رمان قلعه داریون | قسمت شصت و سوم
نوشته:جلیل زارع|
می دانست وقت زیادی ندارد. باید عجله می کرد و هر چه زودتر خود را به قلعه می رساند. قبل از آن که برای هر اقدامی دیر شود.
با خود گفت : « تقصیر خودت هست فرهاد. تو با ستاره چه کرده ای مرد ؟ می دانی چند وقت است سراغی از او نگرفته ای ؟ چه انتظاری از یک دختر تنها و بی پناه داری ؟ او این همه مدت، چشم انتظار بوده است تا بیایی و او را از پدرش خواستگاری کنی. آن وقت تو چه کار کرده ای ؟ جز این که ماه ها او را بی خبر گذاشته ای ؟
زخمی بودی و نمی توانستی، قبول؛ ولی وقتی سر پا شدی چه طور ؟ چرا به جای آن که پیکی را روانه کنی تا خبر سلامتیت را برساند، خودت نیامدی و او را از انتظار بیرون نیاوردی ؟ توقع داشتی ستاره هم چنان دست روی دست بگذارد و به امید این که بالاخره یک روز فرهادش از راه می رسد، در برابر همه بایستد ؟ چه توقعی داری ؟ باید صبر می کرد تا قشون رضاقلی بیگ از راه برسد و داریان را با خاک یکسان کند و همه را از دم تیغ بگذراند ؟
اگر ستاره امروز به وصلت با طاهر تن داده است، باعث و بانیش فقط تو هستی ؟ ستاره این وسط هیچ تقصیری ندارد. تو با ندانم کاری هایت کار را به این جا کشانده ای. »
می دانست وقت زیادی ندارد ولی هم چنان اسبش را قدم آهسته به جلو می راند. اولین زنگ خطر به صدا در آمد. اتفاقی که از آن می ترسید، افتاد. سوارانی از قلعه بیرون آمدند. به اندازه ی کافی به قلعه نزدیک شده بود که بتواند آن ها را بشناسد.
طاهر را بین آن ها دید. جمشید هم کنارش بود. فورا خود را از دید آن ها پنهان کرد. همه مسلح بودند. هر کدام تفنگی بر دوش و تپانچه و شمشیری بر کمر داشتند. جمشید، لوله ی تفنگش را به سمت آسمان نشانه رفت. ماشه را فشار داد و تیری شلیک کرد. بعد هم صدای شلیک های پی در پی همراهان طاهر در هم پیچید، شاید فرهاد را از خواب غفلت بیدار کند.
سواران، دقایقی دور تا دور طاهر چرخیدند و در حالی که شمشیرها را دور سر خود می چرخاندند، شاد باش می گفتند. بعد هم اسب های خود را با حرکت یورتمه به سمت سرچشمه راندند. دور شدند و گرد و خاک پشت سرشان را نصیب فرهاد کردند.
فرهاد، بار دیگر اسبش را قدم آهسته به حرکت درآورد. به یاد سخنان پهلوان خدر و افراسیاب افتاد. جوانان غیور داریانی گوش به فرمان فرمانده اشان برای دفاع از حیثیت و شرف و ناموسشان در میدانگاه جمع شده بودند و مصمم و محکم و استواربرای رویاروی با دشمن، مشق رزم می کردند.
و فرهاد هم چنان با خودش درگیر بود : « می بینی ؟ همه به فکر دفاع از داریان و ناموس خان و جان و مال رعیت هستند. اما تو فقط به فکر خودت هستی. می خواهی هر چه زودتر خودت را به قلعه برسانی و جلو وصلت ستاره و طاهر را بگیری.
خجالت بکش فرهاد. این است راه و رسم مردانگی و جوانمردی ؟ دیر یا زود قشون رضاقلی بیگ با حکم پادشاه ایران به شیراز می رسد و یک راست به داریان حمله می کند. حمله می کند و همه را از دم تیغ می گذراند. ستاره را هم با خود می برد. آن گاه تو در این میان فقط به فکر خودت هستی. می خواهی به هر قیمتی شده ستاره مال تو باشد.
