رمان قلعه داریون | قسمت شصت و هشتم
نوشته:جلیل زارع|
پیکی از مشهد، خدمت نواب میرزا محمد حسین، صاحب اختیار فارس رسید و ضمن خبر تاجگذاری شاهرخ شاه، نامه ی پادشاه جدید ایران را به او تقدیم کرد.شاهرخ شاه در این نامه او را در سمت صاحب اختیاری مملکت فارس و صالح خان بیات را در سمت حکومت شیراز ابقا کرده بود. صاحب اختیار هم بدون تامل در عواقب پیش رو، در میان مردم شیراز حاضر شد و پادشاهی شاهرخ شاه را به رسمیت شناخت و اعلام کرد که با وجود شاهزاده شاهرخ میرزا که تنها نوه ی باقی مانده از نسل نادرشاه افشار است. پادشاهی به ابراهیم خان که برادر زاده ی نادر شاه است نمی رسد.
ولی خیلی زود، خبر رسید که قشون تقی خان بقایری و میرزا حسین خوئی که مدتی در اصفهان اطراق کرده بودند ، راهی شیراز شده است. تقی خان و میرزا حسین هم از طرف ابراهیم خان که حالا دیگر خود را پادشاه مطلق ایران می دانست، حکم صاحب اختیاری فارس و ولایت شیراز را داشتند.
صالح خان بیات که با شنیدن این خبر به وحشت افتاده بود، نزد صاحب اختیار رفت و گفت : « در حال حاضر ابراهیم خان، پادشاه بی چون و چرای عراق و آذربایجان است. من بیم آن دارم که چون بی محابا و آشکارا در جمع مردم شیراز به مخالفت با احکام ابراهیم خان پرداخته و پادشاهی شاهرخ میرزا که معلوم نیست عاقبتش چه خواهد شد را در کل ایران به رسمیت شناخته ایم و خود را هم چنان صاحب اختیار و والی شیراز معرفی کرده ایم، مورد بی مهری ابراهیم خان قرار گرفته و سر خود را بر باد دهیم. »
هر چند صاحب اختیار هم خطر را احساس کرده بود ولی قصد تسلیم شدن نداشت. این بود که بدون آن که به روی خود بیاورد، گفت : « من فکر می کنم تا این حد هم که شما می گویید خطری ما را تهدید نمی کند. اگر به موقع وارد عمل شویم و از شهرهای مملکت فارس، سرباز اجیر کنیم، می توانیم در مقابل سپاه ابراهیم خان مقاومت کنیم. مردم نیز با وجود شاهزاده شاهرخ میرزا، ابراهیم خان را پادشاه ایران نمی دانند و حکومت و ولایت فرستادگان او را نمی پذیرند. »
صالح خان که با شنیدن سخنان صاحب اختیار کمی قوت قلب پیدا کرده بود، سری تکان داد و گفت : « شما درست می فرمایید. من هم فکر می کنم باید هر چه سریع تر وارد عمل شویم. بهتر است فردی لایق و قابل اعتماد را برای جمع آوری قشونی که بتواند حداقل چند روزی در برابر قشون ابراهیم خان مقاومت کند، به شهرهای مملکت فارس بفرستیم. »
صاحب اختیار گفت : « گیرم که چند روزی بتوانیم از ورود قشون و فرستادگان ابراهیم خان جلوگیری کنیم، بالاخره چه ؟ باید برای خواباندن این فتنه، به راه کاری عاقلانه و منطقی فکر کنیم یا نه ؟ ما باید طوری با قدرت در برابر آن ها مقاومت کنیم که چاره ای جز ترک شیراز و بازگشت به تهران نداشته باشند. »
صالح خان بیات که منتظر بود تا به بهانه ای صاحب اختیار را از شیراز دور کرده، در غیاب او ثروتی را که از محل وصول مالیات مردم شیراز و آبادی های اطراف جمع آوری کرده بود برداشته و موقتا از شیراز فرار کند تا در فرصتی مناسب راهی خراسان شود، گفت : « نفوذ شما در بین خوانین و مردم لارستان زیاد است. بهتر است تا دیر نشده شما هم شخصا عازم لارستان شوید و از میان جنگجویان دلیر و شجاع آن جا، قشون دیگری تدارک ببینید. »
صاحب اختیار پیشنهاد صالح خان بیات را پسندید و گفت : « بسیار خوب. پس شما هم در غیاب من به کمک میرزا محمد کلانتر، جنگجویان شیراز و آبادی های اطراف را آماده ی دفاع از شهر کنید. فکر می کنم برای تدارک قشون از سایر شهرهای فارس هم حاجی حسین خان، فرد لایقی باشد. »
صالح خان بیات گفت : « خیالتان از جانب شیراز راحت باشد. امیدوارم با دست پر برگردید. »
ولی صالح خان بیات، با رفتن صاحب اختیار و حاجی حسین خان از شیراز، میرزا محمد کلانتر را فراخواند و به او گفت : « من کسانی را مامور کرده ام تا به مشق رزم جنگجویان شیراز بپردازند. بهتر است من و شما هم به اتفاق به فسا و داراب برویم و در آن جا قشونی گرد آورده و با قشونی که جناب صاحب اختیار در لارستان فراهم می آورد به موقع به کمک مدافعین شیراز بشتابیم. »
با خروج صالح خان بیات و میرزا محمد کلانتر، شیراز کاملا بی دفاع شد و قشون ابراهیم خان که رضاقلی بیگ هم جزو آن ها بود، بدون کوچک ترین مانعی وارد شیراز شدند و امور حکومت فارس و شیراز را به دست گرفتند.
