داريون نما

چند سطر برای یک روز و تشکر از دوستان

دوستان و همراهان خوبم در داریون نما آقایان و خانم ها: بهرام کرمدار،یوسف بذرافکن،علیرضا کشاورز،جلیل زارع، روح الله قربایی،جانعلی بذرافکن،قاسم شکری،علی زارع، مجتبی ظهرابی،معراج سیاهی،عبدالله کاظمی،محمد شیروانی، ن شیروانی،ایلماه شایسته،سروش، اوینار، و مهرزاد.روز خبرنگار

دوستان و کاربران ذکر شده با ارسال پیامک و یا ارسال دیدگاه در سایت به بنده و سایر خبرنگاران سایت داریون نما لطف کردند و پیام تبریک فرستادند.

اینها تمام کسانی بودند که این روز را به خبرنگاران داریون نما تبریک گفتند.

29 دیدگاه

  1. جالبه یعنی هیچ مسوولی از داریون به خبرنگاران داریون نما تبریک نگفته این که خیلی زشته به خدا

    1. با سلام به شما دوست عزیز

      با این که خدا می داند نه بنده و نه سایر اعضای تحریریه داریون نما هیچ توقعی از مسوولین نداریم اما طی چند روز گذشته هیچ کدام از مسوولان منطقه داریون به خود زحمت ندادند که لااقل به صورت تلفنی یا پیامک و یا ارسال دیدگاه به احترام روز خبرنگار این روز را نه به بنده کمترین که به سایر خبرنگاران داریون نما تبریک گویند و احیانا خسته نباشیدی عرض کنند.
      البته خبرنگاران داریون نما که نیازی به این کارها ندارند اما بعضی مواقع انسان از بعضی ها لااقل انتظار یک خسته نباشید دارد که خوب لابد آن قدر دوستان سرشان شلوغ و درگیر کارهای مردم هستند که یادشان به این روز و روز خبرنگار نبوده است.
      بنده به عنوان متولی سایت داریون نما این روز را به تمامی خبرنگاران و نویسندگان و گزارشگران سایت داریون نما تبریک می گویم.
      امیدوارم بتوانیم در کنار هم به وظیفه و رسالت رسانه ای خود به خوبی عمل کنیم و همواره کنار مردم باشیم.

  2. تبریک من عمدا نگفتم چون اصلا به این روز خبرنگار اعتقاد ندارم وهمین روز همیشه بدترین خاطره ها رو در ذهنم تداعی میکنه تبریک نداره این همه سختی این همه زحمت در سایه ی هیچ هیچ هیچ
    فقط یه خدا قوت همین

    1. آسمان حدسم رو به یقین تبدیل کردی؟
      سلام تربری نازنین !
      شعر دیگران در این سایت رو حداقل کپی نکن

      این شعر رو استاد زارع در جواب شعر من گفته:
      که گفته بودم
      ابر ولگرد میشوم بی تو!

      جواب
      ای ابر, ولگرد میشوی چرا؟ با هدف ببار
      ای عجب, زود زرد میشوی چرا؟ رنگ نو بکار!
      در این ولولای سبز و زرد شدن عزیز
      سرد و بی رنگ میشوی چرا؟ روشنی بیار…

      1. سلام سروش عزیز

        من تو ذهنم بود که این شعرو تو همین سایت خوندم اما نمیدونستم کدوم بخش بود دیدم با فضای این متن تناسب داره گذاشتم. نگفتم که شعر از خودمه دوما استاد زارع باید گله مند بشن که شعرشونو کپی کردم سوما من که نگفتم این شعر از خودمه حالا مگه اشکالی داره یه شعر که جالبه را کپی کنن, تو ایران که حق کپی رایت نداریم برادر , داریم؟!
        کاش یاد بگیرم دنبال یه فرصت برای مچگیری یا کشف نقطه ضعف برای دیگران نگردیم.

