اخباررمان قلعه داریانهمه

رمان قلعه داریان/ قسمت سی و هشتم

نویسنده: جلیل زارع

جابر، پس از شنیدن خبر فوت مادر فرهاد و ماجرای جاسوسان رضاقلی بیگ، رو به فرهاد کرد و گفت : « با این حساب، باید هر چه زودتر در فرصتی مناسب، ماموریتمان را تمام کنیم و به داریان باز گردیم. اگر از من می شنوی یک لحظه هم صبر نکن ! من و جهانگیر و جمشید می مانیم تا کار به سرانجام برسد. »

– « حرفش را هم نزن ! با هم آمده ایم؛ با هم ماموریتمان را انجام می دهیم ؛ و با هم بر می گردیم. »
– « هر طور میل شماست. گفتم در این شرایط، کنار خانواده باشی، هم برای روحیه ی خودت بهتر است و هم برای خانواده مخصوصا خواهرت، قوت قلب است. »
– « از این صحبت ها بگذریم. با رضاقلی بیگ چه کار کنیم ؟ او دست ما را خوانده است. می داند خانواده ی شما در داریان هستند. فکر می کنید حرف منصور را باور می کند و خیالش از جانب ما راحت می شود ؟ »
– « خیال او هیچ وقت راحت نمی شود. همان طور که ما خیالمان آسوده و راحت نیست. او هم مثل ما، دنبال فرصتی است تا از شرمان راحت شود. ولی بدون دلیل و مدرک دست به اقدامی بر علیه ما نمی زند. حالا دیگر، قشون او جزو قشون ابراهیم خان است و نمی تواند تنها با حدس و گمان، به افراد قشون، آسیب برساند. ولی باید بیش تر احتیاط کنیم. باید شش دانگ حواسمان جمع باشد و بی خود، بهانه به دستش ندهیم. »

منصور هم چند روز بعد، به قشون پیوست و به قولی که به فرهاد داده بود عمل کرد. وانمود کرد که هیچ مورد مشکوکی مشاهده نکرده است. هر چند رضاقلی بیگ، کمی خیالش راحت تر شد، ولی هم چنان جابر و همراهانش را زیر نظر داشت تا اگر مورد مشکوکی دید، خودش را از شر آن ها راحت کند.
جابر و فرهاد هم منتظر فرصتی بودند تا رضاقلی بیگ را برای همیشه از سر راه بردارند و خان و ستاره و رعیت داریان را از شرش راحت کنند.
ولی چهار ماه این فرصت دست نداد. تا این که اوایل اسفند ماه سال ۱۱۶۰ ه.ق ، پیک عادلشاه وارد اصفهان شد و یک راست به عمارت ابراهیم خان رفت.
پیک، حامل نامه ی عادلشاه برای برادرش ابراهیم خان بود. پادشاه ایران، در آن نامه نوشته بود : « محمد حسن خان، رئیس طایفه ی اشاقه باش، سرکش و یاغی شده و از راه دستبرد به شهرها و آبادی ها، ثروتی به هم زده و عده ای سرباز از بین عشایر ترکمان اجیر کرده و استر آباد را اشغال کرده است.
بعد هم پا را از این فراتر گذاشته و روی قسمتی از مازندران دست انداخته و شاهرود و بسطام را هم تحت تسلط خود در آورده است. به خیال خام خود، داعیه ی سلطنت را در سر می پروراند. خیال دارد تمام مازندران و گیلان و طالش را از آن خود کند.
بنابراین، تصمیم گرفته ایم با او وارد جنگ شده و دماغ این خان گستاخ و بزرگان طایفه ی او را به خاک بمالیم. »
پادشاه ایران، در این نامه از برادرش خواسته بود که فورا قشونی قوی و نیرومند، بسیج کند و از راه تهران و شاهرود به استرآباد بیاید و به سپاه او بپیوندد و برای مجهز کردن قشون، از مالیات سال جاری عراق استفاده کند.
از چند ماه قبل، امیر اصلان خان افشار، حاکم آذربایجان که پسر عمه ی نادرشاه و مردی جنگاور و شجاع بود و قشونی بالغ بر سی هزار سوار و پیاده در اختیار داشت، مدام در گوش ابراهیم خان می خواند و او را تشویق و تحریک می کرد که بر علیه برادرش عادلشاه که به ناحق با کشتن نادرشاه و فرزندان او بر مسند سلطنت نشسته است، قیام کند، او را شکست دهد و خود پادشاه ایران شود.
ولی ابراهیم خان، جرات افزایش نفرات سپاه خود را نداشت و به سپاه هفت هزار نفری خود که شامل سپاهیان افغان و ازبک و قزلباش بود که از شیراز به اصفهان آمده بودند، بسنده می کرد. زیرا می دانست که اگر مبادرت به جمع آوری سرباز و بسیج قشون در سطح وسیع کند، برادرش عادلشاه، به طور حتم مطلع خواهد شد و او را مانند فرزندان نادر شاه خواهد کشت. اگر هم به واسطه ی برادری، در حق او لطف کند، دو چشمش را از دست خواهد داد.
در آن زمان، جمع آوری سرباز و تجهیزات از طرف یک حکمران را به حساب شورش می گذاشتند. و اگر آن حکمران، از شاهزادگان بود، سوء ظن پادشاه وقت را بیش تر می کرد.
امیر اصلان خان افشار، تصمیم داشت انتقام خون نادر شاه و فرزندان او را از عادلشاه بگیرد. هر چند امیر اصلان خان در آن زمان، مردی پنجاه ساله و جنگاور و دلیر و بی باک بود و قشونی بالغ بر سی هزار نفر در اختیار داشت ، ولی به خوبی می دانست که به تنهایی موفق به این کار بزرگ و خطرناک نخواهد شد. بنابراین، قصد داشت به دست ابراهیم خان، به خونخواهی نادر و فرزندانش بپردازد.

