت هفتاد و چهارم
سربازان قشون رضاقلی بیگ، علاوه بر شمشیر، تفنگ و تپانچه هم داشتند و به محض رسیدن به بالای حصارهای قلعه…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت هفتاد و سوم
فرهاد گفت : « پس شما می فرمایید من دست روی دست بگذارم تا رضاقلی بیگ، هم مردم زادگاهم را…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت هفتاد و دوم
« آمدیم و من چند روز به شما مهلت دادم. آن وقت اگر راضی نشدند چه می شود ؟ »
بیشتر بخوانید »