روزی که روباه کشتیم !
جلیل زارع|
… به اتفاق باجناقم ولی محمدی، خانه ی نامزدم بودیم. همه جمع بودند. مادر، برادر ها و خواهران نامزدم، فک و فامیل ها و کلی بچه ی قد و نیم قد.
به گمانم تابستان بود؛ تابستان سال ۶۳ . نشسته بودیم تو حیاط، روی سکوی سیمانی جلو اتاق ها. گل می گفتیم و گل می شنیدیم و جای علی زارع دودجی را خالی می کردیم؛ همان که سال ها بعد باجناقمان شد و آن روز کسی از جمع ما او را نمی شناخت ! چه ربطی داشت ؟، خودم هم نمی دانم !
بگذریم… یک دفعه از آن طرف حیاط، صدای مادر نامزدم که رفته بود برای سرکشی از مرغ و خروس ها، بلند شد. همه با هم به طرف صدا دویدیم. روباهی نگون بخت آمده بود سر وقت مرغ و خروس های چاقالو. مادر نامزدم دنبالش کرده بود و حیوان زبان بسته برای یافتن راه فرار مرتب خیز بر می داشت از در و دیوار بالا برود.
با غرور، سینه جلو دادم و گفتم : « بسپاریدش به من، کارتون نباشه ! »
… و این گونه بود که افتخار به دام انداختن روباه، نصیب من شد.
نامزدم، فریاد می زد : « بگیرش ! نذار فرار کنه ! »
خواهر نامزدم، نگاهی به نامزدش انداخت و با زبان بی زبانی که فقط عاشقان دلسوخته می فهمندش، گفت : « چرا اینجا وایسادی منو بر بر نگاه می کنی !؟ مگه تو چیت از آقا جلیل کم تره ؟ بدو برو بگیرش ! »
خداییش کسی که این حرف ها را نشنید ولی حتما با نگاهش داشت همین چیزها را می گفت دیگر ! ” ولی خان ” هم به رگ غیرتش برخورد و با من حمله ور شد به سمت روباه بخت برگشته.
کار بالا گرفت. اولاد آدم بود که به جمع ما برای به دام انداختن روباه فلک زده اضافه می شد؛ برادر بزرگ و عیالوار نامزدم، اون کوچیک تره، و … و … و … .
دردسرتان ندهم، روباه که تا حالا این قدر جمعیت تعقیب کننده که خون از چشمانشان می بارید و قصد گرفتن انتقام مرغ و خروس های خورده نشده داشتند را یک جا ندیده بود و داشت توی دلش کلی بد و بیراه نثار آدم های دو پا می کرد، با خودش گفت : « آش نخورده و دهن سوخته ! »
– « چی ؟ نگفت ؟ روباه اصلا با خودش حرف نمی زنه ؟ خب حتما همین طوره که میگید. ولی یه جورایی وحشت کرده بود. به هر طرف سرک می کشید بلکه راه فراری پیدا کنه و دمش رو بذاره رو کولش و در بره. حالا برو و کی نرو ! »
خودم صدای درونش را شنیدم که داشت می گفت : « داماد تازه به دوران رسیده، دست از سر من بیچاره بردار ! بذار برم. به جون بچه های نداشته ام قول میدم دیگه از این غلط ها نکنم و سایه ام هم این جا پیدا نشه. »
– « ای بابا ! دیگه صدای درونش رو که میشه شنید ! »
ولی این اتفاق نادر فقط یک بار سراغ آدم های نامزد دار می آید که جربزه اشان را نشان دهند. طعم شیرینش بد جوری زیر زبانم مزه کرده بود و حاضر نبودم افتخار شنیدن هوراهای نامزدم را از دست بدهم.
حیوونکی روباه، یه دفعه چشمش افتاد به در انباری گوشه ی حیاط که چارتاق باز بود. بی آن که بداند رفتن توی انباری همان و گیر افتادن هم همان، چپید تو.
انباری، در کوچکی داشت. مجبور شدم به احترام روباه، سرم را خم کنم. حتا ازش اجازه هم گرفتم و رفتم تو. چشمتان روز بد نبیند، داخل پر بود از خرت و پرت و ای ی ی ی ی بفهمی نفهمی تاریک هم بود. به قول معروف، چشم چشم را نمی دید. ولی من چشم های گر گرفته ی روباه را که مثل دو تا خرگ داغ بود می دیدم که حالا چپیده بود توی ” کُله مرغی ” که گوشه ی انباری بود و جز برق چشم هایش که دلم را هری می ریخت تو، دیگر چیزی نمی دیدم. روباه از من می ترسید و من از روباه !
حالا دیگر اولاد آدم و حوا و بچه های ابوالبشر بود که از بیرون انباری یک صدا تشویقم می کردند و داد می زدند : « یالا بگیرش ! نذار در بره ! » و من کم مانده بود از ترس، قالب تهی کنم.
با شنیدن صدای تشویق های نامزدم که البته به اسم صدایم می کرد و کِله قند تو دلم آب می شد، جان گرفتم و دستم را بردم توی کُله مرغی و دُم روباه را به چنگ آوردم. روباه، خودش را از کله مرغی بیرون کشید و به طرف در انباری خیز برداشت. برادر بزرگ نامزدم، یک گونی الیافی دستش بود و با غرور تمام مثل گاو بازها گرفته بود جلو در انباری که روباه را بچپاند داخلش. ولی با دیدن دوباره روباه، از ترس بند دلش پاره شد و پرتاب شد چند متر آن طرف تر و از افتخار به دام انداختن حیوان زبان بسته محروم.
روباه پرید بیرون و من که هنوز دم روباه را که چند بار هم دور دستم پیچانده بودمش در دستم بود، با او سینه خیز کشیده شدم بیرون.
باجناق بنده، جناب ولی خان محمدی، میله ی آهنیِ دراز و سنگینی دستش بود. بلند کرد بکوبد بر فرق سر روباه مکار و حیله گر. من که هنوز مثل حالا این قدر سنگدل و بی رحم نشده بودم و صفحات مجازی قلبم خیلی زنگار نبسته بود، داستان روباه و خروس کتاب فارسی کلاس ابتدایی را فراموش کردم و دلم به حال روباه سوخت. دُم روباه را به طرف خودم کشیدم و جا خالی دادم. میله به زمین خورد. باجناق جانم دست بردار نبود. دوباره امتحان کرد. این بار نشان داد از امروزش بی رحم تر است، چنان با میله آهنی بر فرق حیوانِ چهار دست و پایِ اسیرِ ما آدم های دو پا کوبید که خون از گوشش فواره زد بیرون و در دم غزل خداحافظی را خواند !
ورق برگشت. کسانی که تا دقایقی پیش، ولی خان را تشویق می کردند، شدند دشمن خونیش و هی ملامتش می کردند که : « بی رحم، چه کار داشتی به حیوون زبون بسته !؟ مگه چه هیزم تری بهت فروخته بود !؟ جای تو رو که تنگ نکرده بود ! »
نامزدش که قبل از به قتل رسیدن روباه بی گناه به دست قاتل جانی، نگاه های آن چنانی و مهربانانه ای به طرفش پرتاب می کرد که قند توی دل عاشق دلسوخته آب می شد و به او زل می زد و هی کلی خنده های درهم ِشیرین و نمکین تحویلش می داد، چنان چشم غره ای به او رفت که رنگ از رخسارش پرید و مثل امروز، موهای سرش جو گندمی شد ! طوری که تا غروب آن روز موها رنگ مشکی آن زمانش را به دست نیاورد !
بعد نوبت مادر نامزدم شد که اتفاقا خاله ی آقا ولی بود؛ رو کرد به او و گفت : « چه کار حیوون زبون بسته داشتی ؟ من فقط می خواستم فراریش بدم تا مرغ و خروس هام به چنگش نیفته. اگه قصد کشتنش داشتم خودم از تو زرنگ تر بودم. ببین دختر دست گلمو دارم دست چه تحفه ای میدم ! خدا به فریادش برسه ! » نگاهی هم به من انداخت که بند دلم پاره شد. فهمیدم اگر خانمی می کند و چیزی به من نمی گوید به خاطر این است که از خواهر زاده اش یه پا غریبه ترم و رعایت حالم را می کند؛ گرنه جرم من هم خیلی کم تر از خواهر زاده اش نبود.
باز هم بگذریم… یکی از اولاد دلیر آدم، دم روباه را برید تا نمیدونم چه کارش کنه ! و لاشه اش را هم انداخت توی فرغون تا ببرد جایی چالش کند، که زن همسایه سر رسید و گفت : « میگن زهره ی روباه، دوا درمونه. بدید من ببرم زهره اش رو از شکمش بکشم بیرون، خودم هم فکری به حال لاشه اش می کنم. » انصافا هم فکری به حال لاشه اش کرد! ما لاشه ی هنوز بو نگرفته ی مقتول را سپردیم به زن همسایه؛ زن همسایه هم پس از پاره کردن شکم روباه، لاشه ی دیگر بو گرفته اش را آورده بود پرت کرده بود دم در حیاط خانه ی مادر نامزدم ! عجب فکر بکری !
… و باز یکی از اولاد آدم بود که با فرغون، لاشه ی بد بو را برد تا گوشه ای در له فراخ چال کند؛ تا عبرتی باشد برای روباه های حیله گر و مکاری که شب های بعد می خواستند مرغ و خروس های چاقالو شکار کنند؛ تا دیگر هوس نکنند سر از خانه ی داماد دار در آورند و بی جهت جانشان را فدای مرغ و خروس چاقالوی نخورده نکنند !
… قصه ی ما به سر رسید؛ روباهه به دمش نرسید.
… حالا میگید چه کار کنم ؟ بازم طولانی شد دیگه !
جل الخالق ! شنیده بودیم داریونیها گربه رو دم حجله میکشتن. اما نشنیده بودیم که دوران نامزدی هم روباه میکشتن ! غلط نکنم باجناق شما با کشتن روباه نگون بخت میخواسته از نامزدش زهر چشم بگیره ! اونم چه زهر چشمی !
سلام کاربر داریون نما …
ولی قضیه کاملا بر عکس شد. با این ندونم کاری، دیگه حنای ما پیش اولاد حوا رنگ نداشت که نداشت و هنوز هم نداره ! تا مدت ها اسم روباه که میومد اولاد حوا می رفتن تو لک. نتیجه اش که معلوم بود: قهر و غیظ حواهانه و ناز کشیدن های آدمانه !
یه سوال .بالاخره دم روباهه چی شد ؟
سلام بی دل جان …
مدتی آویزونش کرده بودن تو اتاق. تا چشم اولاد حوا بهش می افتاد چشم غره بود که نثار ما اولاد دست و پا گم کرده می شد. بعد یهو نیست شد. به گمانم باجناق جانم یه جوری سر به نیستش کرد تا باز هم نگاه اولاد حوا مهربان بشه و خنده های در همِ شیرین و نمکین، دل اولاد آدم رو ببره…
امان از دست اولادهای آدم و حوا …
فقط امیدوارم سازمان حفاظت محیط زیست این مطلب را نبیند!
شما تازگی اومدین ایران که اینقدر نگران سازمان محیط زیست هستین؟
سلام هادی خان …
کاربران داریون نما همشون بدون استثنا قبل از هخامنشیان هم ایرانی بودن. ایرانی الاصل ! این طوری هاست عزیز…
ولی گویا شما خیلی وقته با شرایط ایران آداپته شدید…!
… ولی سازمان حفاظت از جامعه ی نامزد داران دید و حبسش را هم کشیدیم !
سلام
چند نفر به یه نفر ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام غلامرضا جان …
مگه شتره که نفر باشه !؟ روباهه ! روباه ! روباه دونه ایه نه نفری ! میگی نه برو از نومزاد دارا بپرس …