ابراهیم خان، به یادش آمد که آخرین بار امیر اصلان خان به او گفت : « امروز، در سراسر ایران، مردم ، عادلشاه را فردی سلاخ می شناسند. زیرا علاوه بر این که محرک و عامل اصلی قتل نادر است، تمام فرزندان نادر شاه را مقابل چشمان خود به قتل رسانده است. او، آن قدر سنگدل و بی رحم است که حتی از شاهزاده ی نابینا، رضاقلی میرزا ولیعهد نادر شاه هم نگذشت و او را هم مثل نصرالله میرزا و امامقلی میرزا در ارک مشهد سر برید.
حتا به کودکان خردسال و بی گناه هم به جرم این که از نوادگان نادر هستند، رحم نکرد و دستور داد آن ها را به طرز فجیعی در برابر دیدگانش خفه کنند. فقط یک نفر از خشم عادلشاه در امان ماند و آن هم شاهرخ میرزا نوه ی چهارده ساله و بسیار زیبای نادرشاه بود.
عادلشاه کسی نیست که دلش به حال شاهرخ میرزا سوخته باشد. او به این خاطر از کشتن شاهرخ میرزا صرف نظر کرد که دختر سیزده ساله اش ام النساء، عاشق او بود و اکنون هم رسما نامزد هستند.
بنابراین، اگر یک نفر پیدا شود و علیه عادلشاه قیام کند، تمام مردم ایران از او حمایت خواهند کرد. برای این کار هم هیچ کس لایق تر و مناسب تر از شما نیست. اگر به خونخواهی عموی خود قیام کنید، علاوه بر طایفه ی افشار، تمام قبایل ایران که نسبت به نادر شاه وفادار بودند، سلطنت شما را خواهند پذیرفت. »
ابراهیم خان، با یادآوری حرف های اصلان خان ، فکر کرد حتما باید از فرصت پیش آمده نهایت استفاده را بکند و با کمک او و به پشتوانه ی دستور عادلشاه، با بسیج کردن لشکری نیرومند، بر برادرش بتازد و خودش، پادشاه مطلق ایران شود.
این بود که از اصلان خان، برای جمع آوری قشون کمک خواست. امیر اصلان خان هم که منتظر چنین لحظه ای بود، بی درنگ پذیرفت و به ابراهیم خان گفت : « اکنون وقت آن رسیده است که با سپاهی عظیم بر علیه برادرت قیام کنی و تاج سلطنت را بر سر بگذاری. »
ابراهیم خان، نظر او را پذیرفت و از محل مالیات ولایات عراق، شروع به استخدام سرباز کرد و چون اصفهان از مراکز تفنگ سازی ایران بود، تفنگ سازانی را به استخدام خود در آورد و دستور داد هر چه می توانند تفنگ بسازند.
امیر اصلان خان را هم مامور تهیه ی قشون از کرمانشاه کرد تا به اتفاق قشون خود، به او بپیوندد.
سپس، رضاقلی بیگ را احضار کرد و بعد از آن که موضوع نامه ی عادلشاه را با او در میان گذاشت، گفت : « من از تو می خواهم که به اتفاق قشون خود، عازم کرمانشاه شوی . تو باید در ملایر، به امیر اصلان خان، بپیوندی و از آن جا به اتفاق به کرمانشاه بروید. چهار چشمی مواظب اوضاع باش و امیر اصلان خان را زیر نظر داشته باش. اگر هم مورد مشکوکی مشاهده کردی، فورا از طریق پیک، به من خبر بده. »
رضاقلی بیگ که هیچ گاه خیالش از جابر و همراهانش کاملا راحت نشده بود، فکر کرد این سفر، فرصت مناسبی است تا برای همیشه از شر جابر و همراهانش راحت شود. هر چند او می توانست دستور قتل آن ها را در همین اصفهان هم صادر کند، ولی از یک طرف، کاملا مطمئن نبود که کاسه ای زیر نیم کاسه اشان باشد و از طرف دیگر، بیم آن داشت که ابراهیم خان به او ظنین شده و برایش درد سر درست کند.
هم چنین، می دانست که فردی مثل جابر، آن قدر با هوش است که به فکر راه چاره بیفتد و برای دفاع از خود، به ابراهیم خان پناهنده شود و یا قشون را بر علیه او تحریک کند.
فکر کرد در این سفر، می تواند آن ها را محک بزند. با خود گفت : « اگر با نقشه ی قبلی وارد قشون شده باشند و دستشان با محمد خان داریانی در یک کاسه باشد، در طول راه، دست به اقدامی می زنند و خودشان را لو می دهند. در آن صورت، می توانم به بهانه ی شورش، کارشان را یکسره کنم و آن ها را از سر راهم بردارم. »
این بود که جابر را به نزد خود فرا خواند و گفت : « ابراهیم خان به من ماموریت داده است تا برای جمع آوری قشون به کرمانشاه بروم. می خواهم تو و همراهانت هم در این سفر با من باشید تا بتوانم از مشاوره ی تو بیش تر بهره ببرم. »
جابر نیز نزد فرهاد رفت و موضوع را با او در میان گذاشت. فرهاد که از طولانی شدن ماموریتشان رضایت نداشت، رو به جابر کرد و گفت : « اولا که چاره ای جز پذیرفتن دستور رضاقلی بیگ نداریم؛ چون او با قشون خود راهی کرمانشاه است و ما هم دیگر جزو قشون او هستیم. از آن گذشته، این سفر فرصت خوبی است تا بتوانیم در این مسیر طولانی در موقعیتی مناسب به او حمله کنیم و او را از پا در آوریم. تعداد قشون رضاقلی بیگ هم زیاد نیست و در بین راه هم حمایت ابراهیم خان و سپاه بزرگ او را ندارد. »
جابر گفت : « همین طور است که می گویی. مخصوصا که من اخیرا متوجه شده ام که قشون رضاقلی بیگ هم که مدت هاست جیره و مواجب خود را دریافت نکرده اند، دل خوشی از او ندارند و اگر موقع حمله به رضاقلی بیگ، خطری از جانب او ما را تهدید کند، شاید بتوان آن ها را نیز بر علیه رضاقلی بیگ شوراند و با خود همراه کرد. »