        1. سلام تربری جان و سروش خان…

          راستش منم وقتی این شعر رو تو دیدگاه شما ( تربری عزیز ) دیدم به نظرم آشنا اومد. اصلا یادم نبود من نوشته باشمش. خوشحالم که به اسم شعر، قبولش کردید و تقدیمش کردید به داریون نما. من تقدیمش کرده بودم به آقا سروش و حالا به شما هم تقدیمش می کنم که با داریون نما سه تایی بین خودتون تقسیمش کنید. به هر کدومتون یه سطر میرسه . تازه یه سطر هم اضافه میاد بدید به هر کس که قبولش داره. ناقابله .نوش جانتون. گوارای وجود…

          1. سلام استاد
            واقعا به جاست که سر این شعر دعوا باشه.چون پراز امید وانرژیهای مثبته.دری به روی آینده ای روشن.

          2. سلام
            البته شعر اصلي اين است كه سروش گفته در نماهنگ روز معلم

            ابر ولگرد می شوم بی تو —–سبز من زرد می شوم بی تو

            ای تو منشور تمام آینه ها—- سرد و بیرنگ میشوم بی تو

          3. سلام استاد زارع عزیز
            امیدوارم همیشه سلامت و تندرست باشید
            درست و به موقع وارد صحنه شدید و آب رو اتیش ریختین!!!(شوخی) وگرنه ممکن بود با سروش خان عزیز بحثمون بشه (بازم شوخی)

      2. آقا یا خانم سروش از داریان

        شما هیچ وقت شعری به این مضمون نگفته اید
        این شعر از من پیام شمس الدینی است که بیش از بیست سال پیش ان را سروده ام و در همان زمان در منابع معتبر ادبی به چاپ رسیده است.

        شما باید علاوه بر عذرخواهی طبق قوانین متن جواب مرا نیز در سایت خودتان درج نمایید

        1. سلام جناب آقای شمس الدینی عزیز …

          قبل از هر چیز، ورودتان را به سایت خودتان خوشامد می گوییم و این اتفاق را به فال نیک گرفته، امیدواریم ارتباطتان با داریون نما تداوم داشته باشد.

          و اما بعد :
          بگذارید کمی به عقب برگردیم ببینیم اصلا این ماجرا از کجا شروع شد. لطفا مطلبی با نام ” نماهنگ پاسداشت معلم ” را در همین سایت، جست و جو کنید.

          سروش، در 11 اردیبهشت ساعت 11:26 ب.ظ این دیدگاه را در آن جا گذاشته است :

          « سروش
          اردیبهشت ۱۱, ۱۳۹۳ در ۱۱:۲۶ ب.ظ

          سلام
          دست اقای ناصر دردنکند.

          روز معلم را به تمام معلمان واساتید منطقه داریون تبریک عرض میکنم

          تقدیم به معلم یکتای زندگیم

          ابر ولگرد می شوم بی تو سبز من زرد می شوم بی تو

          ای تو منشور تمام آینه ها سرد و بیرنگ میشوم بی تو
          روزت مبارک »

          در این که می بایست سراینده ی بیت اول شعرش را که البته شما هستید ذکر می کرد، شکی نیست ( سروش دو بیت شعر آورده است که بیت اولش، سطرهای اول و ششم شعر شما و بیت دومش از خودش یا دیگری است. )، ولی ادعا هم نکرده است که شعر از خودش هست. شعری را جایی دیده، خوشش آمده و به معلم یکتای زندگیش تقدیم کرده است.

          اصولا سروش کم تر از خودش شعر می گوید. معمولا چون کاربری سرزنده و با ذوق است و اشعار زیادی را هم حفظ است یا به آن ها دسترسی دارد، به موقع و به جا، در داریون نما منتشر می کند و اغلب هم نام سراینده آن ها را ذکر می کند که البته این جا این کار را نکرده است.

          بر اساس کنکاش من، شعر شما در چند وبلاگ و سایت متفاوت آمده است که در برخی از آن ها بی ذکر نام سراینده منتشر شده است. احتمالا سروش هم از یکی از همین وب ها استخراجش کرده است.

