رمان قلعه داریون | قسمت پنجاه و هشتم
نوشته:جلیل زارع|
نازگل و ستاره و مرضیه، شانه به شانه ی هم، روی صندلی د زرشکه ی جمشید لم داده بودند و به سمت سرچشمه می رفتند. مرضیه، همسر جمشید بود. یک ماهی بیش تر نمی شد که به عقد جمشید در آمده بود. دختری بود زیبا روی و جذاب. کم عاشق سینه چاک نداشت. خیلی از پسران داریانی آرزوی وصلت با او را در سر می پروراندند. ولی اوکه با جلال یکی از پسران فامیل، دلباخته هم بودند، به همه ی خواستگاران جواب رد می داد. تا این که دست بر قضا، جلال پدرش را از دست داد و یتیم شد. او ماند و یک مادر بیمار و کلی خواهر و برادر قد و نیم قد که باید جورشان را می کشید تا بزرگ شوند و سری توی سرها در بیاورند. مال و منال آن چنانی هم نداشتند.
جمشید، پس از آن که برای یافتن فرهاد به ملایر رفته و متوجه شده بود که فرهاد بعد از مجروح شدن به دست سربازان رضاقلی بیگ، فوت کرده و همان جا به خاک سپرده شده است، به داریان برگشته و به مادرش گفته بود که بدون فرهاد، دل و دماغ ماندن در داریان را ندارد. به پیشنهاد طاهر، شال و کلاه کرد و رفت سه چشمه. در آن جا چند ماهی با سرمایه ی طاهر به کار تجارت پرداخت و کلی پول و پله به هم زد. بعد هم برگشت داریان. برای خودش خانه ای ساخت. دستی هم به سر و گوش باغی که از پدرش برایش به ارث رسیده بود کشید و یک درشکه ی زیبا هم خرید و یک راست حلقه ی در خانه ی پدر مرضیه را به صدا درآورد و از مرضیه خواستگاری کرد.
هیچ کس نمی داند چه طور شد مرضیه که به خاطر جلال به همه ی خواستگارها جواب رد می داد. به وصلت با جمشید راضی شد و خیلی زود به عقد او در آمد. بعضی از زنان داریان می گویند عاقلی کرد که خود را اسیر پسری فقیر و بی چیز که کلی هم نان خور اضافی داشت، نکرد و به جمشید که حالا مال و منال و برو و بیایی داشت جواب مثبت داد. بعضی ها هم می گویند خانواده اش او را مجبور به ازدواج با جمشید کردند. نشان به آن نشان که مرضیه حتا سر سفره ی عقد هم چشمانش می بارید و چهره ی زیبایش در هاله ای از غم فرو رفته بود.
حرف و حدیث زیاد است. می گویند وقتی مادر جمشید از کار و بار و مال و منال پسرش تعریف می کند، خانواده ی مرضیه او را نصیحت می کنند که چرا می خواهی بی خود و بی جهت لگد به بخت و اقبال خودت بزنی و عروس خانه ای شوی که جز فقر و رنج و محنت نداری، چیزی در آن یافت نمی شود. اگر با جمشید ازدواج کنی جزو زنان خوشبخت آبادی خواهی بود. می توانی به جای آن که وقتت را با پخت و پز و خانه داری در خانه ی شلوغ جلال بگذرانی، وقت و بی وقت، سوار بر درشکه ی جلال شوی و بروی در باغ او خوش بگذرانی.
هر چه بود مرضیه خیلی زود جلال را فراموش کرد. سر سفره ی عقد نشست و بعد از گل چیدن و گلاب آوردن، بله را گفت و شد یکی از زنان ثروتمند داریان. این هم که فریفته ی زرق و برق دنیا و مال و منال جمشید شد یا به اصرار خانواده اش تن به این وصلت داد، خدا خودش عالم است و بس.
درشکه ی جمشید، رو به روی بقعه ی مطهر امامزده ابراهیم، درست کنار چشمه ی آب گوارای سرچشمه ایستاد. نازگل و ستاره و مرضیه از آن پیاده شدند. مرضیه چند قدم به سمت امامزاده رفت ولی وقتی دید نازگل و ستاره راهشان را کج کرده اند و دارند به طرف قبر سپیده می روند، بر گشت و با آن ها همراه شد.
