رمان قلعه داریون | قسمت پنجاه و ششم
نوشته:جلیل زارع|
فرهاد، سپاه بزرگی را در اطراف تهران مشاهده کرد. مطمئن بود که این همه سرباز نمی تواند متعلق به عادلشاه باشد. قطعا سپاه ابراهیم خان است که از گرد راه رسیده. باید از وضعیت داخل شهر و سپاه مطلع می شد. تعدادی از نیروهای تحت امر خود را به داخل شهر و عده ای را هم به اردوگاه سپاه فرستاد تا به اسم فروشنده ی خواربار و مایحتاج مردم و سربازان، کسب خبر کنند. صلاح ندانست خودش نیز با یکی از آن دو دسته همراه شود. بیم آن می رفت که توسط سربازان رضاقلی بیگ شناخته شود.
نیروهای فرهاد، دست پر باز گشتند. درست حدس زده بود. ابراهیم خان، بر برادر شوریده و او را از تخت سلطنت به زیر کشیده و از دو چشم نابینا کرده بود.
فرهاد، مرتب به بهانه ی تامین بخشی از مایحتاج مردم و سربازان، نیروهای خود را به داخل شهر و اردوگاه سپاه می فرستاد و از این طریق کسب خبر می کرد. به زودی مشخص شد که سه پیک، یکی به خراسان، دیگری به آذربایجان و یکی هم راهی شیراز شده است. از رضاقلی بیگ هم خبری نبود. می گفتند به همراه عده ای از سربازان خود تهران را با عجله ترک کرده است.
از نیت شوم رضاقلی بیگ آگاه بود. می دانست رضاقلی بیگ بیش تر به این خاطر وارد سپاه ابراهیم خان شده است که پس از به قدرت رسیدن او، با قشونی قوی تر، آن هم با حکمی از طرف پادشاه ایران، مجددا راهی شیراز شده و به داریان حمله کند.
علت راهی کردن دو پیک به خراسان و آذربایجان هم مشخص شد. فرهاد متوجه شد که ابراهیم خان با عجله به فکر تهیه ی مقدار زیادی نان افتاده است و به نانواهای تهران و آبادی های اطراف شهر دستور داده است تا آن جا که می توانند نان دو تنوره طبخ کنند. نان دو تنوره نانی بود که دو بار در تنور گذاشته می شد تا خوب خشک گردد و ماندگاری آن بیش تر شود.
در آن زمان، بیش تر سربازان و یا کاروان های بزرگی که قصد پیمودن راه طولانی داشتند و می ترسیدند که در بیابان دچار کمبود غذا شوند، خریدار چنین نان هایی بودند. حالا دیگر فرهاد مطمئن بود که سپاه ابراهیم خان قصد جنگ دارد. گرنه نیازی به طبخ مقدار زیادی نان دو تنوره نبود.پیک ها نیز حامل نامه هایی از طرف ابراهیم خان برای شاهرخ میرزا و امیر اصلان خان بودند.
درنگ جایز نبود. باید هر چه زودتر به شیراز باز می گشت و جلو حمله ی رضاقلی بیگ به داریان را می گرفت. اگر قشونی با تعداد سربازان بیش تر نسبت به قشون رضاقلی بیگ در اختیار داشت و سریع هم عمل می کرد شاید می توانست خود را به رضاقلی بیگ برساند و در مسیر تهران به شیراز با او مبارزه کند و او را از میان بردارد.
سریع خود را به استرآباد رساند و اخبار تهران را به اطلاع محمد حسن خان رساند. محمد حسن خان، فورا تشکیل جلسه داد. شایع شده بود که ابراهیم خان قصد دارد سلطنت شاهرخ میرزا را به رسمیت شناخته و پادشاهی او را بپذیرد. محمد حسن خان نگران این بود که نکند ابراهیم خان پیش دستی کرده و قبل از او با حکم شاهرخ میرزا پادشاه جدید ایران به استرآباد حمله کند.
فرهاد گفت : « با شناختی که از ابراهیم خان دارم، می دانم که خونخواهی فرزندان و نوادگان نادر فقط سرپوشی بود برای از سر راه برداشتن عادلشاه. طبق تحقیقات من، پیکی که به خراسان فرستاده شده است حامل نامه ای برای شاهرخ میرزاست. در این نامه، سلطنت شاهرخ میرزا را به رسمیت شناخته و از او خواسته است تا برای آن که تاجگذاری پادشاه، متناسب با شان و منزلت نوه ی نادر شاه باشد، از مشهد به اصفهان نقل مکان کند و آن جا را پایتخت خود نماید و تمام هزینه های انتقال از مشهد به اصفهان و تاجگذاری او را هم پذیرفته است.
من از نیت شوم ابراهیم خان مطلعم . او مدت هاست در آرزوی سلطنت به سر می برد. رنج لشکرکشی و سفر را بر خود هموار نساخته است فقط به این خاطر که برادر را از سر راه خود بردارد و نوه ی عموی خود را بر تخت بنشاند. قطعا او منظور دیگری دارد. می خواهد به این بهانه شاهرخ میرزا را از خراسان به اصفهان کشانده و در آن جا او را به قتل رسانده و یا نابینا کند تا مانعی برای رسیدن به آرزویش که همانا پادشاهی مطلق ایران است نباشد. »
جیران، حرف او را تصدیق کرد و گفت : « ابراهیم خان می داند که شاهرخ میرزا را نمی تواند در زادگاه خود که پایتخت ایران بوده است و محبوبیت فراوانی در بین مردم و بزرگان آن جا دارد از بین ببرد. همان طور که فرهاد می گوید، او قطعا قصد دارد شاهرخ میرزا را در جایی از بین ببرد که طرفدار پر و پا قرصی ندارد. اگر واقعا مطیع و فرمانبردار نوه ی نادر شاه بود لزومی نداشت او را به سوی خود فراخواند. خود به خراسان می رفت و ثروت باد آورده ی نادری را در اختیار او می گذاشت تا با مکنت و قدرت، آن طور که در شان نوه ی نادر شاه است تاجگذاری کند. »
محمد حسن خان رو به فرهاد کرد و گفت : « دلیل نوشتن نامه به شاهرخ میرزا روشن است. ولی ابراهیم خان برای چه منظوری به آذربایجان پیک فرستاده است ؟ »
فرهاد گفت : « با خبر شده ایم که امیر اصلان خان حاکم آذربایجان که ابراهیم خان را ترغیب نمود با برادر در بیفتد، دو نامه یکی به شاهرخ میرزا و دیگری به ابراهیم خان نوشته است و در هر دو نامه پادشاهی شاهرخ میرزا را به رسمیت شناخته و از ابراهیم خان هم خواسته است تا به خراسان رفته و سپاه و گنجینه ی نادری را در اختیار نوه ی نادر شاه بگذارد. »
یکی از سران طایفه ی اشاقه باش، گفت : « معلوم است دیگر ، ابراهیم خان می خواهد با یک تیر دو نشان بزند. هم شاهرخ میرزا را از میان بردارد و هم حامی پر و پا قرص او را نابود کند. »
محمد حسن خان گفت : « همه ی این ها که می گویید درست، ولی علت فرستادن نامه به شیراز چیست ؟ در آن جا نه کسی داعیه ی سلطنت دارد و نه حامی شاهرخ میرزا وجود دارد ؟ »
فرهاد که تا آن زمان چیزی در مورد رضاقلی بیگ و نیات شومش نگفته بود، از محمد حسن خان خواست که در خلوت با او صحبت کند. محمد حسن خان درخواست او را پذیرفت و همه را بجز جیران مرخص کرد. فرهاد تمام ماجرا را از سیر تا پیاز برای محمدحسن خان تعریف کرد.
محمدحسن خان گفت : « برای من هم این سوال بود که چرا تو این همه راه را آمده ای فقط به خاطر این که در سپاه من خدمت کنی ؟ اگر بخواهی من حاضرم تعدادی سرباز در اختیارت بگذارم تا فورا به سمت شیراز رفته و رضاقلی بیگ را نابود کنی. »
جیران گفت : « در این که فرهاد باید سریعا به سمت شیراز حرکت کند و قبل از آن که دیر بشود چاره ای بیندیشد، حرفی نیست؛ ولی در این اوضاع و احوال، اصلا صلاح نیست او با ساز و برگ جنگی راهی شیراز شود. حتا یک قشون کوچک هم باید برای اقدام خود دلیلی داشته باشد. یک کاروان جنگی آن هم در سرزمینی که حالا متعلق به ابراهیم خان است و تحت قلمرو ما نیست، شک حاکمان ولایات عراق و والی شهرهای بین راه را بر می انگیزد و قطعا مانع پیشروی آن ها خواهند بود و دستگیرشان کرده به تهران نزد ابراهیم خان می فرستند. »
محمد حسن خان گفت : « پس چاره چیست ؟ دست روی دست بگذاریم تا رضاقلی بیگ به نیات شوم خود دست پیدا کند و مردم زادگاه فرهاد را که در این مدت خیلی به ما کمک کرده است، از دم تیغ بگذراند ؟ »
جیران در جواب همسرش گفت : « من هم چنین چیزی نمی خواهم. من می گویم فرهاد نباید با ساز و برگ جنگی راهی شیراز شود. شما می توانید او را با نیروهای اطلاعاتی تحت امر خود راهی شیراز کنید. الآن او به چنین نیروهایی بیش تر نیاز دارد تا سربازان جنگی. او باید فورا به شیراز برود و از مضمون نامه ای که مسلما به حاکم فارس و والی شیراز نوشته شده است، مطلع شود و با یک تصمیم عاقلانه دشمن را از سر راه خود بردارد. »
فرهاد، منطق جیران را پسندید و گفت : « به نظر من هم این تصمیم بهتر است. من حتا اگر همین امروز هم حرکت کنم قبل از رسیدن به شیراز نمی توانم خود را به رضاقلی بیگ برسانم. وارد شدن به شیراز با ساز و برگ جنگی هم دلیل می خواهد. حالا دیگر رضاقلی بیگ مسلما با حکم ابراهیم خان که خود را پادشاه ایران می داند، وارد شیراز شده است. اگر او از ورود من به شیراز مطلع شود، با سابقه ای که در قشون او از خود به جای گذاشته ام، عرصه را بر من تنگ کرده و در حمله به داریان هم تعجیل می کند. »
محمد حسن خان با پیشنهاد جیران موافقت کرد و از فرهاد خواست که هر چه زودتر مقدمات سفر خود را فراهم کند. ولی به او گفت : « در این اوضاع و احوال ما به تو و نیروهای تحت امرت نیاز داریم. همین که کارت در آن جا تمام شد، فورا به استرآباد برگرد. باید در این وضعیت دشوار، سخت مراقب اوضاع و احوال باشیم و دائم از نقشه های دشمن با خبر شویم. شاید همه چیز آن طوری که ما پیش بینی کرده ایم پیش نرود. باید هوشیاری خود را حفظ کنیم و آمادگی هر اتفاقی را داشته باشیم. من تا برگشت تو، گروهی دیگر را مامور کسب خبر از تهران می کنم. قشون اشاقه باش را هم در حالت آماده باش نگه می دارم تا اگر دشمن به فکر حمله افتاد بتوانیم از خود دفاع کنیم.
واقعا خسته نباشی فرهاد.