رمان قلعه داریون | قسمت پنجاه و هفتم
نوشته:جلیل زارع|
محمد خان، نازگل را فراخواند و به او گفت : « دیروز پیکی از سوی جناب صاحب اختیار به داریان آمد. »
نازگل گفت : « خیر باشد. اتفاقی افتاده است ؟ »
– « متاسفانه پیک، حامل خبر خوبی نبود. »
نازگل، نگران چشم به دهان خان دوخت. خان، ادامه داد : « ابراهیم خان، با سپاهی عظیم به جنگ عادلشاه رفته است و او را شکست داده و خود به جای برادر بر تحت سلطنت نشسته است. »
نازگل، شانه هایش را بالا انداخت و با خود گفت : « برای ما چه فرقی می کند ! عادلشاه، پادشاه ایران باشد یا ابراهیم خان ! آن یکی چه گلی به سرمان زد که این یکی بزند !؟ »
ولی به یکباره یادش آمد که رضاقلی بیگ هم جزو سپاه ابراهیم خان است و حالا دیگر خیلی راحت می تواند با قشون خود به داریان حمله کند و چون حمایت پادشاه ایران را هم دارد، کسی جرات نمی کند به او بگوید بالای چشمت ابرو ! این بود که نگران تر از قبل گفت : « نکند رضاقلی بیگ… »
محمد خان، حرف او را قطع کرد و گفت : « بله، درست حدس زدی دخترم ! رضاقلی بیگ با یک قشون بزرگ راهی شیراز است. تو فکر می کنی برای چه به شیراز می آید ؟ »
رنگ از رخسار نازگل پرید. جرات نداشت آن چه را فکر می کرد به زبان بیاورد.
محمد خان، ادامه داد : « پادشاه ایران در نامه ای از جناب صاحب اختیار خواسته است به محض رسیدن قشون، رضاقلی بیگ را برای وصول مالیات، راهی توابع شیراز نماید. این بار دیگر رضاقلی بیگ سمبه ی پر زور دارد و ابراهیم خان که حالا دیگر خود را پادشاه ایران می داند، دست او را باز گذاشته است تا برای وصول مالیات، از هر ترفندی می خواهد استفاده کند و اجازه دارد هر مجازاتی را که صلاح می داند برای خاطیان در نظر بگیرد. »
نازگل گفت : « حالا دیگر وضع ما مثل قبل نیست و می توانیم مالیات داریان و وجوه عقب افتاده از سال های قبل را به هر میزانی هم که باشد، بپردازیم. با این حساب رضاقلی بیگ، دیگر بهانه ای برای حمله به داریان ندارد. »
خان، از جای خود برخاست. به سمت پنجره ی اتاق رفت و آن را گشود. یکی دو هفته بیش تر به پاییز نمانده بود و دیگر از گرمای شدید تابستان خبری نبود. نسیم خنکی از سوی باغ به داخل اتاق وزید. خان، نفس عمیقی کشید و دوباره به سوی نازگل بازگشت و گفت : « اگر قضیه به همین جا ختم می شد، جای امیدواری بود. »
تپش قلب نازگل باز هم بیش تر شد. مثل گنجشکی که در دستان کودکی بازیگوش، گرفتار شده باشد. با ترس و وحشتی که کاملا در چهره ی او نمایان بود، گفت : « دیگر چه شده است، خان ؟ »
– « ابراهیم خان، علاوه بر رضاقلی بیگ، دو نفر از افراد مورد اعتماد خود را نیزهمراه قشون فرستاده است و از جناب صاحب اختیار خواسته است که به محض رسیدن قشون، هر چه زودتر حکومت فارس و ولایت شیراز را به آن ها بسپارد. این یعنی این که جناب نواب میرزا حسین شریفی، دیگر صاحب اختیار فارس نخواهد بود و رضاقلی بیگ از او دستور نمی گیرد که نتواند بدون عذر و بهانه به داریان حمله کند. صاحب اختیار فارس و والی شیراز افراد دیگری خواهند بود و رضاقلی بیگ از آن ها دستور می گیرد نه جناب صاحب اختیار ! تازه رضاقلی بیگ، سفارش شده ی پادشاه ایران هم هست ! »
– « حالا باید چکار کنیم ؟ »
– « باید جلو این فاجعه را هر طور که می شود گرفت. من نگران خودم نیستم. نگران ستاره و رعیت داریان هستم. تا زمانی که ستاره در داریان باشد، رضاقلی بیگ دست از سر ما برنمی دارد. با قدرتی که پیدا کرده است، حتما به داریان حمله خواهد کرد. اگر چنین اتفاقی بیفتد، ما دو راه بیش تر نداریم. یا باید به وصلت ستاره با رضاقلی بیگ تن در دهیم و یا در مقابل قشون او بایستیم که در این صورت هم شکست ما قطعی است و آن سنگدل از خدا بی خبر، همه را از دم تیغ می گذراند و عاقبت هم ستاره را با خود می برد. »
نازگل، کمی این دست و آن دست کرد. ولی بالاخره به خود جرات داد و گفت : « خان ! نکند شما خیال دارید ستاره ی بیچاره را به عقد رضاقلی بیگ مکار درآورید ؟ »
– « نه، دخترم ! من سرم برود زیر بار چنین خفت و خواری نمی روم و اجازه نمی دهم دخترم گرفتار چنین جانور پلیدی بشود. »
– « پس می خواهید چکار کنید ؟ »
خان، باز هم به سمت پنجره رفت و نگاهش را از نازگل به درختان سر به فلک کشیده ی باغ کشاند و گفت : « تنها یک راه داریم و آن هم وصلت ستاره با طاهر است. این طوری ستاره بعد از ازدواج با طاهر می تواند به سه چشمه برود و از حمایت حسن خان، برخوردار باشد. رضاقلی بیگ هم از سوی هر کسی که حمایت بشود جرات ندارد نگاه چپ به عروس خان سه چشمه بکند ! جیران، چند وقت پیش، باز هم ستاره را برای پسرش خواستگاری کرد و منتظر جواب است. »
نازگل، دهان باز کرد که بگوید ستاره هنوز نتوانسته است مرگ فرهاد را باور کند، چه طور می تواند به ازدواج با دیگری فکر کند، ولی حرف خود را عوض کرد و گفت : « ستاره هم مثل ما، داغدار سپیده و فرهاد است و آمادگی ازدواج ندارد. »
خان، از همان کنار پنجره، رویش را به طرف نازگل برگرداند و گفت : « من هم این را می دانم. ولی چاره ای نیست. خودت بهتر می دانی که اگر طاهر و ستاره نامزدیشان را به هم زدند، فقط به خاطر فرهاد بود. حالا که دیگر آن خدابیامرز دستش از این دنیا کوتاه است. ستاره هم دیر یا زود باید ازدواج کند. چه کسی بهتر از طاهر ؟ هم خان زاده است و دستش به دهانش می رسد و می تواند وسایل آسایش و رفاه ستاره را فراهم کند، هم از رگ و ریشه ی خودمان است و غریبه نیست. هر چند، اگر خطر حمله ی رضاقلی بیگ نبود، تا سال سپیده و فرهاد، به این وصلت رضا نبودم، ولی خب، حالا وضع فرق می کند. خودت شاهدی که در این مدت، من همه ی خواستگارهای ستاره را رد کردم. حتا محمدحسن خان پسر حاج یونس خان بردجی که برای خودش کلی برو و بیا دارد. »
هر چند نازگل هم مثل ستاره هنوز نتوانسته بود مرگ فرهاد را باور کند،ولی تا اندازه ای به خان حق می داد. با خود گفت : « بالاخره که چه ؟ باید ستاره ازدواج کند یا نه ؟ فرهاد که دیگر نیست. اگر هم با طاهر ازدواج نکند، دیر یا زود باید به یکی از خواستگارها جواب مثبت بدهد. از مرگ فرهاد هم چیزی حدود شش ماه می گذرد و دیگر بهانه ای برای جواب کردن خواستگارها نیست. تازه، ستاره چاره ای جز پذیرش این وصلت ندارد. تا زمانی که او ازدواج نکرده و از داریان دور نشده است، همان آش است و همین کاسه و هر لحظه احتمال خطر حمله ی رضاقلی بیگ می رود. »
این بود که سرش را پایین انداخت و گفت : « هر چه شما بفرمایید، خان ! اگر هم کاری از دست من ساخته باشد کوتاهی نمی کنم. »
خان که منتظر همین جواب بود، دوباره به سمت نازگل برگشت و گفت : « اتفاقا من روی کمک تو خیلی حساب می کنم. در این وضعیت، هیچ کس از تو به ستاره نزدیک تر نیست و حرفش به اندازه ی تو خریدار ندارد. تو زن عاقل و فهمیده ای هستی و بهتر از هر کسی شرایط موجود را درک می کنی. هر چند من به عنوان یک پدر حق دارم هر تصمیمی می خواهم برای سرنوشت دخترم بگیرم، ولی نمی خواهم از من دلگیر شود و به اجبار تن به این وصلت دهد. اگر تو قبل از فوت مادرت فقط خواهر ستاره بودی، حالا دیگر در نبود او، جای مادرش را هم پر کرده ای. پس انتظار دارم در حقش مادری کنی و او را متقاعد کنی که به صلاح خودش و ملک داریان است که دست از این همه لجبازی و یکدندگی بردارد و بیش از این با سرنوشت خودش و مردم داریان بازی نکند. من که دشمنش نیستم. پدرش هستم و جز خیر و صلاحش را نمی خواهم. »
نازگل، حرف خان را تصدیق کرد و قول داد از هیچ کوششی برای راضی کردن ستاره دریغ نورزد. بعد هم اجازه خواست و آن جا را ترک کرد.
سلام .بالاخره بعد از ده روز دویدن !،خودم را به این قسمت رمان رساندم. حدود بیست قسمت راخوانده بودم.اما ماهها بود که فرصت خواندن رمان نداشتم تا ده روز پیش که از قسمت بیستم شروع کردم.چقدر فراز ونشیب دارد سرنوشت فرهاد وستاره وطاهر.!راستی ایلدا دوباره خاطرات خواندن کتاب هایدی را برایم زنده کرد.
سلام و ممنون ایلماه…
جدا خسته نباشید. خوشحالم که این اثر ضعیف را تا این اندازه قابل می دانید و با وجود مشغله هایتان برایش وقت می گذارید.
… اما انتظار نقد هم از شما دارم. مسلما فضای منتقدانه بر روند منطقی تر داستان بسیار موثر است. مخصوصا از این پس که آرام آرام وظیفه ی رمان، زیر و رو کردن تاریخچه ی داریان و داریون است.
منتظر دیدگاه های نقادانه ی شما کاربران هستم.
هم چنان پویا و پایا باشید…
به جویبار جاده ها، چو قطره ای روان شدی
تو خسته از گلایه ها، مسافر زمان شدی
چرا بدون من دلم، ز سینه پر کشیده ای ؟
چه دیده ای ز آشنا، که مست دیگران شدی ؟
گذشته ای ز من ولی، بگو گناه من چه بود ؟
که این چنین تو منکرم، ز جمع عاشقان شدی ؟
بگو که زخم بی کسی، چگونه بر دلت نشست ؟
که از هجوم درد و غم، به لب رسیده جان شدی ؟
به قایق “ستاره” ای، شدی مسافر شبی
“ستاره” چون شکسته شد، تو غرق آسمان شدی
مرا بهانه می کنی، برای بی وفاییت
تو کز گلایه خسته ای، گلایه بر زبان شدی
گلی به نام عاشقی، شکفته شد ز بودنت
ولی تو با عبور خود، برای من خزان شدی
“شعر از احمد حسینی”
سلام ستاره …
شعر زیبایی بود و به دلم نشست.
شک ندارم که شما می توانید در نقش ستاره ی داریان، کمک زیادی به نویسنده در پر بارتر کردن داستان بکنید. این توقع و درخواست من از شما و سایر عزیزانی است که مایلند در نقش شخصیت های داستان به گفت و گو بپردازند.
باز هم ممنونم و پویایی و پایایی روزافزون را برایتان آرزومندم…
منم سرگشته حیرانت ای دوست
کنم یکباره جان قربانت ای دوست
تنی نا ساز شوق وصل کویت
دهم سر بر سر پیمانت ای دوست
دلی دارم در آتش خانه کرده
میان شعلهها کاشانه کرده
دلی دارم که از شوق وصالت
وجودم را ز غم ویرانه کرده
من آن آواره بشکسته حالم
ز هجرانت بُتا رو به زوالم
منم آن مرغ سرگردان و تنها
پریشان گشته شد یکباره حالم
زِ هَر سر بر سر سجاده کردم
دعایی بهر آن دلداده کردم
ز حسرت ساغر چشمانم ای دوست
زبان را یکسره از باده کردم
دلا تا کی اسیر یاد یاری؟
ز هجر یار تا کی داغداری؟
بگو تا کی ز شوق روی مجنون
تو لیلی پریشان روزگاری؟
پریشانم، پریشان روزگارم
من آن سرگشته ی هجر نگارم
کنون عمریست با امید وصلت
درون سینه آسایش ندارم
ز هجرت روز و شب فریاد دارم
ز بیدادت دلی ناشاد دارم
درون کوهسار سینه خود
هزاران کشته چون فرهاد دارم
چرا ای نازنینم بی وفایی؟
دمادم با دل من در جفایی
چرا آشفته کردی روزگارم
عزیزم دارد این دل هم خدایی
” فایز دشتی”
سلام و ممنون ستاره …
شعر فایزی که مسلما از دلتان برخاسته، به جا و زیباست و زبان حال ستاره ی داریان است.
و مهم تر این که چون از دل پاکی سرچشمه گرفته است که صفا و صمیمیت و صداقت از کلامش موج می زند، لاجرم بر دل می نشیند.
متنون و اشعار زیبای شما چه آن هایی که نوشته و سروده ی خودتان است و چه آن هایی که بر می گزینید و در حال و هوای قسمتی از رمان به آن جان می دهید، تا قسمت بعدی رمان، با دل من بازی می کند و برای چگونگی ادامه ی داستان به من ایده می دهد.
شما خواسته یا ناخواسته، به روند شکل گیری داستان در ذهن من، کمک می کنید. و این چیزی است که من از شما و سایر کاربران عزیز انتظار و توقع دارم.
ممنون و متشکرم …
سلام .
تا وقتی ستاره را در رمانتان دارید، من هم در آسمان قلعه داریون سو سویی می زنم و غروب نخواهم کرد. مواظب باشید مرا از رمانتان حذف نکنید که اگر چنین کنید مرا به غروب پیوند زده اید و دیگر برای طلوع دوباره از دست هیچ کس کاری ساخته نیست !!! باور کنید !!!
سلام ستاره جان. بیخود دلت را صابون نزن. آقای زارع به من که حرفم توی قلعه داریان خریدار داشت و کلی برو و بیا و نفوذ کلام داشتم رحم نکرد و چنان نسخه ام را پیچید که سر از قبرستان در آوردم و به طرز فجیعی از صحنه روزگار محوم کرد تو که تو قلعه از همه مظلوم تری و هر که میرسه یه جورایی ظلمت میکنه. آقای زارع اراده کنه با بابا کهزاد دست به یکی میکنه و مثل آب خوردن حذفت میکنه و ایلدا خانم را جایگزینت میکنه. خیلی هم هواتو داشته باشه و بهت رحم کنه تبعیدت میکنه تو سه چشمه. آقای زارع دست به سر کردنش حرف نداره. جوری فرهاد بیچاره رو سر به نیست کرده که تو داریان کسی نمیدونه زنده ست یا مرده.
ولی به دل نگیر شوخی کردم. قلعه داریان هست و یه ستاره. ستاره داریان غروب کردنی نیست. به قول آقای زارع قول … قول … قول ….
سلام ستاره …
ستاره ی نورانی قلعه ی داریان، هرگز غروب نخواهد کرد و همه شب در آسمان داریان، طلوع خواهد کرد. به خاطر همین هم هست که شب های ابری داریان، این قدر دلگیر است. و در چنین شب هایی آسمان داریان، گریان است.
فروزنده و تابان باشید …
سلام سپیده داریانی …
قلعه داریان بی سپیده، صفایی ندارد. برگردید و به تنهایی و بی کسی ستاره پایان دهید. اگر نمی توانید از آسمان بر زمین نازل شوید، در آسمان سینه ی ستاره طلوع کنید تا بیش از این خاموش و ملال انگیز نباشد و برگ های آرزوهایش دوباره سبز شوند …
با سلام تو این قسمت یه جور فاجعه اصلی حمله یه داریان باید باشه اما خوب برای خان به نظر دخترش مهم تره این خوب یه کم شخصیت خان رو زیر سوال میبره به نظرم یه فکر جامع کامل تر باید توسط خان ارایه بشه اما بسیار خان کوته فکر نشون داده شده اخه مطمنا اگه ستاره با طاهر ازدواج کنه شاید بهونه جدی تری به رضا قلی بیگ برای حمله بده به نظر یه کم باید فکر خان از خانوادش فراتر بره به داریان بیشتر فکر کنه نقشه ی کامل تری رو به جای ازدواج ستاره در نظر بگیره خوب در این مورد بیشتر از خان انتظار میره ……………
سلام آسمان عزیز و ممنون…
اولا ( شما و سایر کاربران عزیز ) ببخشید این روزها مسئولیت های جدید و تدریس هایم خیلی زیاد شده و کم تر فرصت پرداختن به داریون نما را دارم. باید طوری برنامه ریزی کنم تا باز هم بتوانم به عنوان یک کاربر، مثل سابق در کنار شما کاربران عزیز داریون نمایی باشم. که این برای من و شما یک وظیفه است نه صرفا یک تفنن و سرگرمی. همان طور که برای متولی فعال و جدی و پرکار داریون نما چنین است.
ثانیا: فعلا حق با شماست. ولی باید صبر کنیم. خان هم زمان دو نقشه برای دفع فتنه ی رضاقلی بیگ دارد.
1 – دور کردن ستاره – که نه تنها دختر خان بلکه ناموس داریان است- از داریان برای ندادن بهانه ی حمله به دست رضاقلی بیگ :
در واقع، خان حتا اگر خطر حمله به داریان هم در کار نبود، دوست داشت این وصلت صورت بگیرد. خطر حمله، به نوعی این بهانه را به دست او داده است.
خان، فقط ماموریت راضی کردن ستاره را به نازگل سپرده است نه اجرای کامل نقشه ی دفاع از داریان را. و این منطقی است.
2- دفاع از داریان در برابر حمله ی احتمالی و قریب الوقوع رضاقلی بیگ :
در قسمت های آینده خواهید دید که برای این هم با همکاری جناب صاحب اختیار، طرح و نقشه ی عملی دارد که به موقع به مرحله ی اجرا خواهد گذاشت و جنگ سختی هم رخ خواهد داد.
خان، این وظیفه ی خطیر را فراموش نکرده است. منتها به طور منطقی، فرماندهی و تدارک نیرو و تجهیزات آن را بر عهده ی پهلوانان و جنگاورانی مثل پهلوان خدر و افراسیاب و پسرانش احمد و داریوش می گذارد نه نازگل.
… و اما :
چه قدر خوب است که دیدگاه های نقادانه ی شما کاربران عزیز، به موقع کارگشا و چاره ساز است. و این بر روند منطقی داستان بسیار موثر است.
ممنونم و توقع نقد بیش تر و جدی تری دارم. مثل قسمت های نخستین که قدم به قدم و مو به مو نقد می شد و به من فرصت تفکر منطقی تری را در رقم زدن سرنوشت قلعه و شخصیت های داستان می داد.
و این برای من و شما که می خواهیم یک رمان را برای زادگاهمان آن هم در فضای مجازی داریون نما به نمایش بگذاریم، باز هم یک وظیفه است نه سرگرمی.
پس بر شماست که بیش تر دست به قلم شوید و وقت بگذارید و باز هم موشکافانه به نقد بپردازید. که اگر چنین انتظاری از شما نبود، نیازی به انتشار قسمت به قسمت و زمانبر آن در داریون نما هم احساس نمی شد. و می شد پس از اتمام، آن را یکجا در قالب کتاب یا سی دی بین همشهریان عزیز توزیع کرد.
که البته اگر عمری باقی باشد پس از اتمام رمان و ویراستاری های مورد نیاز، این کار هم قطعا صورت خواهد گرفت.
مسلما هر چه شما در زمینه ی نقد، فعال تر و جدی تر باشید، هم ادامه ی داستان و هم نسخه ی ویرایش شده ی نهایی، پر بارتر خواهد بود.
… در دیدگاهی دیگر باز هم با شخص شما حرف دارم. پس تا دیدگاه بعد…
سلام
اینا تعریف وتمجید نیست بلکه افکاریه که ضمن خوندن رمان از ذهنم میگذشت:وقتی یک کتاب چاپ شده رمان رو دست میگیری ومیخونی ممکنه توش ایرادهای زیادی ببینی ممکنه جاهاییش علامت سوالهایی پیش بیاد که با خودت تا آخر داستان بکشی وجوابی هم نگیری اما وقتی یه نوشته رو سطر به سطر بتونی نقدش کنی وبدونی که نویسنده اش نظراتت رو تو .ویرایشش حتما تاثیر میده اونوقته که میدونی نویسندگی از این دست،چه کار پرچالش وانرژی گیری هست.در حین مطالعه رمان خودم رو جای آقای زارع میذاشتم وصادقانه بگم :با خودم میگفتم چه کار سختی رو درپیش گرفتند واین وقتی عجیب تره که ایشون اصلا نه تحصیلاتشون نه تدریس هیچ کدوم ربطی به ادبیات نداره.همه عشقش انگار فرمولهای شیمی بوده،طوری که میگفتن اگه درمورد شیمی بخواید روزها میتونم باشوق وبدون خستگی صحبت کنم !وحالا این رمان پر ماجرای چند بعدی رو به نظرم بشه جزء رمانهای خوب وتاثیر گذار قرارداد.
سلام و ممنون ایلماه …
هر چند ایلماه هم مثل خیلی از اسامی کاربران دیگر مستعار است و این از جهاتی خوب هم هست، ولی از نظر من نه تنها ایلماه که سایر کاربران عزیز همه و همه واقعی هستند نه مستعار.
با شما کاربران عزیز با هر نامی که حضورتان را تیک بزنید در خانواده ی بزرگ داریون نما خو گرفته ام و فکر می کنم از ادبیات نوشتار و نوع گفتار و افکار و ایده هایتان تا حدودی به شخصیت واقعیتان پی برده باشم و این مهم تر از واژه ی “نام” است.
با این مقدمه روی سخنم را به شما کاربر عزیز با نام مستعار ایلماه برمیگردانم:
شما اگر اشتباه نکنم همانی هستید که با نام ایلماه شایسته هم گه گاه دست به قلم می شوید برای مطلب نویسی. مطالبتان هم چون از دل بر می آید مثل مطالب سایر عزیزان به دل می نشیند. به دل من که نشسته است. متانت و شکیبایتان در ریز شدن در رمانی که اگر خوب به سرانجام برسد شاید پیشینه ای تاریخی شود برای شهرمان – حتا در قالب رمان – ستودنی است.
و اما گفتید “ف” و دل دیوانه ی مرا به “فرحزاد” بردید. شیمی را می گویم. از شیمی گفته اید. شیمی هم مثل ادبیات و هر علم دیگری اقیانوسی است وسیع که امثال من با تمام اطلاعاتی که داریم یا نداریم، خسی هستیم بر روی امواج خروشان آن. تازه، معلومات و دانسته های موجود به ویژه در علم شیمی در برابر مجهولات و نادانسته های آن، کاه است در برابر کوه !
با این همه ارزشمند است و برای من که بسیار مهیج و شگفت انگیز و زیبا. حتما می دانی که بر خلاف علم فیزیک که بیش تر در مقیاس ماکرو به جهان پهناور می نگرد، علم شیمی به مقیاس میکرو علاقه ی بیش تری دارد و در دل ذراتی غور می کند که گاه میلیاردها بار از کوچکترین ذره ای که حتا با چشم مسلح هم به سختی قابل رویت هست، کوچک تر است و در عین حال بنیادی و علت وجود و عدم وجود پدیده ها !
شاید باورش کمی مشکل باشد، ولی من اصلا بدون پرداختن به علم شیمی نمی توانم زندگی کنم. باور کنید اگر شیمی را از زندگیم حذف کنند، نفس کشیدن را فراموش می کنم. من خدای خودم را هم در دل همین ذرات بنیادی که علم شیمی به آن پرداخته است، شناخته و دیده ام و در آیینه ی آن تا اندازه ای خودم را شناخته و باور کرده ام.
شاید این سوال برای خیلی ها مطرح شود که چگونه می توان خدای نادیدنی در عالم ماکرو ملموس را در عالم میکرو ناملموس مشاهده کرد ؟ باید بگویم که بر خلاف تصور غلط رایج، عالم میکرو، ناملموس نیست. بلکه جنس لمس آن با جنس لمس عالم ماکرو متفاوت است. آن هم تفاوتی از زمین تا آسمان !
و این به این خاطر است که گاه ما استفاده از نمادها و روابط ریاضی را بدون درک درست ارتباط آن ها با مفاهیم مورد نظر می آموزیم. این کج فهمی ها از آن جا ناشی می شود که در روش های معمول و رایج تعریف از مفاهیم شیمی، دیدگاه ماکروسکوپی قوی در ما ایجاد می شود و قادر به تعریف درست مفاهیم شیمی در بعد میکروسکوپی و ذره ای آن نیستیم. و این اصلی ترین تفاوت بین علم شیمی است با فیزیک.
دیدن خدا با چشم مسلح و غیر مسلح کمی، مقدور نیست. ولی با دیده ی کیفی بصیرت، می توان آن قدر به وضوح خدا را مشاهده کرد که هیچ چیز دیگر به این روشنی و زیبایی قابل دیدن نیست !
این ها را گفتم که بدانی من از علم شیمی هم هیچ نمی دانم. آن چه می دانم یک اپسیلن هیچ در هیچ است در برابر هست در هست بزرگ، چه برسد به علم ادبیات که با روح و روان آدمی درگیر است.
اما این بنا نمی شود که ما آدم ها به بهانه ی تخصصی برخورد کردن با یکی از علوم، از سایر علوم غافل شویم. پس چون کاری را با شما کاربران عزیز شروع کرده ام، وظیفه دارم به اندازه ی توانم حتا شده الفبای ادبیات داستانی را فراگیرم. فکر می کنم دوره های آموزش و نقد داستان نویسی و شعری که اواخر ترم دومش را در حال پی گیری هستم، بتواند به کارم آید.
کاش ادبا و آنان که دستی بر آتش قلم دارند، – ادیبان منطقه ی داریون خودمان را می گویم – با ما داریون نمایی ها همراه می شدند و بر غنای مطالب و دیدگاه های این فضای مجازی می افزودند. هر چند شک ندارم که کاربران داریون نما هیچ کدامشان با قلم بیگانه نیستند و برخی از آنان در این وادی کلی حرف دارند برای گفتن. مثل خود شما و …
نمی دانم در این دیدگاه چه نوشتم و گفتم و چه ننوشتم و نگفتم. مثل همیشه دوست هم ندارم برگردم دستی به سر و رویش بکشم. چون آن گاه دیگر حرف دلم نیست. ولی احساس می کنم این دیدگاه بیش از حد متعارف طولانی شده است.
پس همان طور که بی آن که بدانم چه می خواهم بگویم شروع کردم، بی آن که بدانم چه نوشتم و چه گفتم هم به پایان نزدیکش می کنم و پویایی و پایایی افزون را برایتان آرزو می کنم…
سلام مجدد آسمان عزیز …
فصل اول رمان که امیدوارم بتوانم به زودی آن را به اتمام برسانم، خیلی وظیفه ی پرداختن به تاریخچه ی داریان را نداشته است. وظیفه اش شناسایی قهرمانان داستان و مشکلات فراروی آن ها بوده است.
در اواخر فصل اول و فصل دوم، به خصوص فصل سوم هست که تاریخچه ی داریان و داریون، زیر و رو خواهد شد. و اگر فضای نقد پویا و جدی تری بر آن حاکم شود، کار قابل قبولی از آب در می آید. و نسل امروز و آینده ی داریون را به گذشته پیوند می زند و تاریخچه ی داریون در سال هایی که حتا کهن سالان ما هم به یاد ندارند – هر چند در قالب رمان – ثبت و ماندگار خواهد شد.
این را گفتم که بدانید از این پس وظیفه ی شما منتقدان از من نویسنده، کم تر نیست. و من بدون کمک شما شاید آن طور که شایسته و بایسته است از پس کار برنیایم.
این را بدون تعارف می گویم و قصد شکست نفسی و از این جور چیزها هم ندارم و صد البته روی کمک شما کاربران و منتقدین عزیز داریون نما، حساب جدی باز کرده ام.
باز هم هر چه خدا بخواهد ….
با سلام من افتخار میکنم اگه بتونم تو نوشتن این رمان بسیا زیبا به شما کمک کنم بسیار برای من افتخاره ….
باور کنید علاقه ی که به داریون نما ورمان قلعه ی داریون دارم باعث شده هرچند بعضی از روزها مجال سرزدن به اینترنت ندارم اما حتما باید یه سر به داریون نما بزنم رمان قلعه ی که جایی خود دارد چون واقعا زیبا گیرا است وخوشبختانه اصلا در این مدت که من رمان دنبال میکردم خسته کننده نشده این مهارت وخلاقیت شما استاد عزیز را میرساندپس وظیفه ما کاربران داریون نماست که به شما در نوشتن این رمان کمک کنیم
سلام و ممنون آسمان عزیز …
واقعیتش را بخواهید از اول هم قرارمان با کاربران عزیز همین بوده است. قرار بود رمانی با همکاری همه ی علاقمندان قلم زده شود که اوایل کمی بیش تر و اواخر کمی کم تر چنین اتفاقی افتاده است ولی نصفه نیمه که همان هم غنیمت است و لطف شما را می رساند.
توقع دارم در روند و شکل گیری داستان همراه شوید و حتا قسمت های آتی را پیش بینی کنید. اصلا چه اشکالی دارد برخی از قسمت ها تا حدودی توسط شما نوشته یا خط دهی شود?
اگر قرار باشد رمانی فقط توسط یک نویسنده نوشته شود، که رمان قوی و بسیار جالب و جذاب و بهتر از قلعه داریون فراوان است.
حسن این رمان میتواند این باشد که اولا تاریخچه و آداب و رسوم و نوع زندگی و طرز تفکر مردم داریان و داریون را به تصویر بکشد و ثانیا توسط هیات نویسندگان نوشته شود نه فقط یک نویسنده.
این چیزی است که از اول هم من به دنبال آن بوده و هستم. ماهی را هم هر وقت از آب بگیرید تازه است. امیدوارم این اتفاق میمون در فصول دو و سه این رمان که دست کم، 40 قسمت باقی مانده را شامل می شود، رخ دهد.
شاید هم رمان خیلی بیش تر از پیش بینی من یعنی به مراتب بیش تر از صد قسمت شود. چرا که من با آغاز رمان، پیش بینی کرده بودم که فصل اول چیزی حدود سی و چند قسمت باشد ولی اکنون داریم به شصت قسمت نزدیک می شویم و بعید می دانم آن چه در حال حاضر در ذهن من است با شصت قسمت در فصل اول، جمع و جور شود.
مخصوصا اینکه سرنوشت داریان و تاریخچه ی داریون در فصول 2 و 3 به تصویر کشیده می شود. وقتی مقدمه بیش از شصت قسمت به طول انجامد، اصل داستان می خواهد چند قسمت طول بکشد، الله اعلم.
باز هم ممنون و منتظر نقد و پیش بینی و دست به قلم شدنتان هستم.
هم چنان پویا و پایا باشید ….
سلام آسمان جان. اگر خواستید به آقای زارع در نوشتن رمان کمک کنید مواظب باشید ستاره را بیشتر در آسمان بدرخشانید.
با سلام
گویا کماکان باید شاهد سخت و خشن بودن فضای رمان باشیم، در این فضا اضافه شدن یه خانم به جریان داستان خیلی خوب بود، فکر کنم جیران جایگزین خوبی برای سپیده باشد…
سلام نازنین خانم …
کاملا حق با شماست. در قسمت 58 که برای داریون نما ارسالش کرده ام، خانمی جوان به نام مرضیه خودش را در فضای رمان جا می کند. و در قسمت های بعد، خانمی مسن هم کوتاه و گذرا ولی تاثیر گذرا وارد داستان می شود.