          اما در جواب سروش، من نیز بنا بر عادت همیشگی که گاهی به شوخی با کاربران داریون نما کل کل می کنم، دو بیت زیر را آورده ام که گمان نکنم بشود نام شعر را بر آن نهاد:

          « ای ابر, ولگرد میشوی چرا؟ با هدف ببار
          ای عجب, زود زرد میشوی چرا؟ رنگ نو بکار!
          در این ولولای سبز و زرد شدن عزیز
          سرد و بی رنگ میشوی چرا؟ روشنی بیار…»

          بقیه ماجرا را هم که میتوانید خودتان در دیدگاه هایی که بین من و سروش و تربری و بهشت جان و محمدرضا و … رد و بدل شده است، ببینید.

          حالا شما هم به بزرگواری خودتان عفو بفرمایید. شاید در آن حکمتی نهفته باشد. شاید حکمتش ارتباط شما با داریون نما و داریون نمایی هاست.

          پویا و پایا باشید….

          1. سلام بر کاربران عزیز …

            بر خود لازم می دانم هم برای این که حق ” پیام شمس الدینی ” عزیز ضایع نشود و هم شما کاربران عزیز، سروده ی زیبای ایشان را ببینید، شعر ایشان را بیاورم :

            « شعر ” بی تو … ” از پیام شمس الدینی :

            ابر ولگرد می شوم بی تو
            آسمانگرد می شوم بی تو

            مثل خورشید ، در دلم هستی
            یک شب سرد می شوم بی تو

            سبزی یک درخت را داری
            سبز من ، زرد می شوم بی تو

            می روی ، دردها نمی میرند
            یک جهان درد می شوم بی تو

            تو تمام وجود من هستی
            از خودم طرد می شوم بی تو »

            این هم دو بیتی که من جسارت کرده ام و در پاسخ، سروده ام. تقدیم به ” پیام ” عزیز ( با تغییری جزیی در سطر آخر ) :

            « ای ابر, ولگرد می شوی چرا؟ با هدف ببار
            ای عجب, زود زرد می شوی چرا؟ رنگ نو بکار!
            در این ولولای سبز و زرد شدن عزیز
            یک جهان، درد می شوی چرا؟ روشنی بیار…»

          2. سلام

            سپاسگزارم

            برای توضیحات بیشتر به وبلاگ بنده سری بزنید

            خوشا شیراز و وضع بی مثالش

            امیدوارم در سفری به شیراز با دوست داریان نیز آشنا شوم

            ارادتمند

          3. سلام جناب آقای شمس الدینی عزیز
            شاعر گرانمايه
            ضمن تشكر از توضيح استاد گرامي آقاي زارع ، بايد به عرض شما برسانم ، كه من اين شعر رو در سخنراني در مدرسه از كسي شنيدم و خوشم امد وقتي متاسفانه فقط كمي از ان (دو مصرع ) به ياد داشتم . حتي سرچ هم كردم ولي نتوانستم اصل شعر را گير بياورم . ور گر نه اصل شعر که خیلی زیبا هست ، رو میفرستادم . به همين خاطر دو بيت بهش اضافه كردم و تقديم كردم ولي نگفتم ،كه من شاعر شعر هستم . در همين سايت من بار ها گفته ام كه شعر من هنوز به درد انتشار نميخوره ! و مسئله ديگر اين كه چون در بيان ديدگاه من وخيلي ها شعر رو بدون اسم شاعر مينويسيم و نگقته اند كه اشكال دارد وگرنه انتشار پيدا نميكرد.

            آنجا هم كه گفته ام استاد در پاسخ به شعر من گفته منظورم شعري كه من نوشته ام بوده.
            در هر صورت شما كه بزرگواريد و سن شعر تان هم تقريبا ازسن من خيلي بزرگ تر است ببخشيد و پوزش ميخواهم از اين سوء تفاهم .

  3. بیچاره هم محلی که روز 15 مرداد در مطلب وقتی فردوسی پور شدم روز خبرنگار را به شما تبریک گفته اما اسمی ازش نیست عزیز دل برادر

  4. موضوع : طنز و منز درهم

    سر قهوه خونه ی داریون از سواری خط شیراز – داریون پیاده شدم و یک راست رفتم کافی نت پارسا. خوش و بشی کردم و نشستم پشت کامپیوتر. داریون نما رو باز کردم. هنوز هم رئیس شورای اسلامی شهر داریون، زیر ذره بین داریون نما بود !

