رمان قلعه داریون | قسمت پنجاه و یکم
جلیل زارع|
سر و صدا و همهمه ی کودکان، از دور و نزدیک شنیده می شد و همراه با صدای ریزش موزون آب و جیک جیک گنجشکانی که این طرف و آن طرف می پریدند، موسیقی زیبای طبیعت و جریان شیرین زندگی را در گوش طاهر نجوا می کرد.
طاهر، نگاهش را از ریزش تند آب، به سوی نازگل و ستاره انداخت که حالا دیگر کوچک ترین اثری از شور و نشاط در چهره اشان موج نمی زد و گفت : « مرگ نابهنگام فرهاد، آن هم وقتی که فقط چند ماه از فوت تلخ و غمبار مادرتان می گذرد، به قدری سخت و ناگوار است که برای هیچ کس دل و دماغی نگذاشته است. »
در واقع با تاکید بر روی کلمه ی “مادرتان”، می خواست به ستاره القا کند که او هم مثل نازگل، عزادار برادری است که با رفتنش غم و اندوه را بر چهره اش نشانده است.
به مردمی که در گوشه و کنار، ساکت و آرام نشسته بودند اشاره کرد و باز هم با تاکید گفت : « غم از دست دادن فرهاد و مادرتان برای همه سخت و ناگوار است. »
سپس لحظه ای نگاهش را از کودکانی که از شادی سر از پای نمی شناختند، به جویبار کشاند و ادامه داد : « با این همه، زندگی مثل همین آب، جریان دارد. »
ولی ستاره بی آن که نگاهی به طاهر بیندازد، گفت : « نمی توانم باور کنم فرهاد از بین ما رفته باشد. او زنده است و در جایی از زمین خدا نفس می کشد. نه… نه… فرهاد من نمرده است. »
با تکیه بر روی کلمه ی ” فرهاد من ” می خواست به نوعی تاثیر کلام طاهر را خنثی کند و به او بفهماند که هیچ چیزی بین آن ها نیست و او هم چنان دلبسته ی فرهاد است.
طاهر، متوجه ی این تاکید شد ولی در شرایطی نبود که واکنش بیش تری از خود نشان دهد.
نازگل، نیز به حرف آمد و در حالی که سرش را کاملا به طرف طاهر می چرخاند، گفت : « حق با ستاره است؛ برادر من نمرده است. »
طاهر گفت : « برای من هم مرگ فرهاد باور کردنی نیست. فرهاد، دوست صمیمی و همبازی کودکی من بود و غم از دست دادنش برایم سخت و ناگوار است ولی… »
نازگل، حرف او را قطع کرد و با تندی گفت : « گفتم که برادر من نمرده است. مادر جمشید می گوید جمشید این روزها سخت کلافه است و دائم از رفتن حرف می زند. گفته است می خواهد به ملایر باز گردد و از فرهاد خبری بگیرد. »
– « ولی جمشید به من گفت که با چشمان خودش شاهد کشته شدن فرهاد بوده است. »
ستاره گفت : « اگر جمشید از کشته شدن فرهاد مطمئن بود، لزومی نداشت خیال سفر به سرش بزند. برای یافتن کسی که مرگش را به چشم دیده است و می داند که دیگر به این دنیا تعلق ندارد، کار و زندگیش را رها نمی کند و راه آمده را باز گردد. »
طاهر که در غیاب فرهاد، با هزار امید و آرزو به سوی ستاره آمده بود، دوست نداشت این حرف را از زبان او بشنود و دلش می خواست می توانست ستاره را متقاعد کند که دیگر فرهادی در بین نیست و از این پس او تنها به خودش تعلق دارد. ولی احساس کرد اگر بیش از این سماجت به خرج داده و بر حرفش تاکید کند، ممکن است به او مشکوک شوند و کار از این هم که هست خراب تر شود.
این بود که گفت : « خدا کند همین طور باشد که شما می گویید. زنده بودن فرهاد آرزوی ماست. اگر اجازه بدهید من خودم برای یافتن اثری از فرهاد به ملایر بروم. »
نازگل که زیاد به طاهر اعتمادی نداشت، لب باز کرد و گفت : « این طور که مادر جمشید می گوید هیچ کس نمی تواند مانع تصمیم او شود. »
– « پس اجازه بدهید من هم با او بروم. رضاقلی بیگ به خون جمشید تشنه است و سایه ی او را با تیر می زند. از کجا معلوم است که متوجه حضور او در ملایر نشود و او را هم از سر راهش برندارد ؟ بهتر است کسی همراه او باشد که برای رضاقلی بیگ شناخته شده نیست. »
سپس برای این که از وضعیت پیش آمده فرار کند و به آن ها فرصت مخالفت ندهد، به بهانه ی این که حرف زدن بیش تر در مورد فرهاد آن ها را ناراحت می کند، از جای برخاسته، خداحافظی کرده و دور شد.
سپس با عجله خود را به جمشید رسانده و با عصبانیت تمام گفت : « معلوم است داری چه کار می کنی ؟ تو با این کارهایت داری همه ی نقشه های ما را نقش بر آب می کنی. این ادا و اطوارها چیست که از خودت در می آوری ؟ »
جمشید که متوجه منظور او نشده بود، با تعجب گفت : « از چه چیزی حرف می زنی ؟ چه خطایی از من سر زده است ؟ »
– « خودت را به کوچه ی علی چپ نزن ! یعنی می خواهی بگویی منظورم را متوجه نمی شوی ؟ چرا به مادرت گفته ای می خواهی بروی و دنبال فرهاد بگردی ؟ پس قول و قرارمان چه می شود ؟ »
– « من دیگر نمی توانم. دائم چهره ی فرهاد جلو نظرم است. دست از سرم بر نمی دارد. خواب و خوراک از من گرفته است. باید بروم. شاید او هنوز زنده باشد. »
طاهر در حالی که عصبانیت در چهره اش موج می زد و دائم جلو و عقب می رفت، بر سر جمشید فریاد کشید و گفت : « آدم عاقل، اگر فرهاد زنده بود که تا حالا سر و کله اش پیدا شده بود یا … »
می خواست بگوید “یا ما را از زنده بودن خود با خبر کرده بود”، ولی احساس کرد حال و روز جمشید خراب تر از آن است که تطمیع و یا تهدید بر او کارگر باشد. این بود که حرفش را عوض کرد و گفت : « نمی خواستم با گفتن این حرف بیش از این ناراحتت کنم، ولی حالا که خودت می خواهی، باشد می گویم. قبل از عید، پیکی از جانب فرهاد به سه چشمه آمد و … »
جمشید با خوشحالی وسط حرف او پرید و گفت : « نگفتم ؟ نگفتم ممکن است فرهاد زنده باشد ؟ »
طاهر که عصبانیتش بیش تر شده بود، گفت : « می گذاری حرفم را تمام کنم یا نه ؟ »
جمشید، سکوت کرد و طاهر ادامه داد : « آن پیک از طرف فرهاد بود ولی فرهادی که دیگر در این دنیا نیست. او در لحظه ی مرگ فرهاد، بالای سرش بوده است. فرهاد، در آخرین لحظه، آدرس سه چشمه را به او داده است و از او خواسته است تا به سه چشمه بیاید و مرا در جریان مرگش بگذارد. آن پیک هم به قولش عمل کرد و به سراغ من آمد. او حامل خبر مرگ فرهاد بود نه زندگی او. می گفت خودش با دست های خودش قبر فرهاد را کنده است و او را خاک کرده است. حالا تو باز بگو شاید فرهاد زنده باشد. »
ولی وقتی ناباوری را در چهره ی جمشید دید، سعی کرد بر خودش مسلط شود؛ دست بر شانه ی او گذاشت و با نرمی گفت : « به تو حق می دهم ناراحت رفیقت باشی. من هم ناراحت هستم. هر چه باشد فرهاد دوست صمیمی و هم بازی دوران کودکی من است. درست است که از تو خواستم وانمود کنی که شاهد مرگش بوده ای، ولی به مرگش که راضی نبودم. حالا هم دیگر کار از این کارها گذشته است. مادرت شک و دودلی تو را با نازگل و ستاره در میان گذاشته است. وقتی نمی شود تو را مطمئن کرد که فرهاد، دیگر در بین ما نیست، مشکل بشود آن ها را متقاعد کرد. بگذار چند وقتی بگذرد، با هم می رویم ملایر تا مطمئن شوی که فرهاد دیگر در بین ما نیست. »
طاهر، با این نقشه می خواست هم دفع الوقت کند و او را از داریان دور کند و در بین راه متقاعدش کند که فرهاد دیگر زنده نیست و هم نزد نازگل و ستاره وانمود کند که برای یافتن خبری از فرهاد رفته اند. بعد هم بر گردند و خبر مرگ قطعی فرهاد را برای آن ها بیاورند.
