رمان قلعه داریون | قسمت پنجاه و سوم
نوشته:جلیل زارع|
جمشید، یک راست به کاروانسرای ملایر رفت تا خستگی راه را از تن به در کند. فردای آن روز، از این و آن در مورد قشون رضاقلی بیگ و دوستانش پرس و جو کرد.
می گفتند : « عده ای از قشون ابراهیم خان، مدتی پیش بیرون از ملایر اردو زدند. چهار تن از افراد قشون، بر علیه رئیسشان، توطئه کرده، به او حمله کردند و بعد از زخمی کردن او متواری شدند.یک نفرشان هم زخمی شده ولی فرار کرد. نفر آخر هم صحیح و سالم موفق به فرار شد. کریم خان زند، اجازه داد قشون چند روزی حوالی ملایر در اردوگاهشان اطراق کنند. رئیس قشون زخمی شده را هم برای مداوا به ملایر آورد. او پس از درمان اولیه، به اتفاق قشونش، برای اجیر کردن سرباز، راهی کرمانشاه شد. »
جمشید، چند روز دیگر ماند و باز هم به تحقیق خود ادامه داد. ولی هیچ کس از وضعیت فرهاد خبری نداشت. فقط می دانستند که زخمی و متواری شده است. همین.
بنابراین، پس از آن که احساس کرد بیش از این نمی تواند خبری کسب کند و ماندن بیش تر در ملایر هم به صلاح نبود، تصمیم به بازگشت گرفت.
موقع رفتن، صاحب کاروانسرا رو به او کرد و پرسید : « به نظر نمی رسد مال این طرف ها باشی؛ برای کاری این جا آمده ای ؟ کمکی از دست من بر می آید ؟ »
جمشید، با خود فکر کرد : « من که ریسک کرده ام و از اهالی ملایر پرس و جو کرده ام، پس پرسیدن از صاحب کاروانسرا هم ضرر ندارد. »
این بود که گفت : « شنیده ام مدتی پیش، چند نفر از سربازان قشون ابراهیم خان در نزدیکی ملایر به رئیس قشون حمله کرده و متواری شده اند. راستش را بخواهید یکی از این افراد از دوستان من بود، می خواستم بدانم چه بر سرش آمده است ؟ »
– « آن ها چهار نفر بودند. من فقط می دانم که سه نفرشان کشته شده و یک نفر هم فرار کرده است. رئیس قشون بد جوری ناکار شده بود. ولی پس از مداوای اولیه با سربازانش برای اجیر کردن سرباز به کرمانشاه رفت. »
– « آن ها چه طور کشته شدند ؟ »
– « دو نفرشان موقع فرار هنگام درگیری با سربازان قشون، کشته شدند. یک نفرشان هم زخمی شده و فرار کرد. سربازان قشون هر چه گشتند پیدایش نکردند. ولی یکی از اهالی ملایر، اتفاقی او را در جنگل دیده و دفن کرده است. »
– « آیا او را می شناسی ؟ »
– « بله. اتفاقا دوست من است. اگر بخواهی می فرستم دنبالش بیاید؛ خودت هر چه می خواهی از او بپرس. »
چند ساعت بعد، صاحب کاروانسرا به سراغ جمشید آمد و گفت : « آن بنده خدایی که نفر سوم را دفن کرده است، این جاست. خودت بیا هر چه می خواهی از او بپرس. »
جمشید، همراه صاحب کاروانسرا نزد او رفت و پرسید : « وقتی بالای سر او رسیدی، زنده بود یا مرده ؟ »
– « خون زیادی ازش رفته بود. داشت نفس های آخرش را می کشید. »
– « چیزی به تو نگفت ؟ »
– « چرا. آدرس یکی از آشنایانش را داد و از من خواست تا خبر مرگش را برای او ببرم. »
– « اسمش را به خاطر داری ؟ این خبر را به کجا و چه کسی رساندی ؟ »
– « اسمش فرهاد بود. خبر را به دوستش طاهر در سه چشمه رساندم. »
– « می توانی مرا سر قبر فرهاد ببری ؟ »
– « می توانم. ولی از این خبر، جز صاحب کاروانسرا که مورد اعتماد کامل من است، کسی اطلاعی ندارد. باید قول بدهی این راز بین خودمان بماند و برای من دردسر نشود. می گویند رئیس قشون ابراهیم خان، به خون آن دو نفر تشنه است. اگر بو ببرد که من چنین کاری کرده ام، دست از سرم بر نمی دارد تا بروم و دوست فراریش را پیدا کنم و بیاورم. سری که درد نمی کند، دستمال نمی بندند. »
– « خیالت راحت باشد. من اهل این منطقه نیستم و کسی را هم در این جا ندارم که بخواهم به او خبر بدهم. به محض این که قبر او را دیدم، فاتحه ای می خوانم و راهم را می کشم و می روم. قول می دهم. »
صاحب کاروانسرا رو به دوستش کرد و گفت : « تضمینش با من. این بنده خدا چند روز است مسافر کاروانسراست. مرد خوب و بی شیله پیله ای به نظر می رسد. می خواهد از سرنوشت دوستش مطلع شود. ثواب دارد. تو که تا این جا آمده ای، او را ببر و قبر دوستش را نشانش بده. »
جمشید، پس از دیدن قبر بی نامی که معلوم بود مدت زیادی ازش نمی گذرد، از دوست صاحب کاروانسرا در مورد شکل و شمایل فرهاد پرسید و وقتی دید نشانی هایی که او می دهد کاملا با فرهاد جور در می آید، مطمئن شد که او و طاهر راست می گویند و فرهاد، دیگر در این دنیا نیست. بنابراین، ملایر را به قصد سه چشمه ترک کرد.
جهان سست است وبی بنیاد
از این فرهاد کش فریاد
سلام سروش خان…
شعرت را بخوان ولی بالاغیرتی بگو ببینم “ک” فرهاد کش، کسره دارد یا ضمه ؟
دیروز شیرینی را دیدم که فرهادی را با “ک” کسره دار، می کشید !
با سلام
طبیعی هست این موضوع…
مقصر خود فرهاد است که با بلندپروازی هر چه تمام تر می خواهد همه مشکلات این دنیای ناموزون را یک تنه حل کند!
البته شاید اولویت های فرهاد با اولویت های من فرق کند!
سلام
اگر درست متوجه شده باشم شما فعلا تو داریان تل جدی هستید نه داریون فعلی. سوال من این است آیا تو داریون هم میایید یا تا آخر توی داریان میمانید. لطف میکنید اگر جواب بدهید.
سلام “سوال از آقای زارع ” عزیز…
پرسش خوبی است. در حقیقت فصل اول رمان که شصت قسمت است و اگر عمری باقی باشد، کم تر از دو ماه دیگر به اتمام می رسد، فقط مقدمه ای است برای ورود به قلعه ی داریون.
تا این جا ما فقط به قلعه ی داریان تل جدی پرداخته ایم و در قسمت های آخر همین فصل به آن چه که تا حالا دنبالش بوده ایم خواهیم رسید. اتفاق هایی خواهد افتاد که کم تر کسی حدسش را زده است.
فصل دوم که اگر بتوانم در بیست قسمت جمع و جورش می کنم، حد فاصل بین داریان و داریون است و شخصیت های جدید و اصلی داستان آهسته آهسته وارد می شوند و جای پای خود را باز می کنند. دوران سختی است و شخصیت های رمان در کشاکش روزگار، آبدیده می شوند و شکل می گیرند و آماده می شوند برای ورود به فصل سوم.
در فصل سوم که امیدوارم بتوانم آن را هم در بیست قسمت جفت و جور کنم وارد قلعه ی داریون می شویم. و داریون قدیم را که به ” توی ده ” مشهور بود و کهنسالان ما آن را اندکی به یاد دارند، به تصویر می کشیم.
هنوز برای فصول بعد طرح جامعی مهیا نکرده ام ولی اگر خدا بخواهد و بر همین قرار باشم، اصلا قصد توقف ندارم. و برای فصول چهارم و پنجم و ششم و …. هم فکرهایی دارم.
سه فصل اول که با نام قلعه داریون قلم زده خواهد شد، اگر روزی خدا بخواهد و با ویرایش ها و بازنگری های کلی و اساسی که صورت گرفته و باز هم خواهد گرفت، قابل انتشار باشد، چیزی حدود 1000 صفحه خواهد بود.
