اخباررمان قلعه داریانهمه

رمان قلعه داریان/قسمت هفتاد و هفتم

به یاد حرف های پدرش افتاد. روزی پدرش او را کنار کشید و گفت : « پسرم مواظب قرص ماه شب چهارده باش. قرص ماه که کامل می شود، هزار جور بلا و مصیبت با خود می آورد.

نویسنده: جلیل زارع

جمشید، سوار بر اسب از آن جا دور شد.ستاره یک ریز گریه می کرد. پهلوان رو اندازی از خورجین اسب بیرون آورد و روی دوش ستاره انداخت و گفت : « آرام باش ستاره. تو باید به سه چشمه بروی. آن جا، برای تو از همه جا امن تر است. کسی نباید از زنده بودن تو آگاه شود. »
ستاره، باز هم سوالش را تکرار کرد: « پهلوان، تو را به خدا حرف بزن. بر سر طاهر و پدر و برادرانم چه آمده است؟ »
پهلوان گفت : « آرام باش دخترِ خان. آرام باش. »
ستاره گفت : « بگو پهلوان؛ بگو که شما سر رسیده اید و قشون رضاقلی بیگ را تار و مار کرده اید. بگو که پدر و برادرانم زنده هستند. بگو پهلوان. بگو بر سر طاهر چه آمد؟ بد جوری زخمی شده بود. خون زیادی ازش رفته بود. توانستید نجاتش دهید؟ »
پهلوان خدر در حالی که سعی می کرد او را آرام کند گفت : « نگران نباش ستاره. مردم داریان الآن داخل قلعه ی دودج هستند. »
و وقتی اصرار و ناله و زاری و التماس ستاره را دید، گفت : « این طوری که خودت را هلاک می کنی دختر. راه سختی پیش روی توست. باید محکم باشی. رضاقلی بیگ نباید بو ببرد که تو زنده ای. نباید خون جنگجویان داریانی به هدر برود. »
ستاره گفت : « پهلوان، تو را به خدا بگو چه اتفاقی افتاده است ؟ »
پهلوان گفت : « آرام باش دختر. آرام باش. جمشید توی راه، همه چیز را برایت تعریف می کند. »
دو سوار، نزدیک شدند. جمشید و ماهرخ بودند. ماهرخ با عجله از اسب پیاده شد و ستاره را در آغوش گرفت و زد زیر گریه.
پهلوان خدر رو به جمشید کرد و گفت : « معطل چه هستی مرد؟ تا کسی متوجه نشده، باید ستاره را از این جا دور کنید. »
پهلوان خدر، اسب خودش را به ستاره داد. ماهرخ، کمک کرد تا ستاره سوار شود. جمشید و ماهرخ هم سوار اسب شدند.
پهلوان خدر رو به ماهرخ کرد و گفت : « جان تو و جان دختر خان. از او چشم برنمی داری تا به سه چشمه برسید. »
و بعد، رویش را به طرف جمشید برگرداند و گفت : « خیلی مواظب باش اهالی روستاها و آبادی های اطراف نباید شما را بشناسند. همه باید فکر کنند … »
نگاهش به نگاه ستاره گره خورد و سرش را پایین انداخت و حرفش را ناتمام گذاشت.
بعد خود را به جمشید نزدیک کرد؛ کمی او را از ماهرخ و ستاره دور کرد و آهسته به او گفت : « دختر بیچاره نمی داند چه بر سر خان و فرزندانش آمده است. از کشته شدن طاهر هم خبر ندارد. از این جا که دور شدید، به زور هم شده به او غذا بدهید. باید نای رفتن داشته باشد. سعی کنید تا به سه چشمه نرسیده اید، ستاره متوجه کشته شدن پدر و برادرانش نشود. اگر هم از طاهر پرسید، بگویید زخمش شدید است دارند مداوایش می کنند. ولی به سه چشمه که رسیدید واقعیت را به او بگویید. بالاخره باید بداند چه اتفاقی افتاده. حالا دیگر بروید. خدا به همراهتان. »
پهلوان خدر، بعد از رفتن جمشید و ماهرخ و ستاره، کمی صبر کرد تا به اندازه ی کافی از آن جا دور شوند. آن گاه چند بار اطرافش را برانداز کرد و وقتی مطمئن شد کسی آن دور و برها نیست، پای پیاده راهی دودج شد.
قرص ماه کامل بود. نور ماه افتاده بود توی حوضچه ی کنار تل. نشست کنار حوضچه. کلافه بود. روز سختی را پشت سر گذاشته بود. نمی توانست باور کند همه ی این اتفاق ها در عرض یک روز رخ داده باشد. سرش را برگرداند و نگاهش را به قلعه ای دوخت که حالا دیگر در آتش و دود گم شده بود.
قلعه ای که تا دیروز، پناهگاه مردم داریان بود، حالا خودش بدون پشت و پناه رها شده بود تا بسوزد و خاکستر شود. دیگر، نه خانی داشت و نه خان زاده ای. و رعیتش آواره و عزادار.
با خود گفت : « اگر چند ساعت زودتر رسیده بودم، فقط چند ساعت، شاید حالا این وضعیت اسف بار، گریبان گیر داریان و رعیتش نبود. خان و پسرانش سر به دار نمی شدند. عروس خان، زنده زنده در آتش نمی سوخت. دختر جوان خان، بیوه و آواره ی کوه و بیابان نبود.
به یاد فرهاد افتاد. فکر کرد اگر بخت با او یار بود و موفق می شد رضاقلی بیگ از خدا بی خبر را نابود کند، حالا هم خودش زنده بود و هم این همه بلا و مصیبت بر سر خان و رعیت داریان نمی آمد.
به یاد افراسیاب که افتاد، اشک از گوشه ی چشمانش جاری شد. شاید اگر زودتر رسیده بود و پشت به پشت برادرش داده بود، می توانست قشون رضاقلی بیگ را محاصره و غافلگیر کند و …
صدای زوزه ی گرگی گرسنه، رشته ی افکار او را از هم گسیخت. سرش را بلند کرد و به قرص کامل ماه خیره شد. یادش آمد شبی که خان، پسر ارشدش را برای آوردن طاهر به سه چشمه فرستاد هم قرص ماه کامل بود. آن شب هم گرگ ها زوزه می کشیدند.

