رمان قلعه داریون | قسمت شصت و یکم
نوشته:جلیل زارع|
فرهاد، در حالی که وجودش از انتظار لبریز بود و نگرانی در چشمانش موج می زد، با سرعت از کوه پایین آمد و خود را به همراهانش رساند که هر کدام زیر درختی کنار آبشار زیبای داریان در حال استراحت بودند.
کمی بعد، دوستش هم که برای کسب خبر به قلعه ی داریان رفته بود، از راه رسید. از اسب پیاده شد و یک راست به طرف فرهاد آمد.
فرهاد رو به او کرد و گفت : « اسبت را به درختی ببند و بیا تعریف کن ببینم چه کار کردی ؟ »
او هم بلافاصله افسار اسبش را کنار جوی آب به درختی بست و در حالی که به سمت فرهاد می آمد، بی مقدمه گفت : « از قرار معلوم عروسی دختر خان است. می گویند داماد هم خان زاده است. پسر خان سه چشمه. »
این خبر، مثل پتک بر مغز فرهاد فرود آمد و چنان شوکی بر او وارد آورد که برای یک لحظه احساس کرد نمی تواند روی پاهای خود بند شود. دوستش که متوجه دگرگونی و تغییر حالت ناگهانی او شد، با یک خیز خود را به او رساند و زیر بغلش را گرفت.
فرهاد که نمی خواست در برابر دوستش از خود ضعف نشان دهد، خود را کنار کشید و در حالی که نهایت سعی خود را می کرد تا جلو سقوطش را بگیرد، با انگشتان دست راست خود پیشانیش را فشار داد و گفت : « چیزی نیست. کمی سرم گیج رفت. به گمانم به خاطر پایین آمدن سریع از کوه باشد. »
هر چند دوستش به خوبی می دانست دلاور مردی مثل فرهاد کسی نیست که به این سادگی ها پایین آمدن از کوه تعادلش را به هم بزند و مطمئن بود که تغییر حالت او قطعا به خبری که شنیده است مربوط می شود، ولی به روی خود نیاورد و گفت : « بهتر است بنشینیم پهلوان ! »
فرهاد، برای آن که هم وانمود کند حالش خوب است و هم صحبت هایشان را همراهان دیگرش که حالا با صدای آن ها از خواب بیدار شده بودند نشنوند، کمی از آبشار فاصله گرفت و روی تخته سنگی نشست. دوستش هم آمد و کنارش نشست.
فرهاد رو به دوستش کرد و پرسید : « نفهمیدی چندمین روز جشن است ؟ »
– « چرا. پنجمین روز . می گفتند مراسم تا دو روز دیگر هم ادامه دارد. »
این خبر، دومین ضربه ای بود که بر روح خسته ی فرهاد وارد شد. لب باز کرد که بپرسد آیا مراسم عقد کنان هم انجام شده است یا نه، ولی برای آن که این اتفاق را بی اهمیت جلوه دهد، لب فرو بست و چیزی نگفت. بر گشت کنار آبشار. آبی به سر و صورت خود زد و به طرف اسبش رفت و خطاب به دوستش گفت : « بسیار خوب. تو هم خسته هستی. برو استراحت کن. من هم سری به قلعه ی داریان می زنم و زود بر می گردم. »
بعد هم بدون آن که حتا نگاهی به او بیندازد، سوار بر اسبش شد و راه قلعه را پیش گرفت. ولی نزدیکی های قلعه راهش را کج کرد و به سرعت به طرف سرچشمه تاخت.
کنار چشمه از اسب پیاده شد. افسار اسب را به درختی بست و به طرف حرم امامزاده ابراهیم به راه افتاد. چشمش به گنبد حرم بود. فقط یک پرچم سبز کوچک روی گنبد جا خوش کرده بود. جای پرچم بزرگ که میله ی آن درست نوک گنبد خودنمایی می کرد، خالی بود.
خیالش کمی آسوده شد و نفس راحتی کشید. به طرف چشمه برگشت. با آب زلال و خنک آن وضو ساخت و وارد حرم شد. دو رکعت نماز شکر به جای آورد و آرزو کرد دستان خودش پرچم سبز بزرگ را بالای گنبد بیاویزد.
