ترس و هيجان در قلعه كاظم آبادداريون/دفترچه خاطرات…
نخستين ساعات صبح بود و انوار طلايي خورشيد خواب را از من كه خوابآلوده از ميان رختخواب به روي موتور پدرم پريده بوده دور ميساخت.
بيدار شدن در اين ساعت و رهسپار شدن به سوي مزرعه بر روي موتور بسيار سخت بود. در تابستان، شبهاي داريون بسيار خنك و دلپذير بود.
از اوايل خردادماه تا اواسط شهريور ماه شبها را مهمان حياط بزرگ خانه پدري بودم. هر شب خواب را با نگريستن به آسمان پرستاره داريون تجربه ميكردم.
آسماني كه از آن خاطرهاي بيش برايم بر جاي نمانده است. صداي سگهايي كه از در تاكستانهاي داريون به پرسه زدن مشغول بودند. برخي شبهاخواب را از چشمهايم ميربود.
نزديكيهاي سحر نيز بايد تمام قد زير پتو ميخزيدم چرا كه خوابيدن در خنكاي سحرگاهان بسيار دلچسب بود. برخي از روزهاي تابستان به همراه پدرم به مزرعه پدري در نزديكي داريون ميرفتم و روز را در آنجا سپري ميكردم.
آن روز نيز يكي از روزهايي بود كه در حال رفتن به مزرعه بوديم. وقتي كه خورشيد در حال بالا آمدن بود از داريون خارج شديم. گرد و خاك و بويي كه در كوچههاي خاكي داريون بر جاي مانده بود حكايت از گلههاي گوسفندي داشت كه هر روز صبح از منطقه شمالي به سمت جنوب حركت كرده و از آنجا كه به خارج از ده ميرفتند.
پس از گذشت از چندين كوچه خاكي و پر پيچ و خم از مناطق مسكوني خارج شده و در جادهاي خاكي به مسير خود ادامه ميداديم. از چند مزرعه كه ميگذشتيم به منطقهاي مرموز و جالب توجه ميرسيديم (البته از نگاه من كه در آن زمان دوران نوجواني را طي ميكردم). در آنجا از صدا و هياهوي روستا كاسته ميشد و تنها آواز پرندگان سحرخيز به گوش ميرسيد. علاوه بر اين، صداي تلمبههاي مزارع اطراف نيز سكوت حاكم بر دشت را ميشكست.
از ده كه خارج ميشديم تصويري مبهم از آن، به چشم ميخورد هرچه نزديك ميشدي تصوير واضحتر شده و ابعاد آن نيز بزرگتر ميشد. از زماني كه نخستين آثار آن در مقابل چشمم نمايان ميشد قوه تخيل من نيز به راه ميافتاد و هزاران گونه فكر و خيال بچهگانه به ذهنم خطور ميكرد.
در چند قدمي آن به يكباره ديوارههاي خشتي بزرگي را در مقابل خود ميديدم كه با عظمتي كه در مقابل چشمان من داشتند ميتوانستند مرا به دنياي خيالات ببرند. جاده خاكي دقيقاً از وسط دروازهاي عبور ميكرد كه دو طرف آن ديوارهاي خشتي بزرگي بود. هر چه جلوتر ميرفتي ميتوانستي خانههاي خشتي را ببيني كه گويي سالهاي سال از بناي آنها ميگذشت.
در فصل بهار با سبز شدن سبزهها بر روي ديوارههاي خشتي، ميتوانستي ديواري را تجسم كني كه به زيبايي تزيين شده است. يكي از احساسهاي جالب من هنگام گذشتن از بين ديوارها و بناهاي خشتي، ترس توام با هيجان بود. شايد گذشتن از چند كوچه و گذر كردن از بين چند ديوار خشتي كه بقاياي محل سكونت بخشي از مردمان داريون در قديم بود، چند دقيقهاي بيش طول نميكشيد، ليكن عبور از اين محل براي من آغازي بود براي يك سفر خيالي عميق به تخيلات زيباي دوران كودكي. از خرابهها كه ميگذشتم جاده بر بستر دامنه كوه و به موازات آن امتداد مييافت. با ديدن مناظري جديد از مزارع اطراف و تمركز كردن بر پيكره كوه براي پيدا كردن شكلهاي مختلف بر روي آن خاطره بقاياي برجا مانده از قلعه “كاظمآباد” به فراموشي سپرده ميشد. چه زيبا بود دوران كودكي كه زود به ياد ميآورديم و زود فراموش ميكرديم.
نكته:اين نوشته را يكي از داريوني هاي عزيزي كه كيلومترها با داريون فاصله دارد نوشته و خواسته كه فعلا نامش منتشر نشود.
سلام تا حالا سایت رو بازدید نکرده بودم فقط شنیده بودم.واقعا ایولا فکر نمی کردم انقد سایت داریون کیفیت داشته باشه واقعا میشه گفت با خیلی از سایتها رقابت میکنه .مرسی از زحماتتون برای رفع مشکلات شهرمون