نازگل، به محض رسیدن، زد زیر گریه و خود را انداخت روی قبر مادر. ولی ستاره، غمگین و ناراحت بدون آن که حتا یک قطره اشک از چشمانش سرازیر شود، کنار قبر نشست و در افکار دور و دراز خود غرق شد. دقایقی بعد، مرضیه که معلوم بود حال و حوصله ی گوش دادن به گریه و زاری را ندارد، شانه های نازگل را گرفته، او را از سنگ قبر مادرش جدا کرد و گفت : « بس است دیگر ! خودت را هلاک کردی نازگل جان ! گریه و زاری، جز آن که تن مادرت را در گور می لرزاند و آرامش روح او را به هم می ریزد، چه فایده ای دارد ؟ بلند شو فاتحه ای بخوان ! قرآن بالای سرش بخوان ! »
و بعد، مثل این که فکری به خاطرش رسیده باشد، ادامه داد : « اصلا بلند شو برویم زیارت امامزاده ابراهیم ! » و بی آن که منتظر جواب باشد زیر بغل او را گرفت و بلندش کرد و بعد هم رو کرد به ستاره و گفت : « تو هم بلند شو دختر ! بلند شو برویم؛ زیارت امامزاده آرامت می کند. »
ستاره شانه هایش را بالا انداخت و گفت : « شما بروید. می خواهم کمی با مادر تنها باشم. خودم می آیم. »
نازگل، لب باز کرد که چیزی بگوید، ولی نگاهش که در نگاه معصوم و محزون ستاره گره خورد، ساکت ماند و چیزی نگفت. تازه، بعد از رفتن آن ها بود که چند قطره اشک از گوشه ی چشمان ستاره بر روی گونه هایش جاری شد. سنگ ریزه ای برداشت؛ چند بار به سنگ قبر سپیده زد و آهسته گفت : « بلند شو مادر ! کجا رفتی و ستاره ات را تنها گذاشتی ؟ نمی گویی عزیز در دانه ات این جا تک و تنها چه کار می کند ؟ چه طور شب های ظلمانی قلعه ی داریان را به صبح می رساند ؟ »
بعد، خود را روی قبر ولو کرد و گفت : « بلند شو مادر ! تو که این قدر ظالم نبودی ! می دانی چند وقت است کسی دخترت را نوازش نکرده است ؟ بلند شو موهای بلندش را شانه کن ! دق کردم مادر از تنهایی؛ از غریبی و بی کسی؛ از غم و رنج انتظار؛ ببین مادر ! ببین دستانم دارند می لرزند؛ جلو چشمانم سیاهی می رود؛ خنده روی لب هایم مرده است. بعد از تو دیگر کسی برایم آواز نمی خواند؛ در گوشم زمزمه نمی کند؛ لالایی نمی گوید.