    حس و حال خوبی نداشتم. پورشه ی رضا برزگر، جلو کافی نت ترمز کرد. آقا رضا، ترمز دستی رو کشید و پیاده شد. با لبخند ملیح همیشگیش به سراغم اومد. نیمچه احوالپرسی کردم. انتظار بیش تری داشت.

    گفتم : « ببخش عزیز ! حوصله ندارم. »

    گفت : « پایه هستی بریم تنگ در ؟ »

    گفتم : « بریم. »

    نشست پشت فرمون و من هم بغل دستش. ترمز دستی رو خوابوند. گاز داد و حرکت کرد. تا اومدم به ساعت چهار سویه ی میدون نگاه کنم، تند و تیز پیچید سمت راست. از چهار راه هم رد شد و رفت تو جاده خاکی.

    از کنار باغ انگوری کریمی گذشتیم. یادمه بار قبل که اومدم داریون، با همین پورشه اومدیم همین باغ. تو این باغ یه چاه بود که حالا خشک شده و درخت ها له له می زنن برای یه چیکه آب ناقابل ! به برکت جویباری که آبش مال کس دیگه بود ولی چند صباحی از تو باغ رد می شد، چند تا تلنگ انگور لای برگ های درخت های کنار جویبار بود که نوه ی صاحب باغ، همه رو چید و جمع کرد تو یه جعبه و داد به یه بنده خدایی که بین چند تا خونواده تقسیم کنه.

    رسیدیم تنگه در. کنار جویباری که زمانی آب از دل قنات های خالد آباد توش جاری می شد. اون هم خشک خشک بود. زمین های خالد آباد رو نگاه کردم: « صحرای برهوت ! کویر لوت ! »

    بیش تر دلم گرفت. گفتم : « برگردیم. »

    تو راه برگشت، رو به روی غار سنگ سوراخی، به آقا رضا گفتم : « نگه دار ! »

    نگه داشت؛ پیاده شدم.

    گفت : « کجا ؟ »

    گفتم : « رو بوم سه جا ! »

    گفت : « بوم سه جا دیگه کجاست ؟ »

    اشاره کردم به سنگ سوراخی. پیاده شد و چند قدمی دنبالم اومد.

    گفتم : « برگرد ! هوس کردم با غار تنهایی هام خلوت کنم. تو برو اگه حالشو داشتی یه ساعت دیگه بیا دنبالم. »

    بعد هم بدون این که منتظر عکس العملش باشم، کفشامو در اوردم، دستم گرفتم، و پوی پتی زدم به کوه. چند قدمی که رفتم، برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم؛ داشت سوار پورشه ش می شد. ولی چهار تا شاخ به چه بزرگی رو سرش سبز شده بود !

    رسیدم بالا. دلم سی غار تنهاییم تنگ بود. تنگ تنگ. مث تنگ در. سر و صورت داغش رو بوسیدم و اجازه گرفتم و داخل شدم. دستامو گذاشتم زیر سرم؛ کف غار دراز کشیدم و چشمامو بستم.

    قسمت دوم : نصفش منز، نصفش طنز
    نمی دونم چی شد که یه دفعه به یاد عمو نوروز افتادم. پا شدم از تو جیب پیرهنم یه دستمال کوچیک در اوردم و با احتیاط بازش کردم. تنها یه نخ موی دیگه باقی مونده بود. نخ موی سبیل عمو نوروز رو میگم.

    ایام عید موقع رفتن بهم داد و گفت : « هر وقت کاری با من داشتی یکی از اینا رو آتیش بزن فورا سر می رسم. »

    دو تا سنگ چخماق پیدا کردم؛ به هم زدم؛ جرقه زد و نخ موی سبیل عمو نوروز، آتیش گرفت. عمو نوروز، فورا، کلاه به سر، قبا به بر، شال به کمر، با اون عصای با وفا مث تش برق اومد رسید.

    لبخند زد و گفت : « چیه ؟ »

    گفتم : « دلم گرفته. »

    یه ذره بین کهنه و قدیمی داد دستم؛ گفت بگیر توش نگاه کن دلت وا میشه. »

    گفتم : « که چی بشه ؟ »

    گفت : « که با دیدن داریون و طبیعت بکر و زیباش صفا کنی. »

    گفتم : « شوخی می کنی ؟ »

    گفت : « حالا تو بگیر خودت نگاه کن ! »

    گرفتم.

    گفت : « این ذره بین، گذشته های دور رو نزدیک می کنه. »

    گرفتم جلو چشمام و از توش دور و برم رو برانداز کردم : « صحرای برهوت بود و دیگر هیچ ! »

    عمو نوروز، عصاش رو تو هوا چرخوند: « اجی مجی لا ترجی ! »

    همه جا سبز شد و خوش و خرم.

    ذره بین رو انداختم رو تنگه در: « چه آبی از دل قنات ها بیرون زده بود و تو جویبار جاری بود ! »

    پایین غار : « عجب آبشاری ! »

    زیر آبشار : « چه روخونه ای ! »

    پشت رودخونه : « چه تاکستون های با صفایی ! »

    ذوق زده شده بودم و گرفتمش رو داریون : « دور تا دور شهر، باغ بود و مزرعه ی سبز فلک. هنوز هنگام درو نشده بود و داس مه نو به کار نیفتاده بود ! »

    اون قدر به وجد اومده بودم که یادم رفت عمو نوروز کنارمه ! ارسی هامو پام کردم که راه بیفتم.

    عمو نوروز گفت : « چیه ؟ خیلی عجله داری ! »

    گفتم : « دیگه طاقت ندارم. می خوام برم داریون رو از نزدیک ببینم. دلتنگشم به خدا ! »

    گفت : « وایسا ! »

    ایستادم. دست برد تو سیبیلش، چند تا نخ کند، پیچید لای یه دستمال کوچیک و گفت : « بگیر، لازمت میشه ! »

    گرفتم و خداحافظی کردم و سرازیر شدم پایین.

    چه قهوه خونه ای : « با صفا، مث قدیما ! »

    چه درخت هایی ! چه آبی ! چه هوایی ! چه چه هایی !

    از تو باغ های انگور، تابوری راهی ده شدم: « چه رزهایی ! چه خوشه هایی ! چه چه هایی ! »

    رسیدم دم مدرسه ی حقیقت جو : « چه سر و صدایی ! چه خنده هایی ! چه عطر و بویی ! چه صفایی ! چه چه هایی ! »

    کنار حموم : « چه بقچه زیر بغل هایی ! چه چه هایی ! »

    دکون سید مصطفی : « چه جرن جنگوهایی ! چه فالوده هایی ! چه چه هایی ! »

    قسمت سوم : طنز

    از کوچه گذشتم. ذره بین رو انداختم رو خونه ی کدخدا. دو تا خونواده با سر و دست خون آلود در حالی که بد و بیراه به هم می گفتن، وارد خونه شدن. تا اومد دلم بگیره، با چهره ی شاداب بدون این که از زخم مخم رو سر و صورتشون خبری باشه، شاد و شنگول، در حال که روی همو می بوسیدن، بیرون اومدن.

    رو به طرفشون کردم و گفتم : « شما که همین الآن داشتین تو سر و کله ی هم می زدین ! »

    گفتن : « کدخدا، صلحمون داد. »

    گفتم : « عجب ! کدخدای شما دست شورای حل اختلاف ما رو از پشت بسته ! »

    دو تا زن، یکیش دست یه پسر قد، تو دستش بود و یکی دیگش هم دست یه دختر نیم قد. رفتن تو. وقتی اومدن بیرون، پسر و دختر قد و نیم قد، قد کشیده بودن و بزرگ شده بودن. مادراشون هم داشتن قرار مدار عروسی اونا رو می گذاشتن.

    گفتم : « عجب کدخدایی ! کاش ما هم یکی از اینا تو شهرمون داشتیم ! »

    برگشتم تا رسیدم به خونه ی انصاف. مجلس شور داشتن. ذره بین انداختم رو مجلسشون. با شور و نشاط، سرزنده و سر حال، با هم گپ می زدن و شور می کردن. سه چهار تا جارچی هم دور و برشون می پلکیدن و شور و مشورت انصافچیا رو جار می زدن تا همه ی مردم ده بشنون.

    با خودم گفتم : « عجب انصافی ! عجب شورایی ! کاش یکیش هم ما تو شهرمون داشتیم ! »

    راه افتادم به سمت بالا ده. رسیدم دم در فرهنگ روستا. ذره بین انداختم روش. تو حیاط، مرد ها داشتن هفت سنگ بازی می کردن. بچه ها یه قل دو قل. زن ها لچک به سر کل می زدن. دخترها پسکو انداخته بودن رو شاخه ی درخت ها هیلو دار کرده بودن: « کیش… کو …. کیش …. کو… »

    درد سرتون ندم ! جشن بود. صدای ساز و نقاره همه جا پیچیده بود: « شاد و خوشحال ! همه خندون ! هیشکی گریون ! »

    اون ور تر : « چشمنکو چه باره ؟ وقت گل اناره ! »

    این ور تر : « کلیلو کلمللو ما زن می خواهیم / کلیلو کلمللو دختر نداریم / کلیلو کلمللو اینا چی پیه ؟ کلیلو کلمللو پی چاله نشینه / کلیلو کلمللو قبولش داریم. »

    خلاصه، کا کوی که سی تو بگوم : « اتل متل : اتل متل / توته متل… ، سر پپسی بازی ، عمو زنجیر باف : عمو زنجیر باف ! بعله ، پشت دستی، ارگه ارگه : ارگه ارگه / ارگه مو نرگه ، قوطور بازی : مو سنگ جد دار می خوام ، شش خونه بازی : یلختری ، چهار خونه بازی ، سکل ماهتو ، زدرو ، لکور بازی ، پوی گومی ، درنه بازی ، ترکه بازی ، جوراب بازی ، ماس ماسکو ، گلوله بازی ، قاب بازی ، هدله : یه و یه / یه یاری دارم / دو و دو/ دو در کنارم / سه و سه / سیمین عذارم ….نه و نه / نصرت ملوسم/ ده و ده / دده ی عروسم / یازده / درو رو پیش کن/ دوازده / مرغو رو کیش کن »

    یه دفعه میون جمعیت، نه نه سرما رو دیدم. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم.

    صداش زدم : « نه نه سرما ! اوی نه نه سرما ! تو این جایی ؟ »

    اومد به طرف من و گفت : « پس می خواستی کجا باشم ؟ »

    گفتم : « عمو نوروز، داره در به در دنبالت می گرده ! »

    گفت : پس کوش ؟ کجان ؟ من که همه ی ده رو زیر پا گذاشتم، ندیدمش ! »

    گفتم : « تو ده نیست، تو شهره ! »

    گفت : « ذره بینتو وارونه بگیر، بریم »

    گفتم : « وارونه واسه چی ؟ »

    گفت : « چه قدر سوال می کنی پیرمرد !؟ بگیر دیگه ! »

    ذره بین رو وارونه گرفتم. شهر داریون از توش نمایون شد : « صحرای برهوت ! کویر لوت ! ته مانده درخت ها، له له می زدن واسه یه چیکه آب ! قیافه ها اخمو ! چهره ها عبوس ! »

    ذره بین رو انداختم رو شورای حل اختلاف : « خرابه ! بی در و پیکر ! بی آب و برق و گاز و تلفن ! بی کس و غریب و تک و تنها ! بی نمی دونم چه و چه ! »

    انداختم رو فرهنگسرا : « چپ و چوله ! محزون و محروم ! نه نشاطی ! نه شوری ! نه هیجانی ! نه شب شعری ! نه روز مهری ! نه انجمن ادبی ! نه انجمن طبیعی ! نه انجمن ریاضی ! هیشکه و هیچی ! ولی نه… یه کاچی بهتر از هیچی ! بازم جای شکرش باقیه ! »