در داریان رسم بر این بود که روز عقد کنان، قبل از طلوع آفتاب، جمعی از مردان داریان به سرچشمه می آمدند و پرچم سبز کوچک را از بالای گنبد باز کرده و با خود به قلعه می بردند. داماد هم قبل از خطبه ی عقد، به زیارت امامزاده ابراهیم می آمد و پس از به جای آوزدن دو رکعت نماز شکر، بر بالای گنبد می رفت و پرچم سبز دیگری را که با خود آورده بود جایگزین آن می کرد.
پرچم سبز بزرگ، مخصوص خانواده ی خان بود. میله ی خالی پرچم بزرگ، فقط یک مفهوم داشت. هنوز صیغه ی عقد طاهر و ستاره جاری نشده است.
مراسم عروسی در داریان سه روز طول می کشید و هر روز، مردم ناهار و شام، میهمان خانواده ی عروس و یا داماد بودند.
اگر عروس و داماد قبل از مراسم جشن عروسی به عقد هم در نیامده بودند، خطبه ی عقدشان روز اول جشن خوانده می شد و عروس و داماد از خان هدیه می گرفتند. شب دوم مراسم حنا بندان بود و شب سوم هم عروس به خانه ی بخت می رفت.
مراسم عروسی خانواده ی خان، هفت روز طول می کشید و تمام این هفت روز، رعیت داریان و آبادی های اطراف، ناهار و شام، میهمان سفره ی خان بودند. در طول روز هم بساط چای و شیرینی و شربت و میوه برپا بود.
با طلوع خورشید، مراسم جشن و سرور همراه با نواخته شدن ساز و نقاره توسط نوازندگان آغاز می شد و تا غروب آفتاب ادامه داشت. و روزهای دیگر باز روز از نو و روزی از نو.
در میدان وسیع داریان، ابتدا زنان با لباس های بلند رنگی به تن و دستمال های ابریشم به دست، رقص خود را آغاز می کردند. حرکات موزون دست و پا و کمر آنان همراه با پیچ و تاب دامن های گشاد و پر چینشان، با آوای ساز و نقاره هماهنگی کامل داشت. با ریتم های سنگین، حلقه ی رقص زنان حرکتی آهسته و متین به خود می گرفت و آن گاه که شور و نشاط ساز، بیش تر می شد، رقص هم تندتر می گردید و صدای کل زنان و شادباش مردان، بالا می رفت.
بعد هم نوبت هنرنمایی مردان می شد. ترکه بازی مردان نیز با صدای ساز و نقاره همراه بود. این نوا هم ریتم خاصی داشت که برای همه شناخته شده بود. ترکه بازی، در حقیقت نوعی رقص مردانه با روحیه ی جنگی بود. در هر نوبت، دو نفر با هم رقابت می کردند. وسایل بازی، دو تکه چوب بود. یک تیر بلند به نام ” پایه ” و یک چوب کوتاه و باریک حدود یک متر که به آن ” ترکه ” می گفتند. زمین بازی، دایره ی بزرگی بود به نام ” کو ” . کسی که تیر چوبی در دست داشت و ” پایه دار ” نامیده می شد، در میانه ی ” کو ” پایه را مایل نگه می داشت و با حرکت آن، مانع می شد که ترکه به او برخورد کند و ترکه دار هم سعی می کرد با نزدیک شدن به او و یافتن فرصت مناسب، به پایش ضربه بزند. با اولین ضربه ای که زده می شد، پایه دار جای خود را به پایه دار دیگری می داد و به همین ترتیب، بازی ادامه می یافت.
اگر پیش از این، عروس و داماد به عقد هم در نیامده بودند، روز پنجم، خطبه ی عقد خوانده و صیغه جاری می شد. شب ششم هم مراسم حنا بندان بود و شب هفتم، عروس به خانه ی بخت می رفت.
امروز، روز پنجم بود. با این حساب اهالی داریان قبل از طلوع آفتاب آمده بودند و پرچم سبز بزرگ را از نوک گنبد حرم باز کرده و با خود برده بودند. مسلما همین امروز پیش از آن که عاقد، خطبه ی عقد را جاری کرده و ستاره و طاهر را زن و شوهر اعلام کند، طاهر به اتفاق تنی چند از مردان داریان به سرچشمه می آمد و بعد از زیارت امامزاده ابراهیم و ادای نماز شکر، بر بالای گنبد می رفت و پرچم سبز بزرگ مخصوص خانواده ی خان را بر فراز گنبد به اهتزاز در می آورد.
فرهاد، بعد از زیارت و ادای نماز شکر، از حرم بیرون آمد و یک راست رفت سر قبر مادرش. خیلی دلتنگ او بود. برایش فاتحه ای خواند و در خلوت خود، اشک ریخت و با مادرش درد دل کرد.
وقت زیادی نداشت. نباید فرصت را از دست می داد. باید قبل از آن که طاهر برای نصب پرچم مخصوص خانواده ی خان به سرچشمه بیاید، خودش را به قلعه ی داریان می رساند. بار دیگر، فاتحه ای نثار روح مادرش کرد و بلند شد و رفت لب چشمه؛ دست و صورتش را شست؛ سوار بر اسبش شد و به طرف قلعه ی داریان تاخت.
عروسیم عروسیهای قدیم…
حالا بیشتر آدم دلش تو عروسیا میگیره تا اینکه شاد بشه!!
ولی نه برای ستاره بیچاره که باید به کسی غیر از فرهادش بله بگه !
موافقم!
سلام بهشت جان عزیز …
حرف حق جواب نداره. فقط ممنون.
البته نه عروسی ستاره بیچاره وقتی داره با کسی غیر از فرهاد ازدواج می کنه.
سلام یکی از رسوم و آداب در عروسی های قدیم خریدن سر عقدی بود. یعنی عروس وداماد به نسبت وسع خانواده برای فامیل هدیه هایی تهیه میکردند که قالبا یک قواره پارچه ودو کله قند بود . وقتی کسی را دعوت می کردند براش میفرستادند ویا با احترام پدر ومادر عروس ویا داماد میبردند . در حقیقت جای کارت دعوت این زمان بود.
یه رسم جالب دیگه حنابندان بود که شب قبل از عروسی واغلب در زمستان و با کوچه های پر از شل (گل) خیلی ساده ودلچسب بود .
عروس هم توی جمع عروسی واقعا عروس بود .لباس های نو وشادابی وحنابندان و حمام های مکرر نشان میداد که کی عروس هست . مثل الان نبود که همه در قالبی از ماسک وبزک با عروس رقابت می کنند.
حمام بردن عروس هم آداب خاص خودش رو داشت . عدهای از زنان فامیل را میافتادند وکل زنان عروس را به حمام میبرند. وگاهی با ساز ونقاره همراه بود . یادش به خیر زمانه عوض شد و چه ناهنجاری ها که جای آداب ورسوم ساده رو گرفت.
سلام افلاک جان …
جالب بود و به دلم نشست.
ممنون از این که به این زیبایی از آداب و رسوم زادگاهمان گفته اید.
پس بالاخره فرهاد سر عقل اومد و یه تصمیم درست گرفت. چی میشه وقتی وسط بزن و بکوب یه دفعه سر و کله یه روح میون جمعیت پیدا بشه. صحنه وحشتناکی میشه. همه چی به هم میریزه. با این حساب قسمت بعد تماشاییه.باید دید ستاره چه عکس العملی نشون میده. طاهر چه کار میکنه وقتی دستش رو میشه. باید این اتفاق میافتاد تا فرهاد دوست و دشمن را از هم تشخیص بده.
به قول خسرو شکیبایی عزیز:
ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺬﮐﺮ ﺷﺪ
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽﻣﺎﻧﻨﺪ
ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽﺭﻭﻧد…
کاری که ستاره با فرهاد کرد، یا شایدم هم فرهاد با ستاره…
سلام نازنین جان. من هم با شما و شکیبایی عزیز موافقم. ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽﻣﺎﻧﻨﺪ
ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽﺭﻭﻧد. ما آدم ها امروز به خاطر یک سری مشکلات پا روی دلمان میگذاریم و راهی ناخواسته میرویم دیروز به خاطر یک سری مشکلات دیگر. وقتی خوب فکر میکنم میبینم من هم ستاره و فرهادی را میشناسم که در گذشته پا جای پای ستاره و فرهاد داریان گذاشته اند. و وقتی این رمان را میخوانم دائم آنها جلو چشمم ظاهر میشوند و فکر میکنم خود ستاره و فرهاد هستند.
شما میگویید کاری که ستاره با فرهاد کرد، یا شاید فرهاد با ستاره و من میگویم کاری که روزگار و شاید هم شرایط حاکم بر آنها کرد.
فقط باید ستاره یا فرهاد بود تا درک کرد! باید دید اصلا غیر از این کاری میتوانستند بکنند؟ ستاره را لای منگنه گذاشته بودند و فرهاد هم بر سر بد دو راهی بود باید انتخاب میکرد عشق یا خودخواهی را. البته با توجه به نوع طرز فکرشان میگویم شاید اگر من و تو جای آنها بودیم برداشتمان از عشق و خودخواهی چیز دیگری بود.
اگر ستاره و فرهاد داریان همان کاری را بکنند که ستاره و فرهادی که من میشاسم کردند باید بگویم متاسفانه همه چیز دست به دست هم داد تا آنها را بیچاره کند. مرگ حامیشان درست لحظه ای که داشت همه چیز درست میشد. کبوتر با کبوتر باز با بازی که انگار برای همه نسلها شده است یک قانون. جنگ و بی خانمانی و هزار و یک سنگ دیگری که روزگار جلو پایشان انداخت و در آخر هم یک دندگی و لجبازی با خود و فداکاری بیش از اندازه و بخت برگشتگیشان …
سلام نازگل جان
جبر زمان و مکان! درسته؟
برداشت من از نظر شما این بود که تمام کاسه کوزه ها رو شکستید بر سر روزگار و شرایط حاکم بر آن!
به نظر من این انسان مختار نباید با روی باز پذیرای تحمیلات روزگار و شرایط حاکم بر آن باشد! بد نیست کمی تقصیر رو از گردن روزگار و شرایط حاکم بر آن برداریم و به گردن انسان احساسی و مهربان بندازیم…
البته قبول دارم که نظر من یک مشکل بزرگ دارد، نظر دادن خارج از شرایط زمان و مکان مورد نظر…
پس حقیقتا نظر شما منطقی تره، هر چند من معتقدم باید نگاه و تعریف کل جامعه و نه فقط نازنین و نازگل نسبت به عشق و خودخواهی تغییر کند!
سلام نازنین جان. در کل با نظر شما موافقم. ولی افرادی مثل فرهاد تعبیر خودشان را از عشق و خودخواهی دارند. و افرادی مثل ستاره هم لیاقتشان افرادی مثل فرهاد است نه امثال طاهر. خودشان در تن دادن به این وضعیت مقصرند ولی روزگار هم همه جوره در برابرشان قد علم کرده است و همه چیز دست به دست هم داده است برای شکستن پر و بال دو مرغ عشق !
سلام …
ممنون از بهشت جان، ستاره، اوینار،افلاک، کاربر داریون نما، نازنین و نازگل که با ظرافت و لطافت تمام این قسمت از قلعه ی داریان را هم به نقد نشسته اید. و هم چنین از کسانی که از این پس به شما می پیوندند.
خیلی خوشحالم که می بینم تا این اندازه در متن داستان هستید و شخصیت های آن را باور کرده، به آن ها ایمان دارید و سرنوشتشان برایتان مهم است.
شاید علتش این باشد که داریان و سرگذشت شخصیت های آن، وقایعی است که کم و بیش در گذشته ای دور و نزدیک رخ داده است. آن هم در زادگاه خودمان.
باز هم از همه ی شما خانواده ی داریون نمایی ها که تا این اندازه سایت خودتان و مطالب و دیدگاه هایش برایتان مهم است، ممنون و سپاسگزارم …
با سلام چقدر این قسمت دلگیر بود ….
اما به نظرم رفتار فرهاد یه کم غیر عادی بود اول اونجا که میگه بیا اسبتو ببند تعریف کن اصلا اگه این حرف همون پیک در جواب عجله ی فرهاد گفته بود خوب خیلی قابل در ک بود تا فرهاد تو اون حس حال فکر اسب پیک باشه ……این وقت گذرون در امامزاده به نظر به حس حال فرهاد نمیخوره به نظر بره امامزاده اما فورا یه تصمیم جدی بگیره بره عروسی هم بزنه همیشه عقبه …….
حالا موقع گریه کردن درد دل با مادر کردن تو این موقعیت حساس حالا اگه مراسم عقد کنان انجام شده بود این رفتار قابل در ک بود اما الان اصلا به رفتار یه ادم طبیعی نمیخوره……..
هیچیش طبیعی نیست این بشر …………
دلگیر ولی یک واقعیت تلخ …..
وقتی نمیخواهد بشود زمین و آسمان دست به دست هم میدهند تا نشود !
سلام آسمان عزیز …
” که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها ! ”
می دانم. در حالت عادی و برای افراد عادی، چنین رفتارهایی غیر عادی است و به همان اندازه هم غیر قابل باور.
ولی فرهاد از آن نوع افراد متفاوتی است که همیشه با برزخی از استیصال و دودلی در گیر بوده است.
نمی دانم تا حالا درست در زمانی که همه چیز دارد دیر می شود، آن قدر مستاصل و درمانده شده اید که ندانید چه کار باید بکنید و هی وقت بگذرانید؟ شده است تا حالا آن قدر با خودتان درگیر باشید که ندانید چه کاری درست است و چه کاری نادرست ؟ چه کاری جوانمردانه است و چه کاری ناجوانمردانه ؟
این طور مواقع، آدم با وجدانش چنان درگیر می شود که تکلیفش را نمی داند. نمی داند در دادگاهی که خودش، هم متهم آن است هم شاکی، باید رای را به نفع چه کسی صادر کند ؟ آدمی با این اوصاف، بلاتکلیف است و سر در گم. یک لحظه به این سوی کشیده می شود و لحظه ای دیگر به سویی دیگر.
اما زمان منتظر او نمی ماند. راه خودش را می گیرد و به زیان متهم و شاکی به تاخت می تازد. گویی زمین و زمان دست به دست هم داده اند تا هم راه رفتن را از او بگیرند و هم راه ماندن را !
رفتار کاملا غیر عادی فرهاد، حکایت از برزخ درونش دارد. اگر می بینید به بهانه های مختلف وقت می گذراند و فرصت ها را یکی یکی از دست می دهد، برای این است که تلاش می کند دستاویزی پیدا کند و خود را از این بلاتکلیفی و سردرگمی نجات دهد.
منتظر تصمیمی است که نمی داند چیست ! به خدایش متوسل می شود و سر بر سجده می گذارد؛ به امامزاده متوسل می شود و به سویش می رود؛ به مادرش متوسل می شود و سنگ قبرش را با اشک دیدگان می شوید و با او به درد دل می پردازد؛ کاری که در زمان حیات او نکرده است ! زمان را که مثل ابر در گذر است از دست می دهد تا به تصمیمی راسخ برسد.
حکم به نفع شاکی صادر می کند و عزمش جزم می شود برای احقاق حق؛ ولی هنوز قدمهایش لرزان است و کوچک ترین بهانه ای او را از راه تا انتها نرفته باز می گرداند. این بار حکم را به نفع متهم صادر می کند و تصمیمی دیگر و قدم های لرزانی دیگر. و باز این و آن … این طور مواقع می گویند نه راه پیش دارد و نه راه پس.
خب حالا از چنین شخصیتی انتظار عقل و منطق و دو دو تا چهار تا و رفتار عادی دارید !؟
این طور مواقع، تشخیص سره از ناسره چنان برایش دشوار می شود که رفتار غیر عادی می شود تنها مسکن درد بی درمانش ! بالاخره هم کار از کار می گذرد و سر متهم و شاکی هر دو بی کلاه می ماند. او می ماند و سرنوشتی حسرت بار که هیچ کاریش هم نمیشه کرد ! ! !
نمی دانم توانستم منظورم را بیان کنم یا نه !؟ خودم که از منطق و استدلال خود چیزی نفهمیدم، شما را دیگر نمی دانم؟ به گمانم برای فهم آن، باید عقل و منطق را دور بریزیم و چیز دیگری را جایگزینش کنیم ! چیزی که تعریف واضح و روشنی از آن نداریم. و تا تجربه اش نکرده ایم از درکش هم عاجزیم ! همین .
ممنون از نقد ظریف و موشکافانه اتان…
توسکوت میکنی و
فریاد درونم را نمیشنوی !
یک روز
من سکوت خواهم کرد و
تو آنروز
برای اولین بار…..
مفهوم “دیرشدن ” را خواهی فهمید…
نگاه کن به ستاره حسود چشمانت
چه رشک می برد از برکه ی فراوانی
یکی رسیده به آبادی دلم بی تاب
و خود نیامده، دل رفت سوی ویرانی !