مگر این تو نبودی که ادعا می کردی ستاره حق انتخاب دارد ؟ خب، حالا انتخاب کرده است. نمی بینی ؟ انتخابش طاهر است ! ندیدی چه طور آن روز در باغ، آب پاکی روی دستت ریخت و گفت که تو را مثل یک برادر دوست دارد ؟ فقط مثل یک برادر ! می فهمی ؟ منتظر چه هستی ؟ دیگر از این واضح تر بگوید ؟ او تو را برای همسری خود انتخاب نکرده است، فرهاد. انتخاب او طاهر است و گرنه لزومی نداشت پس از به هم خوردن نامزدیش با طاهر، دوباره به این وصلت رضایت دهد. تو هم اگر او را دوست داری باید به انتخابش احترام بگذاری و سد راهش نشوی. »
افسار اسب را کشید و کمی بر سرعتش افزود و با خود گفت : « ولی ستاره حق من است. حق من، نه طاهر ! من از کودکی با او بزرگ شده ام. من … »
سرعت اسب را باز هم کم کرد : « باز هم که از حق خودت حرف می زنی فرهاد ! فقط خودت را می بینی. پس ستاره این میان هیچ کاره است ؟ حق انتخاب ندارد ؟ خب، حالا انتخاب کرده است. طاهر را، نه تو. چرا به تصمیم و انتخابش احترام نمی گذاری ؟ »
اسب را از حرکت باز داشت: « حالا می خواهی چه کار کنی ؟ بروی داخل قلعه ؟ خودت را به یکباره آفتابی کنی و فریاد بزنی خان، حق نداری دخترت را به طاهر بدهی ؟ ستاره حق من است و باید با من ازدواج کند ؟
اصلا تو دنبال چه هستی ؟ خواست خودت یا خواست ستاره ؟ خوشبختی خودت می خواهی یا خوشبختی ستاره را ؟ گیرم که همه چیز بر وفق مراد تو باشد و بار دیگر عروسی ستاره و طاهر به هم بخورد، انگار فراموش کرده ای که خان برای چه می خواهد ستاره را به عقد طاهر درآورد ؟
خان می خواهد با این کار، دخترش را از داریان دور کند تا از شر رضاقلی بیگ در امان باشد. می خواهد دخترش را بفرستد سه چشمه تا در پناه حسن خان باشد. می داند که وقتی فردی مثل حسن خان، حامی دخترش باشد، رضاقلی بیگ جرات ندارد نگاه چپ به او بکند.
گیرم که بتوانی خان را متقاعد کنی به جای طاهر، ستاره را به عقد تو درآورد، بعد می خواهی چه کار کنی ؟ رضاقلی بیگ کسی نیست که به این سادگی ها دست از سر ستاره بردارد. دیر یا زود به داریان حمله می کند. این بار دیگر به پشتوانه ی حکم شاهنشاهی با قشونی به مراتب بیش تر از قبل به داریان حمله می کند.
می آید تا ستاره را با خود ببرد. آن وقت تو چه طور می خواهی از ستاره در برابر حمله ی قشون رضاقلی بیگ محافظت کنی ؟ آیا می توانی مثل طاهر، ستاره را از داریان دور کنی ؟ او را به کجا می خواهی ببری که از حمله ی رضاقلی بیگ در امان باشد ؟ به چه قیمتی می خواهی ستاره را از آن خود کنی ؟ چه طور راضی می شوی مردم داریان یکی یکی جلوت پر پر شوند، فقط به خاطر خودخواهی تو ؟ به خاطر این که ستاره را حق خودت می دانی ؟
پس ادعای دفاع از خاک و شرف و ناموس، همه باد هوا بود ؟ به خاطر خودت این همه وقت، خود را با رضاقلی بیگ درگیر کردی و جابر و جهانگیر بیچاره را قربانی کردی ؟
بگذر فرهاد. بگذر از این همه خودخواهی ؟ ستاره هرگز با تو خوشبخت نمی شود. در به در می شود؛ می فهمی ؟ این است رسم جوانمردی ؟ »
بار دیگر اسب را به حرکت وا داشت. خیلی زود حرکت قدم آهسته به یورتمه تبدیل شد ولی در مخالف جهت قلعه ! پشت به قلعه به سمت آبشار داریان ! در راه یکی دو بار دیگر اسب را متوقف کرد و برگشت پشت سر خود را نگاه کرد ولی باز راه خود را ادامه داد تا به آبشار رسید.
همراهانش، منتظر او بودند. از اسب پیاده شد. هر چه کرد نتوانست وانمود کند که هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است. رو به آن ها کرد و گفت : « تا شما آماده می شوید، من هم بار دیگر سری به غار می زنم و زود برمی گردم. »
و بی آن که منتظر عکس العمل آن ها باشد، از دامنه ی کوه بالا رفت. سیزده بدر چند سال قبل را به یاد آورد : « آن زمان، هنوز ستاره رسما به نامزدی طاهر در نیامده بود. ستاره و نازگل، کنار آبشار نشسته بودند. سایر اعضای خانواده، درست جایی که آب از دل قنات ها بیرون می آمد و وارد جویبار می شد، اطراق کرده بودند.
سپیده، سینی کاهو وظرف پر از ترشی را به او داد و گفت : ” بگیر فرهاد. ببر کنار آبشار برای نازگل و ستاره. آن ها کاهو ترشی را خیلی دوست دارند. ببر بخورند. ”
و او که مرغ دلش پر پر می زد برای پر کشیدن و رفتن به سوی ستاره، از فرصت استفاده کرده و با سینی کاهو و ظرف ترشی، به سوی آن ها رفت. نازگل و ستاره از دیدن فرهاد، آن هم با دستان پر، خوشحال شدند و از او خواستند بنشیند با هم کاهو ترشی بخورند. او هم از خدا خواسته، کفش هایش را در آورد؛ کنار جوی نشست و پاهای خود را در آب زلال و خنک جوی قرار داد و با آن ها مشغول خوردن و گپ زدن شد.
کمی بعد، شیطنت ستاره گل کرد. بلند شد و گفت : ” من که رفتم بالای کوه. ”
کفش هایش را پوشید. چند قدمی از دامنه ی کوه بالا رفت. ولی به یکباره برگشت. کفش هایش را از پایش درآورد و به جای آن ها کفش های فرهاد را پوشید.
بعد هم رو به نازگل که حرکات او را زیر نظر داشت و می خندید کرد و گفت : ” چیه !؟ کفش های من مناسب کوه نیست. »
و بی آن که منتظر عکس العمل آن ها باشد، شروع کرد به بالا رفتن از دامنه ی کوه. فرهاد، چشم از ستاره بر نمی داشت. کفش هایش برای پای ستاره، گشاد بود و مرتب از پایش بیرون می آمد. ولی دست بردار نبود. دوباره آن را می پوشید و بالا می رفت. آن قدر رفت تا به غار رسید و روی تخته سنگی نشست تا خستگی صعود را از تن به در کند.
فرهاد، هر چه صبر کرد ستاره پایین نیامد. سپیده، از دور برایشان دست تکان داد و اشاره کرد که بیایند ناهار حاضر است.
فرهاد، رو به نازگل کرد و گفت : ” حالا چه طور با پای برهنه بروم ؟ ”
نازگل، خندید و گفت : ” کفش های ستاره که هست؛ بپوش و برو. ”
فرهاد، هاج و واج مانده بود چه بگوید که نازگل ادامه داد : ” یا پا برهنه از کوه بالا برو. کفش های ستاره را برایش ببر و کفش های خودت را از او بگیر و بپوش بیا. ”
فرهاد هم که منتظر چنین فرصتی بود، کفش های ستاره را برداشت و پا برهنه شروع کرد به بالا رفتن از دامنه ی کوه. جلوی غار، کنار ستاره نشست. تازه حرف هایشان گل انداخته بود که نازگل صدایشان کرد. شانه به شانه ی هم از کوه پایین آمدند و به اتفاق نازگل به راه افتادند و به جمع خانواده پیوستند. »
فرهاد، با یادآوری این خاطره ی شیرین، کمی از دامنه ی کوه، بالا رفت و وقتی مطمئن شد همراهانش متوجه ی حرکات او نیستند، کفش هایش را از پایش درآورده، به دست گرفت و به یاد آن روز، پا برهنه به طرف غار سنگ سوراخی به راه افتاد.
یادآوری خاطرات خوش گذشته، مرتب اراده اش را برای تن دادن به سرنوشت بی ستاره، سست می کرد. ولی درست لحظه ای که فکر رفتن به قلعه و پایان دادن به این ماجرای تلخ به ذهنش خطور می کرد، بر خود نهیب می زد و خوشبختی ستاره و سلامتی خان و رعیت داریان را به خواست خودش ترجیح می داد.
مدتی است از ” آسمان ” خبری نیست. ما به نقدهای آسمان در رمان قلعه داریون عادت کرده ایم. کجایی آسمان غیبتت زیاد شده است !
… و کجایید باران بهاری های عزیزتر از عزیز !
چقدر حس درگیری فرهاد با خودش وحشتناکه واین حس به خوبی به خواننده القا میشه نمیدونم برای اولین بار با فکر فرهاد موافقم وچقدر این موافقت سخته ……….
سلام آسمان. حس و حال فرهاد و ستاره را در این لحظات درک میکنم. یادآوری خاطرات تلخ ویرانگر است. شیرینیهایی هم دارد ولی یک نتیجه تلخ شیرینیها را هم به حسرت تبدیل میکند. ولی هر چه هست با لذتی دردآور همراه است که هرگز گریزی از آن نیست. باورکن آسمان.
باز هم که غیبت زد آسمان !!!
سلام آسمان جان. نمیدانم دیدگاه مرا دیدی و آمدی یا دیگاه من و تو با هم منتشر شد؟ در هر صورت خوشحالم که باز هم نقد آسمان را میبینم.آن هم نقدی ظریف و موشکافانه. کاملا با نظرت موافقم. درگیری ویرانگری است در گیری فرهاد با خودش. و من خواننده را هم با خود درگیر کرده است. آن قدر سخت است این واکنشهای متضاد خود با خود که جهاد اکبر را میماند.
مرا به یاد رزمندگان عزیزمان در هشت سال دفاع مقدس میاندازد که از تمام عشق و علاقه های دنیویشان گذشتند تا از دین و عزت و شرفشان دفاع کنند. تا حتی یک وجب از خاکشان را به دشمن تا دندان مسلح پیشکش نکنند.
کسانی که مثل فرهاد عشق و علاقه به عزیزانشان را در سینه خود کشتند تا سینه اشان مالامال از عشق خدا باشد. زیرا در سینه اشان جای دو یار نبود و او که در قلبشان جای گرفت جای خالی همه عشقهای زمینی دست و پا گیر را پر کرد.
و من این را عشق میدانم و غیر از این همان خودخواهی است که فرهاد از آن گریزان است. عشق زمینی فرهاد به ستاره آغاز عشق آسمانی است که فقط با ایثار معنا میشود و وقتی این عشق جایگزین خودخواهی محض شود گذشتن از جان برای دفاع از شرف و ناموس تنها راه عاشقانه است.
نمیدانم انتشار این قسمت در دهه عاشورا اتفاقی است یا انتخابی ولی هر کدام که باشد به موقع و تاثیر گذار است و نمونه ای از فرهنگ عاشورایی ماست.
از همه کاربران میخواهم که این قسمت را با حوصله بخوانند و نظرشان را بگویند. میخواهم ببینم روی من اینقدر تاثیر گذاشته است یا روی همه.
سلام منتقد داریون نما. همین طور است که میگویی. من مطمئنم ستاره هم فرهاد را و عشق او را این جوری دوست دارد. سخت و ویرانگر است ولی عشق است. عشق است نه خودخواهی. جنسش فرق میکند. درست است که ستاره منتظر است. منتظر است فرهادش برگردد و کابوس طاهر را از ذهنش پاک کند ولی اگر با غرور و خودخواهی بیاید و مثل طاهر شرف و ناموس و خاک و مردمش را نادیده بگیرد از شکوه و عظمت عشقش در ذهن ستاره میکاهد. ستاره خودش هم با همین عشق آتشین و این باور ویرانگر است که پروانه احساسش را به آتش شمع عشق شعله ور میسازد.
انارهای باغچه رسیده اند گل آلاله ؛
ترک خورده و رها،
میان دستان سرد باد !
با سبد مهر بیا و
از سر شاخه های عریان،
تمام دانه های سرما زده و تب دار را،
بچین !
برایم کمی انار بیاور
و گل حسرت را ببر
گل آلاله !
باغچه در سوگ انار میسوزد و در تب و تاب کالهایی که نارسیده میافتند به خود میپیچد. شاید انار را به خاطر همین حس و حال ویرانگر با خزان پیوند زده اند.
این قسمت جنگ وجدال فرهاد با نفس با اهریمن درون فرهاد تو یه دوراهی مونده بین عشق وایثار ……………انتقام یا گذشت ……اما فرهاد لذت گذشت وبارها چشیده ومیدونه چکار داره میکنه………..
عشق و ایثار لازم و ملزوم یک دیگرند و جدایی ناپذیر. یکی که آمد، دیگری هم فورا سر و کله اش پیدا می شود. هیچ مرز و فاصله ای هم بینشان نیست. این با آن تعریف میشود و آن با این. اما خودت هم گفتی که “فرهاد تو یه دوراهی مونده ” پس نمیدونه داره چکار میکنه. اصلا نمیدونه. و این خیلی سخت تر و دیوونه کننده تر از دونستنه !
کدام شانه میشود پناه گریه های من؟
کدام ضجه میرسد به پای مویه های من؟
چقدر سنگدل شوم؟به پای تو نمیرسم!
تو؟عشق؟بی خیال شو!نمیرسی به پای من
تمام روز نام تو زه لب جدا نمیشود
ولرزشی مدام مانده است در صدای من
به کوچه خیال توشبانه پا نهاده ام
وبی صداست باز هم طنین گامهای من
شراب عشق تو مرا دوباره مست میکند
نه….خواب بودباز هم…..خدای من!…خدای من!
همین که بغض می شود سکوت های های من
دوباره خواب می شود پناه گریه های من
دوباره شانه های شب به من پناه می دهد
سلام میدهم به او که گشته هم صدای من
میان دست های ما اگر نبود فاصله
نگاه مهربان شب نمی شد آشنای من
من و شب و ستاره ها و چشم های منتظر
که رد شود ستاره ای و بشنود دعای من
نگاه ماه در پی ات به هر کجا قدم زنان
که بی تو پادشاه غم دوباره شد گدای من
شروع دلنشین من طلوع کن که بشکند
بلور اشک ها و خاطرات بی بهای من
بیا به وقت صبحدم طلوع با تو دیدنی ست
بیا به کوچه های شب دوباره پا به پای من
با سلام و تشکر فراوان از عزیزان « منتقد داریون نما، آسمان، ستاره، زبان حال فرهاد، زبان حال ستاره، یلدا و … » که تنور قلعه داریون را هم چنان گرم نگاه داشته اند.
باز هم ممنونم …
خیلی ها “دوست دارند” و فکر میکنند “عاشقند”.خیلی ها فکر میکنند “عاشقند ” اما” اسیرهوسند” . گرچه من فاصله هوس تا عشق را همچون طیفی میدانم که میانه آن دوست داشتن است. حالا هرانسانی در احساس خود میتواند در مکان مختلفی از این طیف قرار بگیرد.
در نگنجد عشق در گفت و شنيد
عشق، دريايي ست قعرش ناپديد
ای دور ترین امید من از من
بامن بنشین که از کنار تو
تادورترین ستاره راهی نیست
…………………………………..
ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ؛ﺭﻓﺘﻦ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺖ !
ﮔﺎﻫﯽ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ،
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ،
باید رفت تا بعضی چیزها بماند…
ﺍﮔﺮ ﻧﺮﻭﯼ ﻫﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﺎﻧﺪﻧﯿﺴﺖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ .
ﺍﮔﺮ ﺑﺮﻭﯼ،ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺩﻝ ﭘﺮ ﺑﺮﻭﯼ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﻤﺎﻧﯽ،ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎﻧﺪ .
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ،ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ،
ﻣﺜﻞ ﯾﺎﺩ،ﻣﺜﻞ ﺧﺎﻃﺮﻩ،ﻣﺜﻞ ﻏﺮﻭﺭ
ﻭﺁﻧﭽﻪ ﻣﺎﻧﺪﻧﯽ ﺳﺖ ﺭﺍ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺖ،
ﻣﺜﻞ ﯾﺎﺩ،ﻣﺜﻞ ﺧﺎﻃﺮﻩ،ﻣﺜﻞ ﻟﺒﺨﻨﺪ
ﺭﻓﺘﻨﺖ ﻣﺎﻧﺪﻧﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ،ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﯼ،ﺑﺮﻭﯼ !
ﻭﻣﺎﻧﺪﻧﺖ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻤﺎﻧﯽ،ﺑﻤﺎﻧﯽ !
شاید گاهی باید رفت و گذاشت چیزی بماند که نبودمان را گرانبها کند…
نمیدانم…شاید باید سر به زیر رفت…هر چند با اندوه!
شاید باید با لبخندی بر لب رفت
هر چند باری سنگین بر دل و دوش…
رفتن همیشه بد نیست…
هرچند شکسته…
شاید باید آنگونه بروی که دیده شوی
و حضورت مثل لمس بال یک پروانه حس شود….
شاید باید آنگونه رفت که هیچ نگاهی نتواند انکار کند
و هیچ دلی نتواند …
حـــــــــــــــــــال باید رفت،فقط باید رفت …
شاید وقتی بروی همه ی چیز هایی که باید بیایند،بیایند…
نازنین جان !
ماندن، بهانه می خواهد و رفتن، شهامت
بهانه را می شود یک جوری سر هم کرد
اما به چه قیمتی !؟
به قیمت از دست رفتن آن چه برایش مانده ای !؟
و همیشه رفتن، دلیل دل بریدن نیست
گاهی به جرم دل بستن باید رفت
در روزگاری که فرهاد را به جای کوه، بیستون می کنند،
و شیرین را به جرم دل بستن به سوگ می نشانند،
تا دلت بخواهد بهانه برای ماندن هست
ولی شهامت رفتن نیست
در این میانه، کسی باید برود
و کسی هم به سوگ بنشیند،
تا عشق، دوباره معنا شود
تا به قول نازنین،
” حضورت مثل بال یک پروانه حس شود… “
سلام ستاره جان
درسته، بهانه چی باشد و شهامت از چه جنسی! این خیلی مهمه…
البته هر بهانه ایی بد نیست و هر شهامتی هم شهامت نیست.
بنابراین ماندن ﻫﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺖ!
خوش به حال فردی که واسه ماندنش بهانه ناب دارد و برای رفتنش شهامت ناب…
البته ستاره جان به قول فردی که این را گفته و من نمیدانم کیست، این رو گفتم که دردسر نشود و نویسنده اصلی شاکی…
می فهمم نازنین جان. می فهمم. و چقدر خوب است که شما هم مرا می فهمید.
سلام نازنین خانم …
تعبیر قشنگی است از ماندن و رفتن. مرا به فکر وا می دارد و ذهنم را برای اندیشیدن بیش تر، قلقلک می دهد. ممنون…
سلام …
ممنون از دیدگاه های ظریف و لطیفتان :
« منتقد داریون نما، آسمان، ستاره، زبان حال فرهاد، زبان حال ستاره، یلدا، پاسخ به یلدا، سلا، کاربر داریون نما، به نقل از “تارا “و نازنین »
عشق لذت بخش تر از دوست داشتنه. و انسان هم موجود خودخواهیه پس برای اینکه خواهان لذت بیشتره میخواد عاشق باشه. چون از عاشق بودنش لذتی میبره که از دوست داشتن معمولی نه.
البته خودخواهی مسبب این لذت را باید از خودخواهی خواسته های نفسانی مان منفک کنیم. چون اگر عشق، واقعی باشد فرد از خیلی از تمایلات و خواسته های مادی اش گذشت میکند. اما لذت ناشی از این خودخواهی را هم هرگز نمیشه از عشق جداکرد. حتی اگر حاضر باشیم سر و جان و تن را هم در راه این عشق فداکنیم باز به خاطر اینه که خودمان از جان فداکردن در راه معشوق و آسایش اون لذت میبریم
من فکر میکنم دو دسته عشاق وجود دارن. یک دسته اونایی هستن که وقتی کسی رو که دوستش دارن بهشون جواب رد میده عشقشون رو به زور به طرف تحمیل نمیکنن و یا اگر احساس کردن طرف به هر دلیلی با کس دیگه خوشبخت تر میشه خودشونو کنار میکشن. ولی دسته دوم در هر صورت دست بردار نیستن تا به مراد دلشون برسن. اگه طرف جواب رد بهشون بده اونقدر میرن و میان و اصرار میکنن و به آب و آتیش میزنن تا طرف تسلیم بشه و هیچ وقت هم به بهانه اینکه طرف با دیگری خوشبخت تر میشه کنار نمیرن و رقیب رو کنار میزنن. حالا با تهدید یا تشویق یا سیاست یا به هر وسیله ای که شده اجازه نمیدن کس دیگه ای از راه برسه و عشقشونو بقاپه. من جزء دسته دوم هستم. شما چطور؟