فرهاد، نظر جهانگیر و جمشید را هم پرسید. آن ها گفتند : « ما به دستور خان داریان، مطیع اوامر شما هستیم و هر تصمیمی که شما بگیرید، مورد رضایت ما هم هست. »
چند روز بعد، قشون صد نفری رضاقلی بیگ، بار و بندیل سفر را بستند و راهی شدند. رضاقلی بیگ، چند نفر از سربازان قابل اعتماد خود را مامور کرد که چهار چشمی جابر و همراهانش را زیر نظر داشته باشند و اگر مورد مشکوکی مشاهده کردند، فورا او را در جریان بگذارند. ولی منصور، بین آن ها نبود. رضاقلی بیگ به فرمان ابراهیم خان، او را برای وصول مالیات و تهیه ی آذوقه به شیراز فرستاده بود.
در واقع، رضاقلی بیگ، منتظر بهانه ای بود تا فرمان قتل آن ها را صادر کند. او می خواست کشتن آن ها را موجه جلوه دهد. بیم آن داشت که اگر بدون هیچ دستاویزی اقدام به این کار کند، سربازان دیگر هم به وحشت بیفتند و از جان خود بیمناک شوند. از سوی دیگر، جابر و فرهاد نیز می دانستند که تحت مراقبت شدید هستند و نمی خواستند بی گدار به آب بزنند.
قشون رضاقلی بیگ، ده روز پس از حرکت از اصفهان،هفتاد فرسنگ راه را طی کرده و به اطراف ملایر رسید. رضاقلی بیگ، ترجیح داد وارد شهر نشود و بیرون از شهر اطراق کرده، منتظر امیر اصلان خان بماند. او به خوبی می دانست که ملایر و شهرهای اطراف آن، تحت حکومت ابراهیم خان نیست و کریم خان زند بر آن نواحی حکومت می کند. کریم خان زند، مردی شجاع و دلیر و جنگجوی کار آزموده و در عین حال، زیرک و محتاط بود و اجازه نمی داد قشونی هر چند کوچک، وارد شهر تحت قلمروش شود.
پس از آن که قشون، چادرها را به پا کرده و در بیرون شهر ملایر ساکن شدند، جابر به فرهاد گفت : « این آخرین فرصتی است که می توانیم کار رضاقلی بیگ را یکسره کرده و فرار کنیم. با پیوستن امیر اصلان خان به رضاقلی بیگ، دیگر کشتن او بسیار دشوار خواهد شد. قشون، بعد از ده روز راهپیمایی، حسابی خسته هستند. امشب، فرصت خوبی است تا به چادر رضاقلی بیگ، حمله کنیم و جان او را بگیریم و فرار کنیم.

امتیاز کاربران: 4.45 ( 1 رای)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا