رمان قلعه داریون | قسمت پنجاه و پنجم
جلیل زارع|
امیر اصلان خان، به اتفاق رضاقلی بیگ با قشونی عظیم از عشایر کرمانشاهان، عازم اصفهان شد و به سپاه ابراهیم خان پیوست. ابراهیم خان، حالا دیگر سپاهی بالغ بر هشتاد هزار نفر شامل عشایر کرمانشاهان و قشون قزلباش و ازبک و افغان در اختیار داشت که در آن زمان، سپاه نیرومندی به حساب می آمد.
اواخر مرداد ماه سال ۱۱۶۱ هجری قمری، ابراهیم خان با سپاه هشتاد هزار نفری خود به حومه ی تهران رسید. امیر اصلان خان، توسط جاسوسان خود از وضع قشون عادلشاه مطلع شد و دانست که عادلشاه در شهر تهران است و قشون او بیرون از شهر، اردو زده اند. زیرا در تهران سربازخانه ای وسیع برای اسکان آن ها وجود نداشت.
ابراهیم خان، به محض رسیدن به تهران به قشون عادلشاه حمله ور شد و عده ای از سربازان خود را به فرماندهی امیر اصلان خان، مامور دستگیری عادلشاه کرد.
عادلشاه که کاملا غافلگیر شده بود، فرار را بر قرار ترجیح داد و راه خراسان را در پیش گرفت. به دستور ابراهیم خان، امیر اصلان خان، مامور تعقیب عادلشاه شد و او را در پانزده فرسنگی تهران دستگیر کرد.
عادلشاه، به امیر اصلان خان گفت : « مرا آزاد کن بروم؛ در عوض ولایت آذربایجان را به تو می دهم. »
امیر اصلان خان گفت : « تو اول برادریت را ثابت کن، بعد ادعای ارث و میراث کن. اول این که تو دیگر پادشاه ایران نیستی که بتوانی مرا والی آذربایجان کنی؛ از آن گذشته، من با تحویل دادن تو به ابراهیم خان که حالا دیگر او پادشاه ایران است، به جایگاه بالاتری خواهم رسید. »
دو روز بعد، عادلشاه را دست بسته به تهران آوردند. ابراهیم خان با دیدن او فورا دژخیم را فرا خواند و دستور داد به هر دو چشمش میل داغ بکشند.
عادلشاه گفت : « شما برادر منید. من چه بدی در حقتان کرده ام که سزاوار چنین مجازاتی باشم؟ آیا من شما را حاکم عراق نکردم و اجازه ندادم لشکری عظیم فراهم کنید ؟ حالا خدا را خوش می آید به جای آن که دست در دست هم دهیم و با هر دو لشکر، به جنگ محمدحسن خان برویم و او را از پای در آوریم، رو در روی هم بایستیم و به دشمن فرصت دهیم تا او ما را از پای در آورد ؟ من برادرتان هستم و به پادشاهی شما گردن می نهم و حاضرم در رکابتان با دشمنان تاج و تخت بجنگم و تا آخر عمر، فرمانبردارتان باشم. شما هم برادری کنید و از مجازات من درگذرید. »
ابراهیم خان با عصبانیت گفت : « امروز در سراسر ایران، مردم تو را به عنوان سلاخ می شناسند. زیرا علاوه بر این که محرک و عامل اصلی قتل عمویمان نادر شاه بودی، تمام پسران او را هم بی رحمانه مقابل چشمان خود به قتل رساندی. تو حتا بی رحمی را از حد گذراندی و روزی که می خواستی از مشهد به استرآباد بروی و با محمدحسن خان بجنگی، هر سه برادرمان را نابینا کردی. فقط به این جرم که مبادا بعد از عزیمت تو از مشهد به فکر سلطنت بیفتند. خدا را شکر می کنم که من آن موقع آن جا نبودم. زیرا وقتی از برادران کوچک ترمان که هیچ گناهی جز برادری تو نداشتند نگذشتی، قطعا مرا هم که بعد از تو برادر ارشد بودم، مثل آن ها از نعمت بینایی محروم می کردی. »
– « ولی من به عمو زاده امان شاهرخ میرزا، هیچ آسیبی نرساندم تا اگر روزی مردم ایران خواهان پادشاهی از نسل مستقیم نادر شدند، او که از طرف مادر هم از جمله شاهزادگان صفوی است، پادشاه ایران گردد. همین طور، هرگز قصد آزار رساندن به شما راهم نداشتم. تصمیم داشتم بعد از پیروزی بر محمدحسن خان، شما را جانشین و ولیعهد خود کنم. حالا هم ناراحت نیستم که برادرم پادشاه ایران است و هیچ کینه ای هم از شما به دل ندارم و با کمال میل حاضرم در رکابتان جانفشانی کنم. بیایید برادری کنید و از سر تقصیرات من درگذرید. »
– « خیال می کنی من از نیت شوم تو آگاه نیستم و نمی دانم چرا شاهرخ میرزا را به قتل نرساندی ؟ تو از پسران خردسال عموزادگانمان هم نگذشتی و دستور دادی آن ها را خفه کنند و با بی رحمی تمام شاهد خفه شدن آن اطفال معصوم و بی گناه بودی و خم به ابرو نیاوردی. آن گاه، نام خودت را هم عادلشاه گذاشته ای ! اگر تو چنین قصدی داشتی تمام پسران و نوه های پسری نادر شاه را به قتل نمی رساندی. تو فقط به این خاطر دست به این کار فجیع و جنایت هولناک زدی تا از نسل مستقیم نادرشاه هیچ کس زنده نماند که بتواند ادعای تاج و تخت نادری بکند. چه طور می توان قبول کرد که مردی جاه طلب و خون آشام مثل تو، شاهرخ میرزا را که مادرش هم یک شاهزاده خانم صفوی است و از طرف او هم وارث تاج و تخت ایران است، زنده نگه دارد ؟ »
– « ولی من بجز شاهرخ میرزا، همه ی پسران و نوه های پسری نادر را کشتم که حمام خون به راه نیفتد و هر کدام برای تصرف تاج و تخت به جان دیگری نیفتند و به همین علت که شاهرخ میرزا از دو طرف لایق تاج و تخت بود او را از بین نوادگان نادرشاه نگه داشتم. برادرانمان را هم به این خاطر کور کردم تا مدعی سلطنت نشوند و شما تنها جانشین و ولیعهد من باشید. من با این کار خواستم کاری کنم که شما پس از من پادشاه بی چون و چرای ایران باشید.»
