رمان قلعه داریون | قسمت شصت و پنجم
نوشته:جلیل زارع|
کف غار دراز کشید و از سوراخ بزرگ وسط غار به آسمان خیره شد. ابرهای تیره ای که آسمان را جولانگاه خود قرار داده بودند، خبر از فرا رسیدن فصل پاییز می داد. همان طور که خط سیر ابرها را در آسمان دنبال می کرد، آرام آرام پلک هایش بر هم آمد.
آرام و قرار نداشت. شوق دیدار ستاره، آنی راحتش نمی گذاشت. فکر این که تا ساعتی دیگر، ستاره برای همیشه به عقد طاهر در می آمد، دیوانه اش می کرد. باید هر چه زودتر تصمیم می گرفت. قبل از آن که برای هر کاری دیر شود.
برخاست و از غار بیرون آمد. همراهانش زیر درخت های کنار آبشار در حال استراحت بودند. از کوه پایین آمد. تصمیم خودش را گرفته بود. باید قبل از بازگشت طاهر از سرچشمه، وارد قلعه می شد. خیلی زود فاصله ی آبشار تا قلعه را پیمود و وارد قلعه شد.
مردم داریان که از دیدن او هاج و واج بودند، دورش حلقه زدند. باور نمی کردند فرهاد برگشته باشد. مردم با دیدن نازگل و ستاره که با لباس عقد به سوی فرهاد می دوید، کنار رفتند. ستاره، با دیدن خان که داشت از پلکان عمارت پایین می آمد، ایستاد و سرش را از شرم به زیر انداخت. ولی نازگل راهش را ادامه داد و خود را به فرهاد رسانده در آغوشش فرو رفت و با صدای بلند، زار زار گریست.
فرهاد، در حالی که خواهرش را در آغوش گرفته بود، چشمش به ستاره افتاد که با فاصله ی کمی از او ایستاده بود و او را نگاه می کرد. نازگل را از آغوش خود جدا کرده و به طرف ستاره حرکت کرد. ولی ستاره به یکباره پا به فرار گذاشت و به سمت باغ رفت. فرهاد هم دنبال او راهی شده هر دو وارد باغ شدند.
لحظه ای بعد، فرهاد به انارستان رسید. زیر درخت انار ایستاد. همان درخت انار دیرینه و آشنا. ستاره، به ستون آلاچیق تکیه داده بود. فرهاد، از بالاترین شاخه ی درخت، انار بزرگی چید. آن را بویید و آرام آرام به سمت ستاره به راه افتاد.
ناگهان، صدایی در باغ پیچید. هر دو به طرف صدا برگشتند. طاهر بود. با صورتی بر افروخته و چشمانی از حدقه بیرون آمده ! طوفانی عظیم وزیدن گرفت و شاخه های درختان را به هم کوبید. فرهاد را از جا کند و به آسمان پرتاب کرد. هر چه طاهر بیش تر به ستاره نزدیک می شد، فرهاد از او بیش تر فاصله می گرفت.
انار در دست فرهاد، بزرگ و بزرگ تر می شد. طوفان، آن را از دست فرهاد ربود و به سمت ستاره پرتاب کرد. انار، باز هم بزرگ تر شد. آن قدر بزرگ که تمام پهنه ی آسمان را پوشاند. آسمان برقی زد و غرش کنان، انار را نشانه رفت. انار، ترک برداشت. دانه های سرخ و درشت از دل انار باریدن گرفت. هر چه دانه ها پایین تر می آمدند، روان تر می شدند. آسمان، بر بستر باغ، انار می گریست. اشک انار بر چهره ی زیبا و معصوم ستاره باریدن گرفت.
فرهاد، هر لحظه دورتر و دورتر می شد. عاقبت طوفان او را به پشت کوه های سر به فلک کشیده ی مغرب کشاند. جایی که اثری از باغ و ستاره نبود.
صدای شلیک چند تیر به گوشش رسید. آرام آرام پلک هایش از هم فاصله گرفت. با عجله از کف غار بلند شد. پیشانیش به ستون غار خورد. خون گرم از پیشانیش سرازیر شد و روی گونه هایش ریخت. ولی اعتنایی به زخم پیشانیش نکرد. از غار بیرون آمد و نگاهش را به قلعه دوخت. جوانان داریانی رو به روی در قلعه، دور طاهر حلقه زده و تفنگ هایشان را به طرف آسمان نشانه می رفتند.
مردم داریان، دسته دسته از قلعه بیرون می آمدند. زنان کل می زدند و مردان شادباش می گفتند. کمی بعد، سر و کله ی نوازندگان هم پیدا شد. صدای ساز و نقاره همراه با کل و شادباش جمعیت در هم پیچید.
فرهاد، طاقت تماشای بیش تر این صحنه را نداشت. از کوه پایین آمد. دوستش با دیدن سر و صورت خونی او به سویش آمد. ولی فرهاد از او فاصله گرفت. کنار جوی آب نشست و دست و صورتش را شست.
دوستش، بالای سر او آمد و گفت : « چه شده است پهلوان ؟ بگذارید زخم پیشانیتان را ببندم. » و بدون آن که منتظر جواب باشد، شروع به بستن زخم کرد و در همان حال گفت : « پهلوان، پیشانیتان داغ است. به گمانم تب کرده اید. »
فرهاد گفت : « چیزی نیست. به دوستان بگو آماده ی حرکت باشند. »
دیگر تصمیمش را گرفته بود. هر لحظه ممکن بود رضاقلی بیگ سر برسد و به داریان حمله کند. نمی توانست در این اوضاع و احوال به خودش فکر کند. باید قبل از رسیدن قشون رضاقلی بیگ به شیراز، خود را به استرآباد می رساند و از محمدحسن خان قاجار، قشونی را برای مقابله با رضاقلی بیگ درخواست می کرد و تا دیر نشده او را به هلاکت می رساند. تنها در این صورت بود که ستاره نفس راحتی می کشید و خان و مردم داریان از خطر حمله ی قشون رضاقلی بیگ در امان می ماندند.
دقایقی بعد، فرهاد به اتفاق همراهانش، سوار بر اسب، وارد جاده ی خاکی کنار رودخانه ی له فراخ شد. نمی خواست اهالی داریان که حالا تقریبا همه بیرون قلعه تجمع کرده بودند، متوجه حضور او و همراهانش شوند. راهش را به سمت دشت خالد آباد کج کرد تا از راه میان بر، خود را به شیراز رسانده و آز آن جا راهی استرآباد شود.
شعر زیبای شهریار درباره پاییز تقدیم به کاربران
بیا که طعنه به شیراز میزند تبریز
شب است و باغ گلستان خزان ریاخیز
ستاره، گرچه به گوش فلک شود آویز
به گوشوار دلاویز ماه من نرسد
گشوده پردهی پائیز خاطراتانگیز
به باغ یاد تو کردم که باغبان قضا
بهار عشق و شبابست این شب پائیز
چنان به ذوق و نشاط آمدم که گوئی باز
به عشوه باز دهندش به باد رخت و جهیز
عروس گل که به نازش به حجله آوردند
به خاک و خون همه در انتظار رستاخیز
شهید خنجر جلاد باد میغلتند
بهار سبز کجا وین شراب سحر آمیز
خزان خمار غمش هست و ساغر گل زرد
باین صحیفه رسید است دفتر تا نیز
خزان صحیفهی پایان دفتر عمر است
شباب با چه شتابی به اسب زد مهمیز
به سینمای خزان ماجرای خود دیدم
به غیر خون دلم باده در پیاله مریز
هنوز خون به دل از داغ لالهام ساقی
دمی که بی تو به سر شد چه قسمتی ناچیز
شبی که با تو سرآمد چه دولتی سرمد
که یاد تست مرا یادگار عمر عزیز
عزیز من مگر از یاد من توانی رفت
پریوشا، تو ز دیوانه میکنی پرهیز
پری به دیدن دیوانه رام میگردد
مگر به حجلهی شیرین گذر کند پرویز
نوای باربدی خسروانه کی خیزد
که بال عشق تو بادم زند بر آتش تیز
به عشق پاک تو بگذشتم از مقام ملک
که شهریار ز شوق و طرب کنی لبریز
تو هم به شعشعه وقتی به شهر تبریز آی
ﺩﻟﻢ ﺗﻨﮓ ﺍﺳﺖ
ﺑﯿﺎ ﺑﻨﮕﺮ
ﭼﻪ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻭ ﻏﺮﯾﺒﺎﻧﻪ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﯾﻮﺍﻥ ﺳﺮﭘﻮﺷﯿﺪﻩ
ﻭﯾﻦ ﺗﺎﻻﺏ ﻣﺎﻻﻣﺎﻝ
ﺩﻟﯽ ﺧﻮﺵ کردهام ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﺳﺘﻮﻫﺎ ﻭ ماهیها
ﻭ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﺁﺑﯽ
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺗﺎﻻﺏ ﻣﻬﺘﺎﺑﯽ…
(ﻣﻬﺪﯼ ﺍﺧﻮﺍﻥ ﺛﺎﻟﺚ)
چه غمناک ولی کاش حداقل میرفت ستاره از دور تو اون لباس میدید اینجوری جذاب تر نمیشه بزارید حداقل به این دل خوش کنه………..
راستی درگذشت امپراطور صدا مرتض پاشایی خیل طرفدارنشو غمگین کرد برای شادی روحش صلوات …….
خدا رحمتش کنه روحش شاد
دیشب دختر وپسرها و یه جمعیت زیادی توی چمران به خاطرش مراسم یادبود برگزار کردند.
بهت پیله کردم نمی مونی پیشم
نه میمیرم اینجا نه پروانه میشم
از عشق زیادی تورو خسته کردم
تو دورم زدی خواستی دورت نگردم
بازم شوری اشک و لبهای سردم
من این بازی و صد دفعه دوره کردم
نه راهی نداره گمونم قراره،یکی دیگه دستامو تنها بذاره
دیگه توی دنیا به چی اعتباره
کسی که براش مردی دوست نداره
منو بغض و بارون سکوت خیابون
دوباره شکستم چه ساده چه آسون
… تو که نباشی حرفی هم برای گفتن نیست.
… باران که می بارد تو می آیی.
ستاره جان نمیدانم باید برای دل به یغما رفته خودمان بنالیم یا برای فریادهای فرهادها که در حنجره هایشان بیستون شد !!!
سلام مرضیه جان. دل عاشق هرگز به یغما نمیرود. بلکه هدیه می شود. هدیه به معشوق. معشوقی که چنان در دل عاشق خانه کرده است که دیگر میهمان نیست، صاحبخانه است. و اما فرهادها تا زمانی فرهاد هستند که دلشان را از غیر بیستون کنند و تماما به معشوق بسپارند. و آن دل است که دریایی میشود و میشود خانه یار. گرنه مشتی گوشت و رگ و خون بیش نیست. فریاد فرهادها هم مثل دلشان اگر بیستون نشود علف های هرز غرور و خودخواهی در وجودشان رشد میکند و قلبشان را از عشق تهی میکند. و قلب عاشق هرگز از عشق تهی نمی شود. به قول آقای زارع اینطوریهاست…
سپیده پر ! ستاره پر ! غلط نکنم بعدش هم فرهاد پر !