آسمانه

یک حکایت جالب…

 مرحوم شيخ حرّ عاملى و راوندى و ديگران بزرگان آورده اند: پس از آن كه امام جعفر صادق عليه السلام به شهادت رسيد، يكى از فرزندانش به نام عبداللّه – كه بزرگ ترين فرزند حضرت بود – ادّعاى امامت كرد.
امام موسى كاظم عليه السلام دستور داد تا مقدار زيادى هيزم وسط حياط منزلش جمع كنند؛ و سپس شخصى را به دنبال برادرش عبداللّه فرستاد تا او را نزد حضرت احضار نمايد.

emam mosaye kazem
چون عبداللّه وارد شد، ديد كه جمعى از اصحاب و شيعيان سرشناس نيز در آن مجلس حضور دارند و چون عبداللّه كنار برادر خود امام كاظم عليه السلام نشست ، حضرت دستور داد تا هيزم ها را آتش بزنند؛ و با سوختن هيزم ها، آتش زيادى تهيه شد.
تمامى افراد حاضر در مجلس ، در حيرت و تعجّب فرو رفته بودند و از يكديگر مى پرسيدند كه چرا امام موسى كاظم عليه السلام چنين كارى را در آن محلّ و مجلس انجام مى دهد.
آن گاه حضرت از جاى خود برخاست و جلو آمد و در وسط آتش نشست؛ و با افراد حاضر مشغول صحبت و مذاكره شد.
پس از گذشت ساعتى بلند شد و لباس هاى خود را تكان داد و آمد در جايگاه اوّليه خود نشست و به برادرش عبداللّه فرمود: اگر گمان دارى بر اين كه تو بعد از پدرت امام جعفر صادق عليه السلام امام و خليفه هستى، بلند شو و همانند من در ميان آتش بنشين.
عبداللّه چون چنان صحنه اى را ديد و چنين سخنى را شنيد، رنگ چهره اش ‍ دگرگون شد و بدون آن كه پاسخى دهد با ناراحتى برخاست و مجلس را ترك كرد.

1 دیدگاه

  1. چقدر جالب خواندنی متاسفانه من اولین بار ی هست که حکایت را خواندم نمیدونم باید به حال خودمون تاسف بخوریم که اینقدر اطلاعات دینی ما کمه …………

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا