رمان(قلعه داریون)
-
رمان قلعه داریون | قسمت پنجاه و ششم
من از نیت شوم ابراهیم خان مطلعم . او مدت هاست در آرزوی سلطنت به سر می برد. رنج لشکرکشی…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت پنجاه و پنجم
ابراهیم خان، به محض رسیدن به تهران به قشون عادلشاه حمله ور شد و عده ای از سربازان خود را…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت پنجاه و چهارم
فرهاد، در این سفر، موفق شد اخبار دقیقی از تعداد نفرات قشون، وضعیت و امکانات شهر تهران، مرمت حصار دور…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت پنجاه و سوم
جمشید، با خود فکر کرد : « من که ریسک کرده ام و از اهالی ملایر پرس و جو کرده…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت پنجاه و دوم
هر چند فرهاد، منطق کهزاد را پسندید، ولی نمی توانست به این چیزها دل خوش کند و خود را راضی…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت پنجاه و یکم
نازگل و ستاره، غمگین و ناراحت کنار آبشار نشسته بودند. طاهر، به آن ها نزدیک شده، سلام کرد و تسلیت…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت پنجاهم
جیران، دوباره لب باز کرد و گفت : « خان ! خودتان بهتر می دانید که سیاه روی سیاه پوشیدن،…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت چهل و نهم
فرهاد، گفت : « نه. دلم نمی خواهد باز افراد دیگری را به کشتن بدهم. از آن گذشته، تنها بروم…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت چهل و هشتم
فرهاد، پاسخ داد : « دایی من، خان سه چشمه است. پیک می تواند به سه چشمه برود و خبر…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت چهل و هفتم
فرهاد که حالا دیگر به ایلدا و پدرش اعتماد کامل داشت و زندگی خود را مدیون آن ها می دانست،…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت چهل و ششم
کهزاد، همان طور که ظرف شیر را از لب های فرهاد دور می کرد، خطاب به او گفت : «…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت چهل و پنجم
ایلدا، به سرعت از پل گذشت و به سمت کلبه دوید و دقایقی بعد، در حالی که افسار اسب را…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت چهل و چهارم
فرهاد، از این وضعیت استفاده کرد و دهنه ی اسب را کشید و به سرعت از آن جا دور شد.…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت چهل و سوم
فرهاد، مجددا شمشیر خود را بر بدن رضاقلی بیگ فرود آورد. این بار، شمشیر در شکم رضاقلی بیگ فرو رفت…
بیشتر بخوانید » -
رمان قلعه داریون | قسمت چهل و دوم
همه به فکر فرو رفتند. زمان مثل برق و باد می گذشت. وقت زیادی نداشتند. باید تا دیر نشده چاره…
بیشتر بخوانید »