صاحب اختیار با شنیدن این خبر فورا به داراب رفته و بر سر صالح خان بیات فریاد کشید : « تو با حیله و نیرنگ مرا از شیراز دور کردی تا خودت بتوانی بدون دردسر، مال و منالی را که قرار است صرف عمران و آبادی شیراز و حومه ی آن شود، برداری و از شیراز فرار کرده و شهر را تسلیم قشون ابراهیم خان کنی. هر چند خطای تو قابل بخشش نمی باشد، ولی فعلا وقت این حرف ها نیست. بهتر است برای جبران گناه خود کمک کنی تا هر چه سریع تر قشونی فراهم آورده و شیراز را از چنگ فرستادگان ابراهیم خان در آوریم. »
صاحب اختیار که می دانست اگر دیر بجنبد مملکت فارس را برای همیشه از دست می دهد، فورا پیک هایی به سوی خوانین شهرها و آبادی های مملکت فارس فرستاد و از آنان برای جمع آوری قشون و باز پس گیری شیراز کمک خواست.
یکی از این پیک ها را هم راهی داریان کرد. صاحب اختیار، مقداری وجه نقد هم برای محمد خان داریانی فرستاد و از او خواست که هر چه سریع تر، هر چند نفر که می تواند از سوار و پیاده بسیج کند و سریعا خود را به داراب رساند تا به اتفاق، روانه شیراز شوند.
محمد خان داریانی که حالا دیگر با ازدواج ستاره و طاهر و رفتن دخترش به سه چشمه، خیالش از جانب او راحت شده بود، بخشی از جنگجویان داریانی را به همراه جنگجویان آبادی های اطراف، گرد هم آورد و به فرماندهی پهلوان خدر راهی داراب نمود. کار محافظت از داریان را هم به افراسیاب سپرد تا موقتا به کمک جنگجویان باقی مانده ی داریانی تا زمانی که دوباره صاحب اختیار، حکومت شیراز را به دست می گیرد، از قلعه ی داریان دفاع کند.
با تو نورانی ز شور عشق بود
کلیه تاریک و سرد قلب من
بی تو اینک سایه های بی عبور
همدم اندوه و درد قلب من
«با تو می شد روزها بی خستگی
دستها را سایبان یاس کرد
با تو می شد لابلای یاسها
مهربانی را کمی احساس کرد»
با تو می شد زیر رعد و برق و باد
چترها را بست پرخنده دوید
قطره قطره، ریز، باران را شمرد
برکه های آب را یک یک پرید
با تو آبی رنگ دریا بود و ماه
پیش چشمت روی تابیدن نداشت
از نگاهت چشمه ها سرشار نور
موج دریا قصد خوابیدن نداشت
گرچه دنیا پر شد از نیرنگ و رنگ
با تو اما می شد از دنیا برید
فارغ از سنگینی بود و نبود
تا به عرش آسمان حتی پرید
با تو میشد دست در دست نسیم
در میان سبزه و گلها وزید
با تو می شد گرم بازی با چمن
خنده خورشید را گویی خرید
با تو می شد از دل، از اعماق جان
عاشقی کرد و به سر ترسی نداشت
زندگی در مکتب عشق و امید
جز وفا و همدلی، درسی نداشت
می شد از شعری وزین هم مست شد
واژه ها بی روح و تکراری نبود
مایه هر انجمن امید و شوق
شعر با تو سرد و بازاری نبود
با تو نورانی ز شور عشق بود
کلیه تاریک و سرد قلب من
بی تو اینک سایه های بی عبور
همدم اندوه و درد قلب من
کاش می شد لحظه ها را پس گرفت
از هوای بودنت سرشار کرد
کاش می شد جای یاس ریشه ها
شاخه ها را تازه و پربار کرد
کاش چشم رشک و بخل روزگار
کور از دیدار مهر و ماه بود
کاش در تقدیر قلب ساده ام
سرنوشتی غیر اشک و آه بود
بی تو دیگر عشق هم بیگانه شد
با دلی افسرده از دنیای سرد
کاش می شد کوچ خود را بنگری
تا چها با این دل دیوانه کرد…
سلام سروش جان …
مثل همیشه فقط دیدگاه های تو و سایر کاربران است که در داریون نما به دل می نشیند !
