رمان قلعه داریون | قسمت چهل و هشتم
جلیل زارع|
ایلدا، پدرش را در جریان تصمیم فرهاد قرار داد.
کهزاد رو به فرهاد کرد و گفت : « طبق اخباری که من کسب کرده ام، قشون رضاقلی بیگ قبل از رفتن نتوانستند رد پایی از رفیقت پیدا کنند. پس او به احتمال زیاد، راه داریان را پیش گرفته است. اگر در راه اتفاقی برایش نیفتاده باشد، حالا دیگر باید به داریان رسیده باشد. با این حساب، خانواده نگرانت هستند. باید هر چه زودتر آن ها را از نگرانی بیرون آوری. »
فرهاد گفت : « ولی من فعلا با دست خالی روی برگشتن به داریان را ندارم. »
– « تصمیم در این مورد باشد برای بعد. فعلا با این وضعیت جسمی، تا چند هفته ی دیگر نمی توانی جایی بروی. باید بیش تر استراحت کنی تا حالت کاملا خوب شود »
ایلدا، رو به پدر کرد و گفت : « پس چاره چیست ؟ خانواده ی فرهاد، چه طور باید از حال او با خبر شوند ؟ »
کهزاد، پاسخ داد : « من پیشنهادی دارم. »
ایلدا، پرسید : « چه پیشنهادی بابا کهزاد ؟ »
– « اگر فرهاد بپذیرد، من می توانم پیکی را به داریان بفرستم تا خبر سلامتی او را به خانواده اش برساند. »
فرهاد، گفت : « فکر خوبی است. ولی اگر پای پیک به داریان برسد، خان حتما کسی را با او می فرستد تا مرا به داریان باز گرداند. »
– « خب، چه بهتر. هر چند تا آن زمان حال تو هم بهتر شده است؛ ولی باز هم تنهایی بر نگردی بهتر است. »
– « ولی تا رضاقلی بیگ، زنده است من به داریان بر نمی گردم. »
– « مثل این که فراموش کرده ای رضاقلی بیگ کیست ؟ او یکی از فرماندهان جنگی ابراهیم خان است و به زودی سپاه عظیمی بسیج می کند و به اصفهان بر می گردد. رضاقلی بیگ، به خون تو تشنه است. تو چه طور می توانی بار دیگر به قشون برگردی و نقشه ی قتل او را بکشی ؟ »
– « حتما راهی وجود دارد. راهش را پیدا می کنم. »
– « بر فرض که حق با تو باشد، تا آن موقع می خواهی خانواده ات را در بی خبری بگذاری ؟ فکر می کنی وقتی رفیقت جریان را برای خان داریان تعریف کند، او ساکت می نشیند و کسی را برای پیدا کردنت به ملایر نمی فرستد ؟ »
– « من هم دلم نمی خواهد آن ها در بی خبری بمانند. می گویم پیک نباید به داریان برود. »
ایلدا، رو به فرهاد کرد و گفت : « پس چه طور می خواهی آن ها را از وضعیت خودت با خبر کنی ؟ »
فرهاد، پاسخ داد : « دایی من، خان سه چشمه است. پیک می تواند به سه چشمه برود و خبر زنده بودن مرا به پسر داییم طاهر که دوست صمیمی من است، برساند. او خودش می داند چه طور خانواده را در جریان بگذارد. »
کهزاد، این تصمیم را منطقی تر دانست و چند روز بعد، پیکی مطمئن را نزد فرهاد آورد.
فرهاد، آدرس منزل حسن خان را به او داد و گفت : « به آن جا که رسیدی، سراغ طاهر پسر داییم را بگیر و خبر زنده بودن مرا به او بده. ولی چیزی در مورد محل اسکان من نگو. از قول من به او بگو ممکن است سفر من به درازا بکشد. بگو فرهاد گفته است تا ماموریتم را تمام نکنم به داریان باز نخواهم گشت. »
کهزاد هم سفارش های لازم را به پیک کرد و او را روانه ی سه چشمه نمود.
سلام آسمان عزیز…
اولین دیدگاه را خودم می گذارم به پاس تشکر از شما دوست عزیز و سایر کاربرانی که منتقد پر و پا قرص این اثر ضعیف هستند.
وقتی می بینم رمانم نقد می شود، احساس می کنم ارزش نوشته شدن را داشته است، هر چند اثری ضعیف و پر از عیب و ایراد باشد. اصلا عیب و ایرادها در همین نقد و تجزیه و تحلیل ها مرتفع می گردد و فرصت ویرایش را در اختیار نویسنده قرار می دهد. و این جای تشکر دارد. ممنونم که مرا و رمانم را قابل می دانید و به خودتان زحمت خواندن و نقد آن را می دهید.