    انداختم رو شورا : « درها مهر و موم ! سه قفله ! جلسات غیر علنی ! مهم و محرمانه و فوق سری ! »

    رو به نه نه سرما کردم و گفتم : « نه نه سرما ! چه شهر وارونه ای ! »

    ذره بین رو ازم گرفت و انداخت اون دور دورا و گفت : « بگیر نگاه کن ! »

    یه شهرک صنعتی بود پت پهن، گل و گشاد؛ صد هکتاری می شد ! اون ور ترش مزارع برنج ! نزدیک شهرک صنعتی یه کارخونه سیمان بود به چه عظمت که نگو و نپرس !

    گفتم : « نه نه سرما ! به همین زودی شهرک صنعتی داریون راه افتاد !؟ »

    گفت : « کجای کاری پیرمرد !؟ این که داریون نیست ! خوب نگاه کن ! »

    خوب نگاه کردم. یه تابلو دیدم به این بزرگی ! نوشته بود : « به شهر سرسبز و زیبای خرامه خوش آمدید همسایه ی محروم و مظلوم ! »

    نه نه سرما، ” اجی مجی لا ترجی ” کرد و قالیچه ی حضرت سلیمون اومد پایین. سوار شده که بره.

    گفتم : « کجا ؟ »

    گفت : « رو بوم سه جا ! »

    گفتم : « بوم سه جا دیگه کجاست ؟ »

    گفت : « شهرستان همسایه، خرامه. غلط نکنم عمو نوروز من هم اون جاست ! ما که رفتیم. دیگه خودت می دونی و داریون نما ! »

    از خواب ناز، پرت شدم بیرون تو بیداری. یکی داشت شونه ی راستمو تکون می داد و می گفت : « بلند شو رفیق ! »

    آقا رضا بود. از کوه اومدیم پایین. سوار پورشه ش شدیم و بر گشتیم کافی نت. یک راست رفتم سراغ داریون نما.

    داریون نما، دو تا ذره بین به چه بزرگی، یکیش انداخته بود رو مسئول فرهنگسرا، یکیش هم رو رئیس شورا. افتو جنگ داریون افتاده بود تو ذره بین : « داغ داغ ! »

    دود از کله ی مسئول و رئیس بلند شده بود. جلز و ولزشون دلمو سوزوند.

    گفتم : « آتیششون زدی ! دیگه چیزی ازشون باقی نمونده ! بسه دیگه ! ذره بینتو بذار کنار ! گر گرفتن بیچاره ها ! »

    بعد رو کردم به طرف برزگر و گفتم : زود بپر برو آتیش نشانی شیلنگ آب رو بردار بیار خاموششون کن ! »

    برزگر، با عجله رفت و با شیلنگ برگشت ولی دریغ از یه چیکه آب ! دریغ از یه چیکه آب ! دریغ از یه چیکه آب !

  5. با سلام و عرض ادب
    برای سایت فعال و پرکار و انصافا به روز داریون نما و مدیریت محترم و کابران و دوستان عزیز که برای این سایت وقت می گذارند خسته نباشید میگم و موفقیت روز افزونشان را اروز میکنم انشااله در انجام رسالت خویش موفق باشید این اروز قلبی بنده حقیر برای شما بزرگان است هرچند به نظر من بر سایت داریون نما انتقاداتی مطرح است که پیشنهاد می شود مدیریت سایت یک بخش نیز به موضوع انتقاد از سایت اختصاص دهد تا کاربران نظرات خود را در این باره مطرح کنند اما با این همه این سایت باعث افتخار منطقه داریون است.