بی تعارف بگویم :
فقط تو و سایر کاربران، که باشید، تمام فصول داریون نما زیباست.
فقط تو و سایر کاربران که باشید :
نه بهار کسل کننده است، نه تابستان شرجی. نه پاییز به یغما می رود و نه زمستان گریان !
تو و سایر کاربران بمانید تا :
بهار گل کند و عرق شرم بر چهره ی تابستان بنشاند. پاییز به بار بنشیند و سر و روی زمستان را بشوید !
حالا دیدی ؟:
داریون نما یعنی فقط سروش، البته با سایر کاربران…
سلام
به نظر بنده از این به بعد نوشتن رمان دشوارتر میشود .یعنی باید فرهادی طوری در نقشهای جدید طورب ظاهر شود (حتی اگر بشود به صورت ناشناس )که ضمن این که در زندگی داریانی ها وستاره وهمه اثر گذار باشد از جذابیت داستان هم کم نشود . ستاره هم در نقش زن بودنش ضمن پرداختن به زندگی میتواند در حوادث آینده مثلا نجات جان فرهاد از مرگ خودی نشان بدهد .
سلام “یک نظر عزیز” …
ممنون از دیدگاهتون. واقع امر این است که اگر عمری باقی بماند فصل اول رمان احتمالا در 75 قسمت به اتمام می رسد. اتفاقاتی که مد نظر شماست در فصل دوم رمان رقم خواهد خورد. چیزی که فعلا تو ذهن منه سه فصل برای این رمانه. البته در نسخه ی ویرایش شده ی فصل اول تا این جا، تغییرات زیادی با توجه به دیدگاه ها و نقدهای کاربران داریون نما و مطالعات و بررسی های انجام شده صورت گرفته است.
باز هم ممنونم…
این طور که پیش میره بعید می دانم شر رضاقلی بیگ به این سادگیها از سر ستاره کم بشه.بیچاره ستاره با این فکر که فرهادش از این دنیا رفته و تنهاش گذاشته به خاطر نجات خان و داریان تن به این ازدواج مصلحتی داده. ولی من فکر نمیکنم خان و داریان از شر رضاقلی بیگ نجات پیدا کرده باشه. و بیچاره تر فرهاد که با از دست دادن ستاره حالا تنها دلخوشیش کم کردن شر رضاقلی بیگ از سر ستاره و داریانه. ولی هر کاری میکنه شر این خبیث از سر ستاره و داریان کم نمیشه. من فکر میکنم این وسط طاهر هم بی تقصیره. طاهر نوع نگاهش از عشق با فرهاد فرق میکنه. اگه این کار را نمیکرد مثل فرهاد ستاره را از دست میدادو معلوم نیست حق با کیه .طاهر یا فرهاد؟ به نظر من طاهر از همه بیچاره تره. به خاطر به دست آوردن ستاره به چه کارهایی که دست نزده و معلوم نیست اگه دستش رو بشه باید با ستاره چه کار کنه. تازه دستش هم که رو نشه باید یه عمری با عذاب وجدان کنار بیاد. خدا خودش به خیر بگذرونه. همه چی یه جورایی تو هم پیچیده و به هم گره خورده. چی میخاد بشه خدا میدونه!
سلام غزل خانم …
ممنون از دیدگاهتون. ما در فصول 2 و 3 حالا حالا ها با شخصیت های رمان کار داریم.