یادت هست مادر ؟ یادت هست وقتی از رفتار و کارهای پسرت گله می کردم، چه طور با حرف هایت آرامم می کردی ؟ چه طور به من امید می دادی ؟ وقتی از زمین و زمان دلگیر می شدم تو با حرف هایت به من قوت قلب می دادی و مرا به آینده امیدوار می کردی. ولی حالا تک و تنها با این همه درد و رنج و انتظار چه کنم ؟ چه خاکی به سرم کنم مادر ؟ دیگر از بی وفایی پسرت پیش چه کسی گله کنم ؟
تو رفتی. رفتی پیش پهلوان حیدر که قصه هایش را در گوشم نجوا می کردی. رفتی پهلوی پسرت داراب. تو که با داشتن داراب، تنها نبودی، چرا فرهاد مرا هم با خودت بردی ؟ گله ی تو را دیگر پیش چه کسی بکنم مادر ؟ »
ولی به یکباره، مثل این که چاره ی درد بی درمانش را یافته باشد، سرش را از روی قبر بلند کرد. نشست و به آسمان خیره شد و گفت : « فرهاد جان ! تو که باز هم بی وفا شدی ! گفتی می روی و زود برمی گردی ! پس چه شد قول و قرارت فرهاد جان ؟ می دانی چند وقت است چشمانم به در است تا بازگردی ؟ تا باز هم ستاره ات را صدا کنی ؟ برایش از انارستان انار بچینی ؟ دانه دانه کنی و کف دستش بریزی ؟
می دانم با تو و دل خودم بد کردم؛ دم رفتن ناامیدت کردم؛ آب پاکی روی دستت ریختم. ولی بی مروت، چرا از چشمانم نخواندی آن چه را که نمی توانستم با زبان بگویم ؟ سکوت تو مرا دیوانه کرده بود. تو به فکر همه بودی جز من. به فکر دوستت طاهر که دوران کودکیش را با تو گذرانده بود؛ به فکر خان که حق پدری بر گردنت داشت؛ به فکر رعیت داریان که برایشان سینه سپر کردی و به قلب دشمن زدی. پس چرا به فکر دل ریش ریش ستاره ات نبودی عزیز ؟ من سهمی توی زندگیت نداشتم ؟ توی قلبت لانه نکرده بودم ؟
آن روز را یادت می آید فرهاد ؟ توی باغ را می گویم. توی انارستان. یادت هست ؟ تو شاخه ی درخت انار را پایین کشیدی و من دست بردم و محکم اناری را گرفتم و به سمت خود کشیدم. انار از شاخه جدا شد. چشمان خود را بستم و آن را بو کردم. بوی کودکیمان می داد فرهاد !
شاخه را رها کردی. رفتیم گوشه ای روی زمین نشستیم. انار را به تو دادم. آن را دو تکه کردی و تکه ای از آن را در دست من گذاشتی. آخ که چه لذتی داشت آن دانه های شیرین انار ! بعد بلند شدیم و رفتیم کنار جوی آب و دست و صورتمان را در آب زلال آن شست و شو دادیم. درست همان موقع بود که تو بالاخره دل به دریا زدی، سرت را از شرم پایین انداختی و به یکباره گفتی: ” اجازه می دهی مادر، تو را برای من از پدر خواستگاری کند ؟ ”
غافلگیر شده بودم؛ خون در رگ هایم می دوید؛ زبانم بند آمده بود؛ نمی دانستم چه بگویم. ولی تو سرت را بالا آوردی، در چشمان ستاره ات خیره شدی و بار دیگر درخواستت را تکرار کردی. خیلی وقت بود انتظار چنین لحظه ای را می کشیدم. انتظار به پایان رسیده بود. دیگر مجبور نبودم لب فرو بندم و سکوت کنم؛ سکوت کنم و چیزی نگویم. شور و شوق، سراسر وجودم را فرا گرفته بود. دلم می خواست چشم در چشمت بدوزم و با تو درد دل کنم؛ از انتظار تلخ و طولانی بگویم؛ از سنگدلی های تو؛ از جور زمین و زمان؛ از پایان هجران و آغاز وصال؛ از پشت سرگذاشتن شب ظلمانی یاس و نومیدی و آغاز عشق و امید؛ از زندگی و شور و نشاط.
آرزو می کردم کاش زمان متوقف می شد و آن لحظه ی شیرین با پاسخی تلخ، خراب نمی شد. ولی انگار سرنوشت، خواب دیگری برایمان دیده بود. کاش زبانم لال می شد و مثل همیشه پاسخت را فقط با سکوت می دادم ! کاش آن کلام ناامید کننده را نمی گفتم ! کاش به جای زبان، فقط با چشم و دلم با تو گفت و گو می کردم !