کم کم پهلوانان و جنگجویان هم سر و کله اشان پیدا می شود. شخصیت های آتش زیر خاکستر، جان می گیرند و خودی نشان می دهند.
اما مهم تر از همه، آرام و خفیف در اواخر فصل اول و شدید و طوفانی در سرتاسر فصل دوم و در متن فصل سوم، اولادی از حوا که فعلا بماند کیست، چنان قدرت نمایی می کند که گویی سپیده، دوباره متولد شده است و اولاد آدمی را در دامان خود می پروراند که سرنوشت داریون را متحول می کند و سرنوشت ساز می شود.
قلعه ی داریون، نیاز به یک تصمیم و سخت کوشی بزرگ در فصل دوم و یک اقدام شگفت انگیز و تاریخ ساز در فصل سوم دارد که اگر عمری باقی باشد، به همین اندازه هم که فعلا برای رقم خوردن ادامه ی داستان، ذهن من درگیر است و قلقلک می شود و طرحش در ذهنم نقش بسته است، برای شکل گرفتن آن کافی است.
هر چند مطمئنم در ادامه، افکار و ایده های جدیدی ذهنم را مشغول خواهد کرد و مرتب شکل و شمایل داستان را تغییر خواهد داد. چرا که من هیچگاه حتا یک قسمت هم از آن چه شما در این فضای مجازی می بینید جلو نبوده ام. نه این که خیالش را نداشته ام، داشته ام ولی تا حالا که چنین نشده است و با وقت اندک و شناختی که از خودم دارم چنین هم نخواهد شد.
من همه ی داستان را از ابتدا تا انتها از روز اول تا الان فقط در ذهن خود داشته ام و طرح و پیرنگ مکتوبی در کار نبوده، نیست و نخواهد بود. همین باعث شده و می شود که هر بار برای ادامه ی داستان، یک هفته در خواب و بیداری، فکر و ذهنم در گیر باشد تا بالاخره دست به قلم شوم و قسمتی دیگر نوشته شود.
این را گفتم که بدانید و باور کنید که شما هم در پیش بینی و همکاری در قلم زدن ادامه داستان، زیاد چیزی از من عقب نیستید. با این تفاوت که من پیرنگ و شکل و شمایل کلی داستان را در ذهن خود دارم که شاید شما نداشته باشید.
انگار این عادت هم ترک شدنی نیست ! به درازا کشیده شدن سخن را می گویم ! فقط یه پرسش و تمام : « منظورتان کدام جیران است ؟ عمه و زن دایی ستاره یا همسر محمد حسن خان قاجار ؟ »
هم چنان پویا و پایا باشید ….
سلام آقای زارع
بعضی عادتها خوبه که هیچ وقت ترک نشود، مثل این عادت شما که باعث میشود کاربران بیش از پیش در جریان روند داستان قرار بگیرند.
جیرانی که من نام بردم کسی نیست جزء همسر محمدحسن خان قاجار، اگر حدس زدید که من فراموش کرده بودم که نام زن دایی ستاره هم جیران بود، حدستان کاملاً درست است!
سلام نازنین خانم…
همان طور که بارها گفته ام و در جای جای رمان هم عیان است، شخصیت های واقعی و تخیلی رمان، آن چنان در هم گره خورده اند که شاید اگر خواننده، اطلاعات تاریخی کافی نداشته باشد، تفکیک آن ها از هم برایش کمی دشوار باشد .
و باز،همان طور که مسلما خودتان بهتر از من می دانید، جیران یک شخصیت واقعی و تاریخ ساز ایران و زنی سخت کوش بوده است که در پیروزی های شوهرش محمد حسن خان و طایفه ی اشاقه باش، نقش موثر و مستقیم داشته و شاید بتوان گفت که محمد خان قاجار فرزند محمد حسن خان، صبر و حوصله و سرسختی و شکیبایی در بلایا و شکست ها و ناکامی ها را که مقدمه ی برخی پیروزی هاست از مادر آموخته است.
اگر هم تاریخ شاهد جنایان فراوان محمد خان قاجار در دوران حکومتش است، دلیلش سرخوردگی ها و …. است نه آن چه از مادر آموخته است.
متاسفانه اکثر پادشاهانی که در اوایل حکومت، جوانمرد و لایق بوده و افتخارات زیادی را برای ایران و ایرانی به ارمغان آورده اند مثل نادر شاه افشار، در ادامه ی حکومتداری مستبد و ظالم و … شده اند و تا اندازه ای هم علتش بر می گردد به اختیارات فراوان و بی چون و چرایی که یک پادشاه داشته است و دندان های طمعی که برای رسیدن به این قدرت مطلق دنیوی برای پادشاهان تیز می شده است و آنان را برای حفظ تاج و تخت مجبور به حکومت مستبدانه می کرده است تا جایی که خوی و طبیعت آنان را آن قدر تغییر می داده که حتا با نزدیک ترین کسان خود هم در می افتاده اند.
برخی از پادشاهان هم که مثل کریم خان زند نمی خواسته اند حکومتی مستبدانه ایجاد کنند و نام خود را هم وکیل الرعایا نه پادشاه می گذاشته اند، متاسفانه به خاطر ملاطفت و خویشتن داری زیاد در برابر همان دندان های تیز، ناخواسته، ادامه ی حکومت را به آنانی می سپرده اند که تمام زحماتشان را بر باد فنا می داده اند.
گاهی فکر می کنم شاید اگر جیران در کش و قوس های زندگی محمد خان قاجار، زنده و کنارش بود، سرنوشت ایران در دوران حکومت او به گونه ای دیگر رقم می خورد. سعی من بر این است که چنین شیرزنی را در قلعه داریان به تصویر بکشم و ثابت کنم که تا چه اندازه برخی از اولاد حوا می توانند نقش آفرین و مردساز باشند.
هر چند نقش شیرزنی هم چون جیران گه گاه در متن رمان به تصویر کشیده خواهد شد ولی شیرزنی داریانی هم در فصول آتی رمان تاریخ ساز خواهد شد که نه مثل جیران، غیر مستقیم، بلکه مثل سپیده، مستقیم به داستان ما ربط دارد و سرنوشت قهرمانان قلعه داریان و داریون به نقش آفرینی او بستگی تام دارد.
در واقع، یکی از اهداف قلعه ی داریون، به تصویر کشیدن نقش زن در ساختن تاریخ است.
باز هم ممنون از صبر و حوصله و دیدگاه های منتقدانه اتان…
برای دل تنگم می نویسم. دلی که این روزها مدام ولولا دارد. ولولایی به اندازه ی کودکی که در دلم رشد کرده است ولی هیچ گاه بزرگ نشده است. ولولاهایم هم کوچک است مثل دلم. که اگر کوچک نبود، تنگ نمی شد.
یک بار خواستم دلم را دریایی کنم و به دریا بزنمش؛ ولی دیدم باید صبر کنم کودک دلم کمی بزرگ تر و دریایی تر شود. باید اول با دل خودم کنار بیایم. فانوسی روشن کنم. یک فانوس دریایی که راه را گم نکنم و از بی راه تشخیص دهم. باز هم دیدم نمی شود. شاید بشود دل را به دریا زد ولی اگر گم شود و دل پاره ای هم نباشد که آویزانش شود، زیر امواج تلاطم، خرد می شود. به گمانم شهامتش را ندارد. دلم را می گویم با آن ولولاهای کوچکش !
خوب یا بدش را نمی دانم ولی من عادت کرده ام در نوشته هایم صادق باشم. مثل گفته هایم. و در شعرهایم، مثل دلنوشته هایم. می دانی چرا همه ی نوشته هایم بی سر و ته است و شلوغ پلوغ ؟ به گمانم برای این است که هر جایش را سرک بکشی واقعیتی بر سرش آوار شده است. وقایعی که شاید اگر هرسش کنی و شاخ و برگ های اضافی اش را بچینی، زمانی یک جایی در عالم واقع رخ داده اند.
زمانی باغچه ی خانه ی پدری می شود باغ خان قلعه ی داریان. واقعیتی، فرهاد می شود و حقیقتی ستاره. جنگ درونی، خودی نشان می دهد و بیرونی می شود. زخم های کهنه و بغض های فروخورده ی درون، شمشیر می شوند در دستان فرهاد. که اگر هیچ کس نداند، واقعیت ها خودشان می دانند. و من داستان هایم را برای همان هایی می نویسم که تجربه اش کرده اند.
گاه به اندازه ی رویا و آرزو از واقعیت ها فاصله می گیرم. ولی دستی نمی گذارد زیاد دور شوم. باز به خانه ی دلم باز می گردم و نزدیک می شوم به همان ناکجا آبادی که به رودخانه ای منتهی می شود که جریان آب سر بالا ندارد. شاید این طور مواقع نخواسته ام خلاف جریان آب شنا کنم. که اگر می کردم، دلم با من همراه نبود. ولولا هم این چنین است. جریان رو به جلو رودخانه، ما را می برد ولی دلمان را جا نمی گذارد که در مسیری دیگر جریان یابند.
گاهی فکر می کنم دل و ولولا، دو همراه رو به راهند و من اسیر دل و ابیر ولولا ! و حالا دو وامانده از همه چیز – دل و ولولا را می گویم – دار و ندارشان را در این ناکجا آباد به جریان رودخانه ای سپرده اند که مسیر سر بالا ندارد.
این همه مقدمه چینی کردم که بروم سر اصل مطلب. مثل مراسم خواستگاری. گفتم اصل مطلب. منظورم همان چیزی است که به استخوان شکسته در گلو می ماند. که گه گاه، راه نفسم را می بندد و آزارم می دهد. نفسم که به شماره می افتد، قلبم هم تالاپ تولوپ می زند و این وسط هری دلم می ریزد تو.
می خواهم لب باز کنم و بگویم ولی دلش را ندارم. لااقل حالا ندارم. نه این که دیوار اعتماد دلم ترک خورده باشد و به گوش هایی که می شنوند اعتماد نداشته باشم ! نه ! به خودم اعتماد ندارم. می ترسم طاقت گفتنش را نداشته باشم.
تا حالا برایت پیش آمده است که به عقب برگردی و سرنوشتت را نو بنویسی ؟ نه ! نه ! نه جور دیگری ! همان گونه که بوده است. اشک به چشمت نیامده است ؟ گر نگرفته ای از درون ؟ هری دلت نریخته است تو ؟ در یک کلام : طاقتش را داشته ای ؟
من الآن این چنینم : گوهر اشک در چشم، گر گرفته از درون، دلی که هری ریخته است تو و در یک کلام، طاقتش را ندارم. پس باشد برای شاید وقتی دیگر که کودک دلم بزرگ تر و دریایی تر شود. شاید بتواند فانوسی روشن کند بلکه راه دریا را گم نکند. آن گاه به دریا بزند و دنبال همان دل پاره ای برود که آویزانش شود. که اگر هم امواج بی رحم تلاطم، خردشان می کند با هم باشند. تنگ هم باشند. دلتنگ هم باشند.
پس باشد برای همان شاید یک وقت دیگر …
چقدر دلم واسه اسم سپیده تنگ شده انگار تو این دنیایی به این بزرگی سپیده ها باید حذف بشن تا بعضی ها پیدا بشن !
سلام بر آسمان…
فقط شما تنها نیستید که دلتون برای سپیده تنگ شده!اون هم نه فقط سپیده رمان بلکه سپیده داریون نما!چند ماهی هست که سپیده به ظاهرپیداش نیست!روزای اول منم دنبالش میگشتم وبرام عجیب بود غیبتش،اما خیلی زود پیداش کردم وآروم شدم .دیدم نرفته فقط رخت نو پوشیده که امیدوارم مبارکش باشه.مهم اینه که هست، تو هر لباسی که باشه.
سلام آسمان عزیز …
اگر سپیده ها به هنگام حذف ظاهری، سپیده های دیگری را پرورش داده باشند که ادامه دهنده ی راهشان باشند، کار خودشان را کرده اند و جای هیچ نگرانی نیست. با رفتن ظاهری آنان، هر چند جای خالیشان هرگز به طور کامل پر نمی شود، ولی چون رد پای خود را برای گام های محکم و استوار آتی بر جای گذاشته اند، در باطن هم چنان هستند و نقش آفرینی می کنند.
سپیده، ستاره ای را در آسمان داریان کاشت. آسمان هم می تواند، بستری باشد برای درخشش و تلالو ستاره ها …
آسمانی باشید و پر ستاره …
سلام. چه خبره اینجا؟ همه جمعند.مدتی نبودم. و رمان را هم خیلی وقت است نخوانده ام. باید بخوانم ببینم چه خبر است.
با آسمان و نازنین موافقم.جای سپیده تو قلعه خیلی خالیه. حتما یکی باید بیاد جای خالی اونو پر کنه.
سلام. خسته نباشید. اسم رمان شما قلعه داریون هست ولی داستان در قلعه داریان اتفاق افتاده است. میشود توضیح دهید؟
سلام “سوال از آقای زارع ” عزیز …
به نکته ی ظریفی اشاره کرده اید. اجازه دهید پیش از پرداختن به پرسش شما، ابتدا برای مقدمه نگاهی گذرا داشته باشیم بر تاریخچه ی داریون:
بر اساس پاره ای شواهد، به دستور داریوش اول، پادشاه هخامنشی، در مکانی از دشتی پهناور که همین داریون فعلی است، قلعه ای بنا کردند و آن را ” قلعه ی داریون” نامیدند.