اما منتقد، همان طور که نقد می کند، نقد هم می شود و این خوب است و باید به فال نیک گرفته شود. نظرات متفاوت، وقتی کنار هم گذاشته شوند زیبا جلوه می کنند و اثربخش می شوند.
شما وقت می گذارید و رمان را به نقد می کشانید و دوستان دیگری هم وقت می گذارند و در مورد نقد شما نظر می دهند. شما در صدد پاسخ گویی بر می آیید و باز هم آن ها جوابتان را می دهند.
باور کنید همین رفت و برگشت نظرهاست که زیبایی آفرین و اثربخش است. می دانم آستانه ی صبر و تحمل شما و سایر منتقدین عزیز بالاست و همان طور که می گویید، گنجایش و ظرفیت شنیدن هم دارید. که اگر چنین نباشد، دیگر نقد معنا و مفهومی ندارد و نام دیگری پیدا می کند که در چنین فضای مجازی وزینی جای ندارد.
این ها را گفتم که حرف آخر را بزنم :
آسمان، بهشت جان، آریوبرزن، سروش، ریسمان، کاربر داریونی، نازنین، ستاره، داریونی اصیل، مسافر و عزیزان همراه دیگر، روز از نو و روزی از نو. بخوانید و نقد کنید و نقد شوید تا دیدگاه هایمان گل کند و به بار بنشیند.
باز هم ممنون و سپاسگزارم و پویایی و پایایی هر چه بیش تر را که جاری و ساری بودن را در پی دارد برایتان آرزومندم.
این و آن طوری هاست…
چقدر این فرهاده ساده هست من که میدونم طاهر هیچیز از زنده بودن فرهاد نمیگه ولی خوب اینجوری رمان قشنگتره ……….
نکته دوم شماهم وقتی ایلدا میگه بابا کهزاد حس یه بچه رو میکنی من حس میکنم این جوری صدا زدن ایلدا خیلی بچه گونه هست نیست مثلا بگه پدر یا بابا بهتر نیست اینجوری دختر بچه های 5 یا 6 ساله باباشون صدا میکنند
سلام آسمان عزیز…
ممنون که بازم پیشقدم شدی برای نقدی دیگر.
پاسخ هم بهتره کاربران عزیزبدهند. این طوری بهتره. نیست ؟ پس این گوی و این هم میدان. هر چه میخواهد دل تنگتان بگویید !
میگن اسبت رفیقِ روزِ جنگه
مو میگویم از او بهتر تفنگه
سوارِ بی تفنگ قدرت نداره
سوار وقتی تفنگ داره سواره
تفنگِ دسته نقره ام رو فروختم
برایِ او قَبای تِرمه دوختم
فِرستادم برایش پس فرستاد
تفنگ دسته نقره ام داد و بیداد، داد و بیداد
این شعر با آواز زیبای استاد ناظری شنیدن داره.
با حال وهوای آدم های رمان هم همنوایی داره
سلام سروش خان…
البته به شرطی که خودت هم بری تو رمان و با آدم های رمان قاطی بشی و باهاشون هم نوایی کنی ! قبول ؟
سلام مثل اینکه دوباره قصه قصه نرسیدن عاشق به معشوقه یادتون هست فرهاد وارد باغ شد ستاره سر بند ازدواج بسته بود و اخر ماجرا.احتمالا باز هم این سادگی فرهاد که کفر ادمو در میاره کار دستش میده طاهر خبر زنده بودنشو نمیده کار از کار میگذره . و ایلدا گزینه جدید برای فرهاده خدایش این کارو با این بچه ساده نکنید گناه داره تا اخر عمرش باید بسوزه
با سلام -قبول
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او کــه هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غــــزل و عاطفــــه و روح هنرمندش را
از رقیبان کمین کرده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبـی ِ دلبندش را
مثــــل آن خــواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را
شاعر کاظم بهمنی
سلام بر ایران و ایرانی …
ما داریون نمایی ها، پیروزی غرور آفرین تیم ملی والیبال ایران در برابر لهستان را به ملت غیور ایران تبریک و تهنیت می گوییم.
« با غرور و غیرت و دعای مردمی که پشت راهتونه
با پرچم مقدسی که بر فراز آسمونه
ایران ما تا همیشه قهرمان میمونه
خدا میدونه حقتونه قهرمانی
میریم به سمت قله های جهانی
به عشق هرچی ایران و ایرانی
یا علی بگو حماسه ای به پا کن دوباره
یا علی بگو خدا هوامونو داره
قهرمان ایرانی رقیباشو به زانو در میاره
به عشق پرچم سه رنگمون جون میدیم
به دنیا معنی غرور و غیرتو نشون میدیم
ما از نسل اسطوره های دلیریم
واسه هر وجب از خاکمون میمیرم »