یادت هست چه جوابی به تو دادم ؟ چه جواب بی رحمانه ای ؟ شرم داشتم چشم در چشمت بدوزم و با چنین پاسخی ناامیدت کنم. پاسخی که حرف دلم نبود، لقلقه ی زبانم بود. زبانی که نه با تو رو راست بود نه با خودم ! یادت هست من سنگدل چه جوابی به تو دادم که ؟ گفتم : ” فرهاد، من تو را دوست دارم؛ خیلی هم دوست دارم؛ ولی مثل یک برادر. من نمی توانم با تو ازدواج کنم. من و تو برای هم ساخته نشده ایم. ”
دلم می خواست کمی برایت ناز کنم؛ جواب سکوت های طولانیت را بدهم. دوست داشتم بیش تر از زبانت بشنوم. می خواستم دق دلی هایم را سر تو خالی کنم. ولی کاش به تو فرصت داده بودم ! کاش منتظر عکس العمل دوباره ات شده بودم ! نمی دانم. باور کن نمی دانم چرا کمی بیش تر صبر نکردم و دویدم و از باغ بیرون رفتم ! »
ستاره که حالا با به زبان آوردن این حرف ها، آن هم به فرهاد که بیش از هر زمانی حضورش را حس می کرد، کمی آرام شده بود، بار دیگر نگاهش را از آسمان به سنگ قبر کشاند و باز هم سپیده را مورد خطاب قرار داد و گفت : « می دانی مادر ؟ می دانی چرا فرهاد را در باغ یکه و تنها گذاشتم و فرار کردم ؟ آمدم تا سفره ی دلم را پیش تو باز کنم؛ پیش تو که سنگ صبورم بودی؛ مرهم زخم هایم بودی؛ با حرف هایت آرامم می کردی.
یادت هست مادر ؟ سراسیمه خود را بر بالینت رساندم. بمیرم برای مظلومیتت مادر ! یادم که به آن لحظه می افتد جگرم کباب می شود. روی تخت، دراز کشیده بودی و با مرگ دست و پنجه نرم می کردی. می دانم فقط به خاطر این که دست من و پسرت را در دست هم بگذاری چشم از جهان فرو نمی بستی. این شده بود تمام آمال و آرزویت و جلو رفتنت را می گرفت. ؛ دستان لرزانت را در موهایم بردی و مثل همیشه نوازشم کردی و به من امید دادی.
یادت هست مادر ؟ یادت هست چه چیزی در گوشم نجوا کردی ؟ به زحمت در میان تک سرفه ها نالیدی و گفتی : ” گریه نکن دخترم ! انتظار به پایان رسیده است. تا چند روز دیگر دست تو را در دست فرهاد می گذارم. آن وقت … ” سرفه ها اجازه ی تمام کردن کلامت را ندادند. من گفتم : ” همه چیز تمام شد مادر ! همه چیز تمام شد ! ” ولی تو دست های ناتوان و لرزانت را بر گونه هایم لغزاندی و گفتی به خدا توکل کنم و همه چیز را به تو بسپارم. و بعد مرا به بهانه ی آن که بروم و به نازگل بگویم فرهاد را پیش تو بیاورد، از خودت دور کردی. دور کردی تا در تنهایی و غریبی بمیری مادر؛ بروی و دختر بیچاره ات را تنها بگذاری.
چرا مادر ؟ من که همه چیز را به تو سپردم. چرا صبر نکردی فرهادت بیاید ؟ چرا حرف دل مرا به او نزدی ؟ چرا به قولت عمل نکردی ؟ تو که بی وفا نبودی نازنین ! چرا نماندی و دست ما را در دست هم نگذاشتی ؟ »
بعد، دوباره نگاهش را به آسمان دوخت و فرهاد را صدا زد و گفت : « حالا چه می گویی فرهاد ؟ کجایی بی وفا ؟ کجایی که تنهایی ستاره ات را پر کنی ؟ می دانم از من دلگیری؛ از من که حتا لحظه ی آخر هم دلت را شکستم و چیزی نگفتم؛ چیزی نگفتم و به تو هم فرصت حرف زدن ندادم.
ولی تقصیر خودت بود فرهاد ! تو با دل من بازی کردی؛ غرور مرا شکستی؛ طاهر را به من ترجیح دادی؛ به خاطر او از من گذشتی؛ از عشقت گذشتی فرهاد ! اگر آن طور که ادعا می کردی مرا دوست داشتی نباید تسلیم می شدی؛ نباید مرا تنها می گذاشتی. تو ناخواسته مرا مجبور کردی به وصلت با طاهر تن دهم. تو حتا زحمت یک خواستگاری خشک و خالی از من را هم به خودت ندادی و اجازه دادی طاهر پا پیش بگذارد و مرا از پدرم خواستگاری کند. و تو نشستی و فقط تماشا کردی؛ تماشا کردی تا من بشوم عروس حسن خان.
حالا این ها به کنار، تو حتا بعد از گذشت یک سال، وقتی برای به هم زدن نامزدیم با طاهر به هر دری می زدم و رو در روی همه ایستادم هم مرا تنها گذاشتی. فرهاد جان، بی انصاف نباش و به من هم حق بده ! تو خودت با زبان من، دست رد به سینه ی خودت زدی. »
دیگر طاقتش تمام شده بود. گاهی به آسمان نگاه می کرد و با فرهاد حرف می زد. گاهی هم خودش را روی قبر می انداخت و مادر را صدا می زد. حالا دیگر حسابی بغضش ترکیده بود. زار می زد؛ می نالید؛ خون می گریست؛ از خود بی خود شده بود.
صدای ناله و فریاد دلخراشش در قبرستان پیچید : « مادر، غلط کردم. بلند شو دخترت را بغل کن ! نوازشش کن ! فرهاد بیا مرا از این جا ببر ! نه، نه، تو نمرده ای ! اگر مرده بودی حضورت را این طور حس نمی کردم ! مثل مادر به خوابم می آمدی که در خواب هم می دانم مرده است و از پیشم رفته است. ولی تو همیشه در خواب هایم زنده ای. »
مثل مار به خود می پیچید و مثل مرغ سر کنده، یک لحظه خودش را به سنگ قبر مادر می کوبید و لحظه ی دیگر به آسمان متوسل می شد. فریادش در قبرستان پیچید : « فرهاد بیا ! بیا فرهاد ! بیا ! بیا ! بیا … »
نازگل و مرضیه، حالا دیگر داشتند از زیارت امامزاده ابراهیم برمی گشتند. با شنیدن ناله و فریاد ستاره، دویدند و او را در آغوش گرفتند و شروع به نوازش کردند. کمی که آرام شد، زیر بغلش را گرفته و او را از قبر سپیده جدا کرده و بردند سوار درشکه اش کردند و به قلعه ی داریان بازگشتند.
با سلام…
پاراگراف چهارم،یک خط مانده به آخر،به نظرم منظور درشکه جمشید بوده نه جلال.
پس بالاخره بغض ستاره هم شکست!چه دردی دارد حرفهایی که حس میکنی باید در زندگی آدمها به آنها میگفتی ونتوانستی بگویی…
بعض ستاره پس ازچند ماه شکست اما بغض من بعد از یکسال ونیم هنوز باز نشده!هنوز هم پدرم برایم یک بغض است رفتنش!
سلام ایلماه …
1 – حق با شماست. ویرایش :
نادرست : درشکه ی جلال
درست : درشکه جمشید
2 – بغض آدمی بالاخره یک روز می شکند. دیر و زود دارد؛ سوخت و سوز ندارد. بله، من شاهد بودم که چنان طوفانی، بغض ستاره شکست که چهار ستون بدنم به لرزه افتاد. تا حالا شکستنی این چنین را نه دیده و نه شنیده بودم.
3 – و اما خدا رحمت کند پدر بزرگوارتان را؛ نور به قبرش ببارد. بهتر است شما هم هر چه زودتر بغض فرو خورده را بشکنید؛ بروید سر قبر پدر بزرگوارتان؛ از ته دل فریاد بکشید؛ بغض فرو خورده را بشکنید، عطش نداشتن ظاهریش را اشک کنید و بر قبرش ببارید ….. بنالید و زار بزنید… برای یک بار هم شده از درون بشکنید و فرو ریزید ….تا آرام شوید. آرام آرام .
آن گاه وجود او را بیش از پیش در درون فرو ریخته و دل شکسته ی خود حس می کنید و بزرگ می شوید. آن چنان بزرگ که خدا را به اندازه ی همه ی داشته ها و نداشته هایتان می پذیرید و یاد او آرام بخش دل شکسته اتان می شود که الا بذکر الله تطمئن القلوب …
ویرایش سطر اول:
نادرست : د زرشکه
درست : درشکه
ببخشید …
سلام به نظرم این نمیتونه یه درددل دختر روستایی اون زمان داریون باشه اون با شخصیتی که ازستاره سراغ داریم یه کم دور از ذهنه این مرثیه سرایی نه درد دل بعضی قسمتاش ربط نداشت مثلا
. بمیرم برای مظلومیتت مادر !
اخه سپیده اصلا مظلوم نبود یه زن قوی بود این قسمت به مرثیه سرایی شبیه بود
یا مثلا این جمله
با زحمت در میان تک سرفه ها نالیدی و گفتی
به درد دل شبیه نیست اصلا به نظرم این درددل حرفهای ستاره بیشتر به این دختر سی ساله امروزی با حداقل مدرک لیسانس میخوره نه ستاره کم سن سال ساده دل روستایی ما قبول کنید بزارید ساده بی شلیه پیله درد دل کنه
قرار نیست همه چیز به زبون بیاره میتونید ذهنشو ترسیم کنید مثلا ستاره در کنار قبر مادرش مثلا وسط درد دل ش با سپیده
اینجوری باشه به نظر من بهتره
ولی به یکباره، مثل این که چاره ی درد بی درمانش را یافته باشد، سرش را از روی قبر بلند کرد اشک در چشمانش حلقه زده بود به یاد فرهاد افتاد که از انارستان برایش انار میچید زیر لب زمزمه کرد . پس چه شد قول و قرارت فرهاد جان ؟ می دانی چند وقت است چشمانم به در است تا بازگردی ؟ تا باز هم ستاره ات را صدا کنی ؟
گاهی بهتره ازذهن ستاره گریزی به درد دلهایش بزنید همش هم جالب نیست از از زبان ستاره شنیده بشه ……..
سلام آسمان عزیز …
ممنون از نقد سازنده و دقت نظرتان. این موارد را یاداشت کردم تا در ویرایش نهایی ترتیب اثر بدهم.
پویا و پایا باشید ….
یه سوال من دارم ستاره چرا اصلا سرقبر مادر اصلیش نرفت خیلی برام سوال شده !!
باور کنید …..
سلام آسمان عزیز …
آفرین به این همه تیز بینی !
برای این که مادرش در سرچشمه دفن نشده. او در قبرستان داریان دفن شده است. این موضوع در قسمت های آتی رمان، مشخص خواهد شد.
قبرستان داریان در مکان فعلی پارک داریون قرار داشته است. بچه که بودم شاهد قبرهای قدیمی و یک غسالخانه در آن جا بودم. کنارش هم یک آسیاب آبی مخروبه بود که متعلق به پدر بزرگ مادریم، رییس عطا بود و من همیشه وقتی با دوستانم از آن جا رد می شدیم کلی پزش را می دادم. درست کنار جوی آبی که از قنات های خالد آباد، سرچشمه می گرفت. نزدیک هایی آبشار مشهور داریون و غار سنگ سوراخی که تا دلت بخواهد از آن آبشار و غار و …. خاطره دارم.
یادش به خیر. شوخی شوخی مرا بردی به عالم کودکی و نوجوانی و جوانی، ها ! پس حالا که این نصف شبی دلم را هوایی کردی و بردی به گذشته، بگذار کمی گپ بزنیم :
بزرگ ترها ما را از داخل شدن در آن غسالخانه می ترساندند. ما بچه ها، جرات نزدیک شدن به آن جا را نداشتیم. ولی من یک بار با کلی ترس و لرز وارد آن جا شدم و بلایی سرم آمد که نگو و نپرس ! شاید یک روز ماجرایش را نوشتم.
سپیده، بنا بر وصیت خودش در سرچشمه کنار مرقد مطهر امامزاده ابراهیم دفن شد. ولی اجداد خان، پشت اندر پشت در قبرستان داریان دفن شده بودند. به گمانم پس از دفن شدن سپیده در سرچشمه، کم کم آن جا هم به قبرستان تبدیل شد و به مرور قبرستان داریان از رونق افتاد.