  6. تقدیم به داریون نما

    ای ابر, ولگرد میشوی چرا؟ با هدف ببار
    ای عجب, زود زرد میشوی چرا؟ رنگ نو بکار!
    در این ولولای سبز و زرد شدن عزیز
    سرد و بی رنگ میشوی چرا؟ روشنی بیار…

  7. باهوش چه حدسی زده بودی!!!!!!!!!!!!
    یادم نمی اد در مورد هم محلی حرفی زده باشم اسمان دوم من نیستم بگم صرفا جهت اطلاع

  8. سلام این خبر رو توی سایت خرامه نیوز دیدم به نظرم میتونه با معنی باشه.
    مدیر آموزش و پرورش خرامه گفت: خبرنگاران قاصدان و راویان صدیق اطلاعات و اخبارند که همیشه به دنبال این هستند تا افرادی که تشنه دانستن و آگاهی یافتن هستند را سیراب کنند.

    به گزارش صدای خرامه، مدیر و شورای معاونین آموزش و پرورش شهرستان خرامه در یک دیدار صمیمی از خبرنگار صدا و سیما در شهرستان و مدیر پایگاه خبری تحلیلی صدای خرامه تقدیر کردند.

    کرامت کاظمی مدیر آموزش و پرورش شهرستان خرامه با اشاره به مسئولیت سنگین خبرنگاران اظهار داشت: خبرنگاران قاصدان و راویان صدیق اطلاعات و اخبارند که همیشه به دنبال این هستند تا افرادی که تشنه دانستن و آگاهی یافتن هستند را سیراب کنند.

    وی افزود: آنها باید در این راه علاوه بر دقت در انتشار اخبار، سعی کنند با تکیه بر صداقت و شجاعت، اخباری را منتشر کنند که شریان های حیاتی جامعه را به گردش در آورد و شناخت و آگاهی مردم را بیشتر کند.

    کاظمی ضمن تبریک روز خبرنگار گفت: از حضور فعال خبرنگاران در عرصه اظلاع رسانی و انتشار صحیح و به موقع اخبار، نقدهای هوشمندانه و همکاری با خانواده بزرگ آموزش و پرورش تشکر می کنیم.

    در ادامه این جلسه از سوی مدیر سایت صدای خرامه پیشنهاد شد که آموزش و پرورش شهرستان با استفاده از ظرفیت بزرگ دانش آموزان و فرهنگیان، همکاری جهت راه اندازی یک سایت خبری جدید را در دستور کار خود قرار دهد.

  9. سلام.
    بله.البته ذوق ادبی سروش قابل تحسینه.وچنین شعری شایسته چنین جوابی هم هست.

  10. سلام بر همگی

    استاد زارع ، تربری ،جان بهشت و محمدرضا

    جان بهشت وآن بهشت جان بود
    هر که با جان است او جانان بود

  11. شعری دیگر در پاسخ به شعر سروش :

    روز و شب پیوسته پیغام سروش
    می رسد بر مردمان سخت کوش

    در حریم عشق جای شرط نیست
    جمله اعضاء چشم می باید و گوش

    با بهشت جان دم از رندی مزن
    یا حدیث عشق بر گو یا خموش

    رخ متاب ای مهر و ماه آسمان
    لاف کم تر زن به پیش درد نوش

    مست می شو زان که امشب تا سحر
    جرم می بخشد خدای عیب پوش

  12. سلام
    باتشکر از سروش وآقای زارع
    “بهشت جان” که آقاسروش برعکسش کرد!برگرفته از این شعراست:
    بایادت ای “بهشت من” آتش دوزخ کجاست؟
    یادتو درسرشت من با دل وجان آشناست.
    چگونه فریادت نزنم!
    چرا دم از یادت نزنم…
    چه ربطی داشت!نه؟؟ربطشم خودم میدونم فقط!

  13. سلام بر خبرنگاران عزیز …

    17 مرداد ماه، روز خبرنگار را به همه ی خبرنگاران عزیز داریون نما تبریک و تهنیت می گویم و از درگاه ایزد منان برای این بزرگواران پویایی و پایایی افزون تر را خواستارم.

    باقی بقایتان …

  14. باسلام ومعذرت از تاخیر در تبریک!
    این روز یعنی روز خبرنگار را به خبرنگاران داریون نما تبریک وتهنیت میگویم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا