رمان(قلعه داریون)
-
رمان قلعه داریون | قسمت هفتاد و یکم
پیک رفت و چند ساعت بعد برگشت و گفت : « رضاقلی بیگ می گوید این ترفندها دیگر کهنه شده…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت هفتادم
افراسیاب گفت : « اگر اجازه بفرمایید تا دیر نشده، پیکی روانه ی داراب کنیم و از جناب صاحب اختیار…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت شصت و نهم
تقی خان گفت : « دستور پادشاه ایران حمله به داریان است نه سه چشمه. شما هم از این کار،…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت شصت و هشتم
صالح خان که با شنیدن سخنان صاحب اختیار کمی قوت قلب پیدا کرده بود، سری تکان داد و گفت :…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت شصت و هفتم
رضاقلی بیگ که اصرار را بی فایده می دید و نمی توانست آن ها را در شهر خودشان مجبور به…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت شصت و ششم
فرهاد، بار دیگر رو به محمد حسن خان کرد و گفت : « اگر شما قشونی در اختیار من قرار…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت شصت و پنجم
لحظه ای بعد، فرهاد به انارستان رسید. زیر درخت انار ایستاد. همان درخت انار دیرینه و آشنا. ستاره، به ستون…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت شصت و چهارم
ستاره، خان را دید که از پلکان عمارت پایین می آمد. سرش را از شرم به زیر انداخت. نازگل، خود…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت شصت و سوم
می دانست وقت زیادی ندارد ولی هم چنان اسبش را قدم آهسته به جلو می راند. اولین زنگ خطر به…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت شصت و دوم
خون های زیادی برای دفاع از قلعه و ناموس داریان به زمین ریخته است. نباید اجازه دهیم خون شهیدانمان به…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت شصت و یکم
با طلوع خورشید، مراسم جشن و سرور همراه با نواخته شدن ساز و نقاره توسط نوازندگان آغاز می شد و…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت شصتم
حرکت یورتمه ی اسب ها به قدم آهسته تبدیل شد. فرهاد، راهش را به طرف خالد آباد کج کرد و…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت پنجاه و نهم
نازگل، موضوع را با خان در میان گذاشت و خان اجازه داد مادر مرضیه با ستاره صحبت کند و او…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت پنجاه و هشتم
هر چه بود مرضیه خیلی زود جلال را فراموش کرد. سر سفره ی عقد نشست و بعد از گل چیدن…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت پنجاه و هفتم
ازگل، نگران چشم به دهان خان دوخت. خان، ادامه داد : « ابراهیم خان، با سپاهی عظیم به جنگ عادلشاه…
بیشتر بخوانید »