ابراهیم خان که از گستاخی و بی شرمی بیش از اندازه ی برادر به تنگ آمده بود، با عصبانیت تمام بر سر او فریاد کشید: « تو چه طور جرات می کنی گناه خود را گردن من بیندازی و برای سرپوش گذاشتن روی اعمال ننگین خود ادعا کنی که به خاطر من دست به این کار زده ای ؟ تو همین حالا هم اگر فرصت پیدا می کردی مرا می کشتی یا مثل سایر برادرانمان کور می کردی. همه می دانند که به این علت شاهرخ میرزا را نکشتی که دخترت ام النساء، عاشق و دلباخته ی او بود و می خواستی او را مجبور کنی دامادت شود. و این موضوع بود که شاهرخ میرزا را از مرگ نجات داد نه دلسوزی های تو برای مردم ایران. »
عادلشاه، لب باز کرد که باز هم چیزی بگوید بلکه ابراهیم خان را از تصمیم خود منصرف کند؛ ولی ابراهیم خان دیگر به او اجازه ی نداد کلامی بر زبان جاری کند و بر سر او فریاد کشید : « اگر فقط یک کلام دیگر از زبانت خارج شود، دستور می دهم زبانت را ببرند و سرت را از بدن جدا کنند. »
آن گاه به دژخیم اشاره کرد که دست به کار شود. دژخیم، پاهای عادلشاه را بست و گره ی دست های او را هم محکم تر کرده او را به زانو در آورد. بعد یک منقل پر از زغال افروخته را که میل داغی در آن قرار داشت آوردند و در برابر او قرار دادند. عادلشاه همین که منقل و میل داغ درون آن را دید، فهمید که دیگر هیچ امیدی نیست. ولی از ترس از دست دادن جان خود، تسلیم شد و دیگر کلامی به زبان نیاورد.
ابراهیم خان، رو به دژخیم کرد و گفت : « مراقب باش میل داغ طوری روی حدقه ی چشم این خون آشام کشیده شود تا کاملا نابینا شود و بداند که چه به روزگار برادران بی گناهمان آورده است. »
دقایقی بعد، جهان در جهان بین کسی که اسم خود را عادلشاه گذاشته بود تیره و تار شد واو را در حالی که از شدت سوزش چشمان به خود می پیچید و فریاد می کشید، بلند کرده و از اتاق خارج کردند.
چند روز بعد، امیر اصلان خان از جانب ابراهیم شاه به ولایت آذربایجان منصوب شد. رضاقلی بیگ هم از امیر اصلان خان خواست تا وساطت کند بلکه به او هم در شیراز منصبی بدهند. امیر اصلان خان، تقاضای رضاقلی بیگ را به عرض ابراهیم خان رساند.
ابراهیم خان، رضاقلی بیگ را نزد خود فراخواند و پرسید : « تو در این مدت صادقانه به من خدمت کرده ای. این حق توست که صاحب مقام و منصبی شوی. حالا بگو از من چه می خواهی ؟ »
رضاقلی بیگ گفت : « من در زمان عمویتان نادرشاه، مسئول وصول مالیات حومه ی شیراز بودم. ولی بعد از به قتل رسیدن محمد خان شاطر باشی والی شیراز، از این سمت معزول شدم. اگر پادشاه ایران اجازه بفرمایند دوباره به سر کار خود برگردم. »
ابراهیم خان خندید و گفت : « همین ؟ من انتظار داشتم از من حکومت و صاحب اختیاری فارس و یا ولایت شیراز را بخواهی. »
– « لطف حضرتعالی همیشه شامل حال این حقیر بی مقدار بوده است. اگر اجازه بفرمایید، من به همین راضیم و تا وقتی زنده ام مدیون الطاف پادشاه ایران خواهم بود. »
ابراهیم خان با درخواست رضاقلی بیگ موافقت کرد؛ ولی گفت : « من فعلا برایت ماموریتی دارم. تو مورد اعتماد و اطمینان من هستی. می خواهم راهی خراسان شوی و نامه و پیام مرا به شاهرخ میرزا برسانی. بعد می توانی به شیراز بروی. من هم دستور می دهم به صاحب اختیار فارس و والی شیراز دست خط بنویسند که شغل سابق تو را به تو باز گردانند. »
هر چند، رضاقلی بیگ که این همه به آب و آتش زده بود تا دوباره بتواند به شغل سابق خود برگردد و از این طریق با فشار بر محمد خان داریانی او را مجبور کند که دخترش را به عقد او در آورد ، از این دستور، خوشحال نشد، ولی چاره ای نداشت و نمی توانست از فرمان ابراهیم خان که حالا دیگر ابراهیم شاه بود، سرپیچی کرده و از این ماموریت سرباز زند.
این بود که با وجود آن که دوست نداشت بیش از این در انتظار وصال ستاره بماند، تعظیم کرد و گفت : « امر، امر ظل الله است. هر چه پادشاه ایران بفرمایند. »