به یاد حرف های پدرش افتاد. روزی پدرش او را کنار کشید و گفت : « پسرم مواظب قرص ماه شب چهارده باش. قرص ماه که کامل می شود، هزار جور بلا و مصیبت با خود می آورد. ناله ی شوم جغدها به آسمان می رود. وزغ ها به جنب و جوش می افتند. سگ ها، بی خود و بی جهت پارس می کنند و به آدم حمله ور می شوند. گربه ها دائم از سر و کول هم بالا می روند. سمندرها دور هم جمع می شوند. کرم ها خودشان را زیر خاک پنهان می کنند. آدم های بد، گرگ صفت می شوند و آدم های خوب را می درند. عده ای از آدم ها هم می زند به سرشان و دیوانه می شوند. زنان باردار، بچه های خود را به دنیا می آورند. »
به این جا که رسید، چهره ی پدرش درهم رفت. اشک گوشه ی چشمانش جمع شد و با نگرانی ادامه داد : « پسرم، مادرت تو را هم در یک شب مهتابی زیر قرص کامل ماه به دنیا آورد. شب های مهتابی، بیش تر مواظب خودت باش. نگذار شومی قرص ماه شب چهارده گریبان گیرت شود. »
و امشب هم یک شب مهتابی بود. قرص ماه، توی پهنه ی آسمان، کامل بود. یک شب سرد پاییزی. یک پاییز زودرس. امسال ، خزان هم زودتر از سال های دیگر، چهره ی خودش را نشان داده بود. برگ های رنگارنگ زرد و قهوه ای و طلایی درختان کنار تل، جای جای سطح آب داخل حوضچه را پوشانده بود.
دست برد توی آب. عکس آب شکست. مشتی آب به صورتش پاشید و از کنار حوضچه بلند شد. سربالایی را پیمود و خود را بالای تل رساند.
گرگی زوزه می کشید؛ سگی پارس می کرد؛ جغدی بد یوم می نالید. و صدای شلیک گلوله از تپانچه ی یک آدم گرگ صفت، فضا را شکافت و سینه ی پهلوان خدر را نشانه رفت. پهلوان به آسمان نگاه کرد. قرص ماه کامل بود.
ستاره، وقتی احساس کرد به اندازه ی کافی از دید پهلوان خدر دور شده اند، دهنه ی اسب را کشید و آن را متوقف کرد. جمشید و ماهرخ هم اسب های خود را متوقف کردند.
جمشید به ماهرخ اشاره کرد. ماهرخ، به طرف ستاره رفت و آهسته گفت : « می دانم خسته ای. من هم خسته ام. ولی ستاره جان، ما باید هر چه سریع تر از این جا دور شویم. این جا اصلا امن نیست. هر لحظه ممکن است کسی ما را ببیند … »
ستاره حرف او را قطع کرد و گفت : « ولی من تا نفهمم چه بر سر طاهر و پدر و برادرانم آمده است از این جا تکان نمی خورم. » و بلافاصله از اسب پیاده شد.
ماهرخ هم از اسب پیاده شد. ستاره را در آغوش گرفت و گفت : « نگران نباش ستاره جان ! جای آن ها در قلعه ی دودج، امن است. ما باید زودتر از این جا دور شویم. »
ستاره، بار دیگر بغضش ترکید. زد زیر گریه و گفت : « اگر تو جای من بودی، این حرف ها را باور می کردی؟ رضاقلی بیگ کسی نیست که به این سادگی ها دست از سر ما بردارد و راهش را بکشد و برود. تو را به خدا بگو چه شده ماهرخ جان ؟! »
ماهرخ، با گوشه ی چارقدش اشک های ستاره را پاک کرد و گفت : « قشون تازه نفس پهلوان خدر که رسید، رضاقلی بیگ چاره ای جز فرار نداشت. »
– « پس چه طور قشون شکست خورده ی رضاقلی بیگ توانست در حال فرار، قلعه را به آتش بکشد؟ ماهرخ جان، طاهر بیچاره زخمی شده است. معلوم نیست چه بر سر پدر و برادرانم آمده است. اهالی داریان، آواره و سرگردانند. قلعه در آتش می سوزد. آن وقت از من می خواهی در این وضعیت به فکر نجات خودم باشم!؟ تو جای من بودی، این کار را می کردی؟ همه ی این مصیبت ها به خاطر من دامنگیر داریان شده است. همین که گفتم؛ من تا نفهمم چه اتفاقی افتاده، از این جا تکان نمی خورم. »
عده ای سوار، داشتند به آن ها نزدیک می شدند. جمشید، احساس خطر کرد و گفت : « معطل نکنید ! سوار شوید برویم ! فکر کنم سواران رضاقلی بیگ باشند. »
ماهرخ کمک کرد ستاره سوار بر اسبش شود. خودش هم سوار بر اسب شد و فورا از آن جا دور شدند.
سواران، متوجه آن ها شدند. یکی از آن ها رو به فرهاد کرد و گفت : « پهلوان، مشکوک بودند. دستور چیست؟ تعقیبشان کنیم ؟ »

امتیاز کاربران: 4.45 ( 1 رای)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا