رمان قلعه داریون | قسمت شصت و ششم
نوشته:جلیل زارع|
فرهاد، به محض رسیدن به استرآباد، یک راست نزد محمد حسن خان رفت و از او درخواست قشونی برای مقابله با رضاقلی بیگ کرد.
حسن خان نگاهی به جیران انداخت. جیران گفت : « من فکر می کنم بهتر است فرهاد هم در جریان اتفاقات اخیر قرار گیرد. »
محمدحسن خان، حرف همسرش را تصدیق کرد و رو به فرهاد کرده گفت : « در غیاب تو اتفاقات زیادی افتاده است. همان طور که حدس زده بودی، شاهرخ میرزا به نقشه ی ابراهیم خان پی برده و درخواست او را برای عزیمت به اصفهان رد کرده است. به او دستور داده برای نشان دادن حسن نیت خود با موجودی خزانه ی نادری که از علیشاه اخذ کرده به مشهد برود.
ابراهیم خان وقتی متوجه می شود حیله ی اش موثر واقع نشده و شاهرخ میرزا از قصد او مطلع گردیده است تصمیم می گیرد با او بجنگد. اول، امیر اصلان خان را از میان بر می دارد. امیر اصلان خان و برادرش به دستور ابراهیم خان برای پیوستن به او راهی تهران شده بودند. ابراهیم خان، به حاکم زنجان دستور می دهد که به محض ورود اصلان خان و برادرش، آن ها را دستگیر کرده و تحت الحفظ به تهران بفرستد. کسی نمی داند آن دو برادر بین زنجان و تهران چگونه و در کجا به قتل رسیدند. به جای آن بخت برگشته ها، سرشان را برای ابراهیم خان می برند. »
فرهاد گفت : « من از اول هم می دانستم که ابراهیم خان عاقبت، اصلان خان را هم از میان بر می دارد. ابراهیم خان می دانست که اصلان خان به نوه ی نادر شاه هم مثل خود نادر، وفادار است. اگر او را نمی کشت قطعا برایش دردسر می شد. »
محمد حسن خان سخنان فرهاد را تایید کرد و از جیران خواست تا بقیه ماجرا را او تعریف کند.
جیران رو به فرهاد کرد و گفت : « آن طور که جاسوسان ما به ما اطلاع داده اند، ابراهیم خان، بعد از این واقعه، به فکر تصاحب بقیه ی گنج نادرشاه می افتد و رضاقلی بیگ را که تازه از سفر مشهد برگشته بوده است راهی خمسه می کند تا پیغام او را برای امرای افشار که در قضیه ی کشتن نادر شاه دست داشته و بعد از تصاحب بقیه ی گنج نادری روانه زادگاه خودشان خمسه شده بودند برساند و از آن ها بخواهد که فورا به تهران بیایند و به حضور پادشاه ایران برسند. »
فرهاد، بار دیگر رو به محمد حسن خان کرد و گفت : « اگر شما قشونی در اختیار من قرار دهید، می توانم رضاقلی بیگ را در راه بازگشت از خمسه محاصره کنم و او را به سزای اعمال ننگینش برسانم. »
محمد حسن خان رو به او کرد و گفت : « فقط همین نیست. بعد از این وقایع، شاهرخ میرزا و ابراهیم خان به این نتیجه رسیدند که فقط جنگ می تواند پادشاه جدید ایران را مشخص کند. شاهرخ میرزا خود را پادشاه بی قید و شرط تمام ایران می داند و در مشهد تاج بر سر نهاده، خلعت برای من فرستاده و مرا به حکومت استرآباد گماشته است. ولی یک درخواست هم از من دارد. »
فرهاد گفت : « چه درخواستی ؟ »
محمد حسن خان پاسخ داد : « بعد از رفتن تو، نامه ای از شاهرخ میرزا به دست من رسید. شاهرخ میرزا در این نامه نوشته است چون برای جنگ با ابراهیم خان که علم طغیان برافراشته و یاغی شده است عزم دارم عازم تهران شوم و پوزه ی او را به خاک بمالم، انتظار دارم شما به عنوان حاکم استرآباد، هر چه زودتر قشونی بزرگ با تمام ساز و برگ جنگی بسیج کنی و در بسطام به من ملحق شوی. قول داده است هزینه ی قشون کشی و پاداش سران طایفه ی اشاقه باش را هم بپردازد.
شاهرخ میرزا در نامه ی دیگری که همین چند روز پیش رسید، نوشته است که در خمسه هم یک قشون بزرگ از طرف امرای افشار برای کمک به پادشاه ایران بسیج شده است و به زودی به طرف قزوین و تهران به راه می افتند و از من خواسته قشون اشاقه باش را هر چه زودتر مجهز کرده و راهی بسطام شوم تا به اتفاق برای جنگ با ابراهیم خان به سوی تهران حرکت کنیم. »
فرهاد گفت : « حالا تصمیم خان چیست ؟ »
محمد حسن خان گفت : « من بعد از دریافت نامه ی شاهرخ میرزا، با سران طایفه ی اشاقه باش مشورت کردم. بجز یکی دو نفر، بقیه متفق القولند بعد از مدت ها که طایفه ی اشاقه باش مورد خشم سلاطین ایران بوده است، حالا مورد مهر قرار گرفته و شاهرخ میرزا حکومت استرآباد و توابع آن را به ما واگذار کرده و در ازای آن مساعدت و ابراز محبت، از ما انتظار کمک دارد. اگر ما در این شرایط به او که به احتمال بسیار زیاد برنده ی جنگ و پادشاه ایران خواهد بود، کمک نکنیم این رابطه ی دوستانه که بعد از سال ها به وجود آمده است باز هم مبدل به رابطه ی خصمانه می شود. »
فرهاد به فکر فرو رفت. جیران بار دیگر لب باز کرد و گفت : « سری را که درد نمی کند دستمال نمی بندند. الآن که طبل جنگ بین شاهرخ میرزا و ابراهیم خان به صدا در آمده است، هرگونه حرکت اضافی از سوی ما، طغیان و شورش قلمداد می شود. اگر شما حتا با یک قشون کوچک به سمت خمسه بروی، هم ابراهیم خان و هم شاهرخ میرزا را به شک می اندازد و برای شما و ما دردسر می شود.
بعید می دانم در این اوضاع و احوال ابراهیم خان، رضاقلی بیگ را پس از برگشتن از خمسه به شیراز بفرستد. او به مشاوره و همکاری رضاقلی بیگ نیاز دارد. شما هم اگر قصد به هلاکت رساندن رضاقلی بیگ را دارید، باید تا شروع جنگ صبر کنید و در میدان جنگ حسابش را کف دستش بگذارید. »
فرهاد، همین که متوجه شد فعلا خطر حمله ی رضاقلی بیگ به داریان منتفی است، آرام شد و رو به محمد حسن خان کرد و گفت : « هر چه خان دستور بفرمایند. وظیفه ی من چیست ؟ »
محمد حسن خان دستش را روی شانه ی فرهاد گذاشت و با لبخند گفت : « خدمت صادقانه ی تو بر ما پوشیده نیست. فعلا تو خسته ای. چند روز استراحت کن. باز هم مسئولیت کسب خبر و اطلاع از وضعیت دشمن در طول جنگ با شماست. باید خود و نیروهایت را هر چه زودتر آماده کنی. »
..تقدیم به عاشقان امام حسین (ع)
مراسم ماه محرم و روز های تاسوعا و عاشورا در شهر داریون با شکوه تمام برگزار می شود اجداد و نیاکان ما از گذشته این مراسم را با عشق و اخلاص تمام برگزار می نموده اند در آن زمان ها از دوربین و عکاسی چندان خبر نبو ده است و کسی آن همه عشق و شور را به تصویر نمی کشیده است اما اکنون که این امکان فراهم است بهتر است حداقل ذره ای از این همه احساسات پاک به تصویر کشیده شود .خداوند متعال را شاکر هستم که در سالهای اخیر با همین دوربین ساده ای که دراختیار دارم توانسته ام گوشه های از عزاداری هم شهریان خودم را به تصویر بکشم .امسال با توفیق الهی موفق شدم به نیت پنج تن آل عبا علیهم السلام پنج دی وی دی از مراسم محرم امسال تهیه نمایم این مجموعه شامل ده ها فیلم و صدها عکس از هیئت های مختلف می باشد . این مجموعه به مسئولین هیئت ها تقدیم گردیده و سایر عاشقان امام حسین (ع) می توانند برای تهیه آن به کامپیوتری پارسا (آقای برزگر ) مراجعه نمایند .
تو گفتی بگذر از دل، بگسل از من
بگیر این تیشه، دل از سینه برکن
بزد چون بوسه بر دل، نوک تیشه
فکندش رشته ی مهرت به گردن
گمانم کوه دل تا بیستون شد
رمید از سینه چون سنگ از فلاخن
به هر زخمی جدا شد پاره ی دل
دریغ از یک سر سوزن گسستن
آرامـشِ تـمـام غـزلها ، مـرا ببخـش
رنجانده ام اگرکه دلت را مرا ببخش
مقـصود و مقصد شعـرم فقط تویی
زیـباتـرین ترانه ی دنیا مـرا بـبخش
دلگیر میشوی و ، دمی دم نمیزنی
سنگِ صبورِاین شب یلدا مرا ببخش
شرمنده ام که کام تو را تلخ میکنم
ای ماهرویِ صادق و زیبا مرا ببخش
من عاشقانه دوست دارمت فقط همین
ایـن را قبــول میکنی آیــا ؟ مرا ببخش !
” امیر طاهری “
با دلی پر ز تمنای وصالت بروم
عقل و دین در گرو آن خط و خالت بروم
شوق دیدار تو بردست قرار از دل من
سیر نادیده جمالت به چه حالت بروم !؟
آهنگ سالار عقيلي خيلي قشنگه
تقديم به كاربران غائب
سیه گیسوی عاشقکش بگو از من چه میخواهی ؟!!
نمانده در وجود من به غیر از ناله و آهی
اگر نقاش افزونگر کشد نقشی ز چشمانت
فراوان میشود مجنون به صحرا و بیابانت
اگر آزردمت ای دوست به جان تو پشیمانم
کنون که دل پریشانم دیده گریانم زار و نالانم
به داد دلم رس جان جانانم
سیه گیسوی عاشق کش بیا و مهربانی کن
به رنگ چشم زیبایت دلم را آسمانی کن
مرغ دل تا که به دام تو در افتاد برفت
طاقت از کف، مگرش هوش ز بنیاد نرفت !؟
نیست اندیشه، مگر یکسره بر باد برفت
جز خیال تو که یک لحظه ام از یاد نرفت !
سلام
مرسی همه شعر ا خوبن مخصوصا سیه گیسوی عاشقکش سالار عقیلی
مرسی رویا
سلام سروش خان…
دلم برات تنگ شده. دلم لک زده برای شعرهای زیبات. یکی از اون زیباترش رو مهمونمون کن…
اگر سكوت ِ این گستره ی بی ستاره مجالی دهد،
می خواهم بگویم : ســـلام!
اگر دلواپسی ِ آن همه ترانه ی بی تعبیر مهلتی دهد،
می خواهم از بی پناهی ِ پروانه ها برایت بگویم!
از كوچه های بی چراغ!
از این حصار ِ هر ور ِ دیوار!
از این ترانه ی تار !
از خاطرات ترک خورده ی انار !…
مدتی بود كه دست و دلم به تدارك ِ ترانه نمی رفت!
كم كم این حكایت ِ دیده و دل،
كه ورد ِ زبان ِ كوچه نشینان است،
باورم شده بود!
باورم شده بود،
كه دیگر صدای تو را در سكوت ِ تنهایی نخواهم شنید!
راستی در این هفته های بی ترانه كجا بودی؟
كجا بودی كه صدای من و این دفتر ِ سفید،
به گوشت نمی رسید؟
تمام دامنه ی دریا را گشتم تا پیدایت كردم!
آخر این رسم و روال ِ رفاقت است،
كه در نیمه راه ِ رؤیا رهایم كنی؟
می دانم!
تمام اهالی این حوالی ، گهگاه عاشق می شوند!
اما شمار ِ آنهایی كه عاشق می مانند،
از انگشتان ِ دست بیشتر نیست!
می ترسیدم – خدای نكرده ! –
آنقدر در غربت ِ گریه هایم بمانم،
تا از سكوی سرودن ِ تصویرت سقوط كنم!
اما آمدی!
همراه همیشه ی نجات و نجابت!
حالا دستهایت را به عنوان امـانــت به من بده!
دستهایت را به من بده !
دست هایت را ! دست هایت را !
… دیشب باز هم برق نگاه دل بر آسمان سینه شعله افکند. در اندیشه ی سکوت پر رمز و راز این فضای لامکان در لحظه ی لازمان بودم که باز هم آن ستاره ی دیرینه و آشنا چشمک زنان شراره ای بر جانم ریخت از جنس همان ولولا که نخستین بار به هنگام طلوعی زیبا در ظلمت شبی دراز با دلم بازی کرد.
پیش از این ها در جدالی بین اندیشه و احساس کسی مرا به نام صدا زده بود: « به گاه یافتن ستاره ی بخت و اقبال در آسمان سینه، دلت را روانه ی بی کرانه ای کن که تلالو آن ستاره را نشانه می رود. »
یادم هست حسی زیبا به من گفت نگران راه نباشم ولی اندیشه ای از گرد راه رسیده مرا هشدار می داد مواظب هزار توی ناشناخته ای باشم که در پیچ و خم بیراهه ها در کمین است تا پر و بال بسوزاند اندرون خسته از نارفته ها را.
و همان حس زیبا در من تداعی کرد: « آن که ستاره ی پر فروغی در ظلمت شب های تار دلت افروخت، راه نیل به وصال را نیز نشانت خواهد داد. »
و اندیشه ی از گرد راه رسیده زنهارم داد: « دل بر آرزوهای دور و دراز نبند که بر بال ابرهای گذرا سوارند و سرکش و چموش می تازند تا آتشی از جنس ولولا به جانت افکنند که تا مرز خاکستر شدن خاموشی نمی گیرد. »
و حالا بعد از گذشت این همه سال از جنس انتظار، باز هم آن ستاره ی دیرینه و آشنا چشمک زنان شراره ای بر جانم می ریزد از جنس همان ولولا که نخستین بار به هنگام طلوعی زیبا در ظلمت شبی دراز با دلم بازی کرد…