قلعه داریون
-
رمان(قلعه داریون)
رمان قلعه داریون؛ قسمت هشتاد و یکم
نوشته:جلیل زارع| ستاره که هاج و واج مانده بود، گفت : « اعتراف !؟ اعتراف به چی ؟ » طاهر…
بیشتر بخوانید » -
رمان(قلعه داریون)
رمان قلعه داریون | قسمت شصت و پنجم
لحظه ای بعد، فرهاد به انارستان رسید. زیر درخت انار ایستاد. همان درخت انار دیرینه و آشنا. ستاره، به ستون…
بیشتر بخوانید » -
رمان(قلعه داریون)
رمان قلعه داریون | قسمت پنجاه و ششم
من از نیت شوم ابراهیم خان مطلعم . او مدت هاست در آرزوی سلطنت به سر می برد. رنج لشکرکشی…
بیشتر بخوانید » -
رمان(قلعه داریون)
رمان قلعه داریون | قسمت پنجاه و سوم
جمشید، با خود فکر کرد : « من که ریسک کرده ام و از اهالی ملایر پرس و جو کرده…
بیشتر بخوانید » -
رمان(قلعه داریون)
رمان قلعه داریون | قسمت چهل و پنجم
ایلدا، به سرعت از پل گذشت و به سمت کلبه دوید و دقایقی بعد، در حالی که افسار اسب را…
بیشتر بخوانید » -
دفترچه خاطرات
یادش بخیر…؛ دم قلعه داریون
بچه مدرسه ای ها در اواخر بهار و فصل تابستان به خیار سبز چیدن ،سیب زمینی جمع کردن و چغندر…
بیشتر بخوانید » -
رمان(قلعه داریون)
رمان قلعه داریون | قسمت چهل و چهارم
فرهاد، از این وضعیت استفاده کرد و دهنه ی اسب را کشید و به سرعت از آن جا دور شد.…
بیشتر بخوانید » -
رمان(قلعه داریون)
رمان قلعه داریون | قسمت چهل و سوم
فرهاد، مجددا شمشیر خود را بر بدن رضاقلی بیگ فرود آورد. این بار، شمشیر در شکم رضاقلی بیگ فرو رفت…
بیشتر بخوانید » -
رمان(قلعه داریون)
رمان قلعه داریون | قسمت چهل و دوم
همه به فکر فرو رفتند. زمان مثل برق و باد می گذشت. وقت زیادی نداشتند. باید تا دیر نشده چاره…
بیشتر بخوانید » -
رمان(قلعه داریون)
رمان قلعه داریون | قسمت چهل و یکم
باز هم اطرافش را نگاه کرد و وقتی مطمئن شد کسی او را نمی بیند، ادامه داد : « من…
بیشتر بخوانید » -
گزارش
شواهدی دال بر پیشینه تاریخی داریون
کهن سالان داریان، نقل به نقل از پدران خود ادعا می کنند که در حدود پانصد سال پیش، قلعه ای…
بیشتر بخوانید » -
رمان(قلعه داریون)
رمان قلعه داریون | قسمت چهلم
در آن زمان، جمع آوری سرباز و تجهیزات از طرف یک حکمران را به حساب شورش می گذاشتند. و اگر…
بیشتر بخوانید » -
رمان(قلعه داریون)
رمان قلعه داریون | قسمت سی و هشتم
فرهاد، رو به جهانگیر کرد و گفت : « من می روم سر قبر مادر و زود برمی گردم."و بعد…
بیشتر بخوانید » -
رمان(قلعه داریون)
رمان قلعه داریون | قسمت سی و هفتم
سرفه ها اجازه ی تمام کردن کلامش را ندادند. نتوانست جلو جاری شدن قطرات اشکی که گوشه ی چشمانش نشسته…
بیشتر بخوانید » -
رمان(قلعه داریون)
رمان قلعه داریون | قسمت سی و پنجم
« چرا اجازه دادم به همین راحتی، یکی دیگر از گرد راه برسد و دستش را به سوی شاخه ی…
بیشتر بخوانید »