اگر از کهنسالان داریونی و دودجی بپرسید حرف مرا تایید خواهند کرد.
راستی راستی این نصف شبی دلم هوایی شد، رفت پی کارش ! پس بذار بازم بگم.
یادم هست بچه که بودم روزی به اتفاق مادرم رفته بودیم سرچشمه. قبری خیلی قدیمی که یک شیر سنگی هم بالای سر آن بود را به من نشان داد و گفت این قبر زن خان داریان ( داریان تل جدی ) است که به علت سرطان فوت کرد و وصیت کرد این جا دفنش کنند و پس از آن، سرچشمه شد قبرستان داریونی ها و دودجی ها.
چه قدر هم از چشمه ای که نزدیک آن قبر جاری بوده و بعد ها خشک شده است برایم گفت. می گفت چون زن خان برای خودش شیر زنی بوده است، این شیر سنگی را بالای سرش گذاشته اند.
خدا رحمت کند مادرم را، من همان روز به او قول دادم بزرگ که شدم سرگذشت زن خان را بنویسم و حالا خوشحالم که دارم به قولم عمل می کنم.
باور کنید چنین شیرزنی در داریان وجود داشته است. مادرم حتا در مورد دختر خان هم که از زن اول خان بوده است و این شیرزن بزرگش کرده است،چیزی هایی برایم تعریف کرد. همان که ما اسمش را گذاشته ایم ستاره. می گفت او هم سر نترسی داشته است. داستانی عجیب هم از رشادت ستاره تعریف کرد که اگر عمری باقی باشد، در قسمت های بعد رمان به تصویرش خواهم کشید.
آسمان عزیز، باور کن خیلی از چیزهایی که من به اسم رمان قلعه داریون دارم می نویسم، کم و بیش، در گذشته اتفاق افتاده است. باور کن ….
باز هم ممنون و متشکرم…
سلام استاد چقدر جالب بود مطالبی که بیان کردید باور کنید این اطلاعاتی که شما دارید اصلا تا حالا ازکسی نشنیده بودم خیلی جالب شنیدنیه و جالب تر اینکه چقدر ماهرانه این مطالب وارد رمان میشه پس ما از بی نصیب نگذارید از گذشته بیشتر بگویید ……..
سلام آسمان عزیز ….
پاراگراف بالای عکس قسمت سی و هشتم رمان:
فرهاد، رو به جهانگیر کرد و گفت : « من می روم سر قبر مادر و زود برمی گردم. »
و بعد بدون این که منتظر جوابی از سوی او باشد، سوار بر اسبش شد و به طرف مرقد مطهر امامزاده ابراهیم حرکت کرد. مردم داریان، اموات خود را در قبرستان داریان دفن می کردند. این قبرستان در کنار تنها آسیاب آبی داریان نزدیک آبشار و در دامنه ی کوهی بنا شده بود که غار سنگ سوراخی در سینه کش آن قرار داشت. ولی سپیده وصیت کرده بود که او را سرچشمه در جوار مرقد مطهر امامزاده ابراهیم دفن کنند. »
خدارحمت کنه مادرتون به نظر یه شیرزن داریونی بوده وچه ارتباط نزدیکی شما با مادرتان داشتید باور کنید همیشه نام مادرتان درکنار رمان قلعه داریون جادوانه میماند چون به نظر میرسه اطلاعاتی که ازمادرتون به شما رسیده بسیار بر روند رمان تاثیر گذار بوده ……..
ما زنان وقتی عاشق می شویم همه ی قلب و وجودمان را به مرد محبوبمان می سپاریم آنگونه همه زیبایی ها و لذات دیگر در رابطه با او معنا می یابند…
اما شما مردان وقتی عاشق می شوید تنها قسمتی از قلب و وجود خود را در اختیار زن محبوبتان می گذارید،
بقیه را برای موفقیتها و کسب قدرتها و خودخواهی خود نگه می دارید!
حرفی نیست شاید اگر ما هم مرد بودیم چنین می کردیم …
(رومن رولان)
سلام نازنین
ادبیات رومن رولان در مورد زنان ومردان ایرانی صدق نمی کند.