به مرور زمان، نام داریون به داریان تبدیل شد. در زمانی که ” رمان قلعه داریون ” رقم خورده است، در ضلع غربی داریون فعلی، قلعه ای به نام “قلعه داریان” وجود داشته است . در سال های پس از به قتل رسیدن نادر شاه و روی کار آمدن جانشینان او که هر کدام مدت کوتاهی سلطنت کرده اند،چنان جنگ و کشمکش و کشت و کشتاری بین مدعیان سلطنت از جانشینان نادر گرفته تا سرکردگان قاجاریه و زندیه سر گرفت که در مدت کوتاهی خیلی از شهر و روستاها و آبادی ها به ویرانه تبدیل شد.
کهنسالان داریون، این جنگ و گریزها و کشت و کشتارها را با نام “سال های نهضتی” یاد می کنند. ظاهرا داریان نیز مثل خیلی از شهر و روستاهای فارس، در همین جنگ های نهضتی ویران شده است .
پس از ویرانی قلعه ی داریان، که به تلی از خاک به نام “تل جدی” تبدیل شد، مدت چند دهه، آبادی به نام داریان، وجود نداشت. تا آن که یکی از خان زاده های داریان به نام ” کل محمد قلی خان” به کمک مردم “دودج” اهالی داریان را ازشهر و روستاهای دور و نزدیک، جمع آوری نموده و “قلعه ی داریون” را در قسمتی از مکان فعلی داریون که در حال حاضر خانه های آن خراب شده است، می سازد تا مردم از آسیب راهزنان در امان باشتد. و خندقی نیز دور تا دور آن حفر می کند تا از آسیب سیل در امان بمانند. از خاک آن نیز برای ساختن قلعه و خانه های داخل قلعه استفاده می کنند
سپس یک حمام خزینه ای و یک مسجد در آن بنا می کند . کم کم خانه های بیش تری ساخته می شود و آبادی رونق می گیرد. به تبعیت از نام قلعه، نام داریان بار دیگر به داریون تبدیل می شود. ولی در کتب، همان نام داریان باقی می ماند و هنوز هم در نقشه ها، به جای “داریون” نام “داریان” را مشاهده می کنیم.
در قرن سیزدهم ه.ق، با از رونق افتادن قلعه ی داریون، قلعه ی کوچک دیگری در کنار آن ساخته شد و دست به دست گشت تا به یکی دیگر از مالکان به نام نقیب رسید و “قلعه ی نقیبی ” نامیده شد.
سرانجام، در قرن چهادهم ه.ق با مهاجرت خانواده های دیگر از اطراف و ساکن شدن برخی از طایفه های عشایر در داریون، به تدریج خانه هایی نیز در بیرون قلعه ساخته شد که به آن ها خانه های پشت قلعه می گفتند.
بدین ترتیب، روستا کم کم به سمت غرب و شمال گسترش یافت. دیواره های قلعه داریون و قلعه نقیبی نیز به مرور زمان فرسوده شد و فرو ریخت. خندق نیز کم کم پر شد.
… حالا با این مقدمه، می پردازیم به پاسخ پرسش شما دوست عزیز که برای اجتناب از طولانی شدن بیش از حد این دیدگاه، در دیدگاهی دیگر به این مهم خواهیم پرداخت.
پس تا دیدگاهی دیگر …
سلام مجدد ” سوال از آقای زارع ” عزیز …
” رمان قلعه داریون ” در حال حاضر در قلعه ی داریان در همان مکان ” تل جدی ” رقم خورده است.
هدف اصلی ما زیر و رو کردن تاریخچه ی داریون و پرداختن به قلعه ی داریون است نه قلعه ی داریان. به همین خاطر هم نام ” قلعه ی داریون ” بر این رمان گذاشته شده است. ولی از قلعه ی داریان شروع کرده ایم.
اگر عمری باقی باشد، در فصل سوم این رمان، به قلعه ی داریون در گوشه ای از مکان فعلی داریون خواهیم پرداخت و کنکاشی خواهیم داشت بر علل و عوامل و چگونگی بنای قلعه داریون.
در این میان، زندگی شخصیت های موثر در این تغییر و تحول و شکل گیری داریون را به تصویر خواهیم کشید و پیشینه ی تاریخی داریون را به نمایش خواهیم گذاشت.
با این حساب ” رمان قلعه ی داریون ” به بررسی حوادث و شخصیت های سه برهه ی زمانی خواهد پرداخت :
1 ) قلعه ی داریان در مکان تل جدی
2 ) دوران گذرا از قلعه ی داریان به قلعه ی داریون
3 ) قلعه ی داریون در گوشه ای از مکان فعلی آن
… و بر همین اساس، نام ” قلعه داریون ” بر این رمان گذاشته شد.
امیدوارم، به همین اندازه، قانع کننده باشد. اگر عمری باقی باشد و روزی این رمان به پایان برسد، علت این نامگذاری بیش تر مشخص خواهد شد.
پویا و پایا باشید ….
سلام استاد..
چندتا عامل دست به دست هم داده که این رمان برای افرادی که میلی به خوندن رمان مخصوصا رمانهای تاریخی ندارن جذاب بشه.
1.این رمان درمورد زادگاهمونه
2.نویسنده رمان همشهری ماست
3.چاشنی رمان داستان عشق فرهاد وطاهر وستاره هست که میتونه واقعی هم باشه!
4.قلم توانای نویسنده
5.قابلیت به چالش کشیدن نوشته درهمه ابعاد توسط خوانندگان
6.حضور شخصیتهای برجسته رمان در قسمتهای تاریخی.که این موضوع باعث میشه یکی مثل من به خاطر همراه بودن با فرهاد ،با جنگها ولشکرکشیها وقسمتهای مشقت بار رمان هم همراه بشم.
7.رابطه دوستانه نویسنده با مخاطبان
و…مواردی دیگر که ممکن است ازقلم افتاده باشد.
8 – لطف دائمی و بی اندازه ی کاربران عزیز داریون نما نسبت به نویسنده ی رمان که عرق خجالت بر پیشانی او می نشاند و او را چنان شرمنده ی الطاف دوستان داریون نمایی و مردم خوب و فهیم زادگاهش می سازد که تا عمر دارد، محال است داریون نما و کاربران با وفا و مردم با صفای زادگاهش را از یاد ببرد.
هر چه خدا بخواهد …