و اما :
فعلا این ها همه حرف است و اگر خدا نخواهد هیچ برگی از هیچ درختی نخواهد افتاد.
هر چه خودش بخواهد…
سلام فرهاد.
نمی خواستم این چیزها را بگویم. غرورم اجازه نمی داد. حالا دیگر من ستاره جوان و بلاتکلیف آن زمان نیستم. چرخ روزگار، کمرم را شکسته است و آسیاب زمان، موهایم را سفید کرده.
قبول دارم، من هم با لجبازیها و غرور بیجا با دلم رو راست نبودم. زبانم را واسطه کردم و او هم امانت دار خوبی نبود. و این گونه هم به تو ظلم کردم و هم به خودم.
ولی تو هم قبول کن ! بهتر از من عمل نکردی. برای گره ای که میشد با دست بازش کرد به دندان متوسل شدی. و او هم امانت دار خوبی نبود.
تو با مظلومیتت، ظالم پرور شدی. طاهر از اول ظالم نبود. تو از او شخصیتی ظالم ساختی. با ایثار و فداکاری زیاد ! که حقش نبود. من و تو، حق هم بودیم. نه حق دیگران !
نهایتا تو اختیار دل خودت را داشتی که چون آن را هم به من سپرده بودی، نداشتی. ولی حق نداشتی از جانب من، ایثار کنی. نمی خواهم ملامتت کنم. تو از من خیلی بهتر عمل کردی. می دانم فقط قضیه طاهر نبود. برای خوشبختی و سعادت من کنار رفتی و حتی از من هم گذشتی.
شاید اگر این کار را نمی کردی، من به جای طاهر اسیر و گرفتار رضاقلی بیگ می شدم و عمرم تباه می شد. داریان هم خراب می شد و خان و رعیتش، خانه خراب.
تو معنای عشق را خوب فهمیدی و عشق را قربانی خودخواهی خودت نکردی. ولی حالا که بعد از سال ها سکوت، لب باز کرده ام برای گفتن، بگذار این را هم بگویم.
من هم معنای عشق را خوب فهمیدم. من هم کسی نبودم که عشق تو را فدای خودخواهی و لجاجت خودم بکنم. بنابراین تن به ناخواسته ها دادم تا تو بیش از این به رنج و زحمت نیفتی و جانت را در این راه فدا نکنی. تا داریان بماند و خان و رعیتش شاد و سرحال یک عمر در آن زندگی کنند.
می دانم اگر به گذشته برگردی، دوباره همان اشتباه را تکرار می کنی. ولی بدان اگر من هم به گذشته برگردم باز همان را می کنم. در حقیقت این من و تو نیستیم که اشتباه پشت اشتباه می کنیم. عشق است. و ذات عشق چنین است. اشتباه از من و تو نیست !
روزگار به کام ما نبود. همان طور که به کام لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد هم نبود.
احساس می کنم با گفتن این حرف ها راحت شدم. و ازت ممنونم که وادارم کردی قفل سکوت را بشکنم . ممنونم.
از مدیر سایت هم می خواهم حتما این دیدگاه را منتشر کنند. برایم خیلی مهم است.
خوش به حال ستاره که آروم شدی
باور کن که فرهاد هنوز هم امانت دار خوبی نیست….فقط به خودش بها داده وبس
سلام ستاره…
ممنونم که چنین ارتباط تنگاتنگ و ناگسستنی را با این اثر ضعیف برقرار کرده ای. بی رودربایستی بگویم تو خیلی بهتر از من، ستاره و فرهاد را شناخته ای و خوب در دل رمان جا کرده ای.
حقیقتا زبان الکن و قلم ناتوان مرا خوب پوشش داده ای و از این بابت ازت ممنونم و سپاسگزارم.
و اما یک اعتراف :
به نظر من، تو حتا بیش از فرهاد و ستاره ی رمان، عاشق هستی و زبان عشق را می فهمی و من به این همه عشق و دلدادگی و ایثار، غبطه می خورم.
باز هم ممنونم و بی صبرانه منتظر حضور سبز و پر رنگت نه تنها در سایت وزین داریون نما که در دل رمان قلعه داریون هستم.
جاری و ساری باشید و پاینده و برقرار…