با سلام
بازم جمشید، گویا خان خیلی راحت، حداقل با ظاهر قضیه کنار آمده بود و حتی حاضر نشد در این مدت فردی را به جستجوی فرهاد بفرستد!
سلام نازنین خانم…
واین واقعیت تلخی است که در کشاکش روزگار، مرتب توسط خوانین تکرار شده است ! خان داریان هم از این قاعده مستثنی نیست. این جاست که نقش سپیده در تصمیم گیری های خان خودش را نشان می دهد !
فکر می کنید اگر سپیده زنده بود باز هم خان ساکت می نشست. ساکت نمی نشست چون سپیده را در کنار خود داشت !
مثل پادشاهانی که اگر گه گاه تصمیم عاقلانه و منطقی هم داشتند به واسطه ی وجود امیر کبیرها و فراهانی ها بود.
اما سپیده باید می رفت تا نازگل و مخصوصا ستاره پا جای پای او بگذارند و در کشاکش روزگار چون فولاد محکم و آب دیده شوند. اولین جرقه های آن را در وجود این دو نازک نارنجی دیروز که در نبود ظاهری حامیشان دارند او و سرسختی و صلابتش را در خود می پرورانند، نمی بینید ؟
ستاره و نازگل دست پرورده چنین شیر زنی هستند و آرام آرام دارند بی اتکا ظاهری به او، همان می شوند که سپیده انتظار داشت.
ستاره باید و راهی جز این ندارد که خودش سپیده تر از سپیده شود ! حتا بدون نازگل ! نازگل هم روزی باید برود تا سپیده باز هم سپیده تر شود.
این راهی است که پیش پای قهرمان قلعه ی داریان است !
سلام استاد
پنج شنبه آمد و رفت و از قسمت 52 رمان خبری نشد؟
سلام داریونی عزیز…
چون تهران نیستم و کم تر از کم تر به سایت دسترسی دارم. این دیدگاه را تا الان ندیده بودم.
دیدگاه دیگرت را هم دیدم . همان جا پاسخ می دهم.
مبتلا کرده است دل ها را به درد دوری اش
نرگس پنهان من با مستی اش مستوری اش
آه می دانم که ماه من سرک خواهد کشید
کلبه ی درویشی ام را با همه کم نوری اش
آسمانی سر به سر فیروزه دارد در دلش
گوش ها مست تغزل های نیشابوری اش
یک دم ای سرسبزی یک دست در صورت بدم
تا بهاران دم بگیرد با گل شیپوری اش
ماه می گردد به دنبال تو هر شب سو به سو
آسمان را با چراغ کوچک زنبوری اش
آنک آنک روح خنجر خورده ی فردوسی است
لا به لای نسخه ی سرخ ابو منصوری اش
بوسه نه جمع نقیضین است در لب های او
روزگار تلخ من شیرین شده است از شوری اش
گر بیایی خانه ای می سازم از باران و شعر
ابرهای آسمان ها پرده های توری اش …
جناب زارع جواب مرا ندادید
گفتم پنج شنبه آمد و رفت و از قسمت 52 رمان خبری نشد؟
سلام مجدد داریونی جان…
خوشحالم که به این اثر ضعیف، علاقه نشان می دهید و از این بابت ممنونم.
مشکلی پیش آمد و قسمت 52 به موقع ارسال نشد و من باز هم شرمنده ی شما شدم. به هر حال، قول می دهم، این هفته دو قسمت ۵۲ و ۵۳ را با هم بفرستم. مرا عفو بفرمایید.
ممنون از پرسش به جا و منطقیتان. عیدتان مبارک و التماس دعا…