رمان قلعه داریون | قسمت شصت و نهم
نوشته:جلیل زارع|
رضاقلی بیگ به محض ورود به شیراز، توسط جاسوسان خود مطلع شد که ستاره دختر محمد خان داریانی با طاهر پسر حسن خان ازدواج کرده و به سه چشمه رفته است. این بود که نزد تقی خان بقایری صاحب اختیار جدید فارس رفت و از او درخواست کرد قشونی در اختیارش قرار دهد تا به سه چشمه حمله کرده و ستاره را برباید. اما تقی خان به خواسته ی او تن در نداد و او را از این کار منع کرد.
ولی رضاقلی بیگ، دست بردار نبود و گفت : « خان داریان پس از به قتل رسیدن نادر شاه، علم طغیان برافراشت و از پرداخت مالیات سر باز زد. من آن زمان مامور وصول مالیات توابع شیراز بودم. وقتی دیدم نمی شود با زبان خوش از او مالیات گرفت، به دستور محمد خان شاطر باشی والی وقت شیراز، قشونی را برای گوشمالی او فرستادم ولی او سربازان مرا از دم تیغ گذراند. بعد هم جاسوسانی روانه ی سپاه ابراهیم شاه کرد تا مرا از پا درآورند. آن ها زمانی که من به دستور ابراهیم شاه برای گردآوری قشون، عازم کرمانشاه بودم در ملایر به من حمله ور شده و مرا زخمی کردند و جان خود را هم بر سر این کار گذاشتند. من تا پوزه ی این یاغی را به خاک نمالم آرام نمی شوم. شما هم نمی توانید مانع من شوید. من از شخص پادشاه ایران، اذن حمله به داریان را گرفته ام و شما طبق دستور ابراهیم شاه باید قشونی در اختیار من قرار دهید تا او را دستگیر کرده و به سزای اعمالش برسانم. »
تقی خان گفت : « دستور پادشاه ایران حمله به داریان است نه سه چشمه. شما هم از این کار، منظور دیگری دارید. هدف شما تنبیه خان داریان نیست؛ به چنگ آوردن دختر خان است. دختری که حالا دیگر شوهر دارد. »
رضاقلی بیگ گفت : « ابراهیم شاه از همه چیز با اطلاع است و شما هم موظفید به من در ربودن دختر خان کمک کنید. »
تقی خان گفت : « من به این کارها کاری ندارم. گناه تو را هم پای من نمی نویسند. هر کاری دلت می خواهد بکن. قشون بردار و به داریان حمله کن. ولی حمله به سه چشمه اصلا به صلاح نیست. حسن خان سه چشمه ای آدم ضعیفی نیست و توی مملکت فارس کلی نفوذ و برو و بیا دارد. اگر در این وضعیت که حاکم و والی سابق فارس و شیراز مشغول جمع آوری قشون برای حمله به شیراز و بیرون راندن ما از شهر دارند به سه چشمه حمله کنیم، مردم سایر بلاد هم به وحشت می افتند و فکر می کنند بعد از حسن خان نوبت آن هاست. خیلی از خوانین به حسن خان وفادارند و حتما به کمک او می آیند. این جنگ فقط یک نتیجه دارد و آن هم شکست قطعی ماست. با وجود این اگر اصرار داری به سه چشمه حمله کنی برو از پادشاه ایران دست خط بیاور. »
رضاقلی بیگ گفت : « حالا که اجازه ی حمله به سه چشمه را نمی دهید، عیبی ندارد. دختر خان را از سه چشمه دور کرده، در راه آمدن به داریان او را می ربایم و بعد هم به داریان حمله کرده و محمد خان را به سزای اعمالش می رسانم. »
تقی خان گفت : « چه طور می خواهی عروس حسن خان را از سه چشمه دور کنی ؟ »
رضاقلی بیگ گفت : « به ظاهر از جانب محمد خان داریانی پیکی روانه سه چشمه می کنم تا خبر بیماری او را به دخترش برساند و از حسن خان بخواهد هر چه زودتر عروسش را راهی داریان کند. بعد هم در فرصتی مناسب در راه داریان او را می ربایم. »
تقی خان که نمی خواست موقعیت تازه به دست آمده اش با ندانم کاری های رضاقلی بیگ به خطر بیفتد، رو به رضاقلی بیگ کرد و گفت : « این کار اصلا به صلاح نیست. ما برای ربودن عروس حسن خان هیچ بهانه ای نداریم. اگر دست به این کار احمقانه بزنیم حسن خان ساکت نمی نشیند و به ما حمله ور می شود. در این اوضاع و احوال که حاکم و والی سابق فارس و شیراز مشغول تدارک قشون برای تصرف شیراز هستند، درست نیست خان سه چشمه و حامیان پر و پا قرص او را هم با خود دشمن کنیم. اگر اصرار داری این کار را بکنی، بکن. ولی فقط زمانی اجازه داری دست به این کار بزنی که عروس حسن خان وارد داریان شود. آن گاه به داریان حمله کن و دختر خان داریان را هم به اسارت بگیر. وقتی داریان را تصرف کنی، حق داری اهالی آن جا را نیز به اسارت بگیری و با دستوری که از پادشاه ایران داری کسی نمی تواند برای این کار تو را بازخواست کند. »
رضاقلی بیگ که بحث را بی فایده می دانست، قبول کرد تا رسیدن ستاره به داریان، اقدام به ربودن او نکند. خیلی زود یکی از جاسوسان کهنه کار خود را که از اهالی داریان بود فراخواند و به او گفت : « به تاخت به سه چشمه می روی و به حسن خان می گویی محمد خان داریانی در بستر بیماری است و می خواهد هر چه سریع تر دخترش را ببیند. باید هر طور شده حسن خان را متقاعد کنی عروسش را راهی داریان کند. مواظب باش از نقشه ی ما بویی نبرند. اگر دست پر برگردی آن قدر مال و منال به تو می دهم که تا آخر عمرت در رفاه و آسایش زندگی کنی. حالا هم زودتر برو و خود را آماده ی سفر کن. برو ببینم چه کار می کنی. »
روز از نو روزی از نو. بازم قشون و قشون کشی رضاقلی بیگ برای حمله به داریان و دزدیدن ستاره. فکر می کنم این بار هم مثل بار قبل فرهاد ناجی ستاره باشد. ناجی کسی که باز هم به دیگری تعلق دارد. به این می گویند عشق و وفا و ایثار…
اگر به دست من افتد فراق را بکشم
که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
دلا گـــــر بنــوشی تــــو از جــام عشــــق
چـو صـيدی شـوی بسـته در دام عشــق
تـــو خـواهی شــد ای جان فــنا در رهـش
كه جــز بی دلی نيسـت فــرجام عشــق !
گذشت پاییز، آمد فصل سرما
سر آغازش شب زیبای یلدا
چه شبهای درازی دارد این فصل
یقین زلف سیاه گسیوی یلدا
در این فصل زمستان یکدلی به
محبت، دوستی، سیمای یلدا
شب یلدا عجب نیکو فتاده
به ماه دی که آید بوی یلدا
در ایام گذشته کرسی عشق
بپا بود از شب والای یلدا
به روی کرسی و سینی فراوان
عیان بود از صفا صد خوی یلدا
لحاف و منقل و آتش به خانه
نشسته دور هم، همسوی یلدا
ز برف و داستان راه مانده
سخنها رفته از سرمای یلدا
ز سنجد، آش کشک و قصه گفتن
بسی دریای قصه پای یلدا
ز نو رسمی بپا از بهر فردا
صفا و خرمی فردای یلدا
مبارک باد فصل برف و باران
به یمن نعمت دیمای یلدا
مقدم شکر ایزد کن به عالم
ز حاصل پر ثمر دارای یلدا
سلام ای فصل سرد و برف و باران
خوش آمد گویمت فصل زمستان
اگر چه زحمتی را نیز داری
ولکن رحمت آری باغ و بستان
زمستان و یلدا مبارک
رمان قلعه داریون برای من یادآور خاطرات تلخ و شیرین گذشته است. خاطراتی که هرگز از ذهنم پاک نمی شوند.
با ستاره در باغ اناری قد می کشم. با فرهاد در سنگ سوراخی خاطراتم را مرور می کنم. با سپیده سرسختی و صلابت زن داریونی را تجربه می کنم. با نازگل مهربانی را می آموزم. با محمد خان داریانی امنیت شانه های پدر را حس می کنم.
وقتی دلم می گیرد با ستاره هم ناله می شوم و در این مواقع فقط زیارت امامزاده ابراهیم آرامم می کند. همراه با راوی رمان، دلم را در تنگه در شست و شو می دهم، به باغ های انگور و مزارع سرسبز داریان سر می زنم.
رودخانه ی له فراخ را نظاره می کنم و لختی می نشینم کنار آبشار دلنواز دامنه ی کوه داریون. شیطنتم گل می کند و پای برهنه سر بالایی کوه داریون را طی می کنم تا به سنگ سوراخی برسم. آن گاه برای تنهایی فرهاد گریه می کنم.
به غریب افتادن فرهاد می اندیشم و تنهایی و بی کسی ستاره. به این می اندیشم که چه می شد اگر می توانستیم پشت پا بزنیم به برخی از سنت های دست و پا گیر و بی خیال شویم تسلیم های ویرانگر را. که اگر توانسته بودیم امروز دنیایمان تا این اندازه حسرت بار نبود.
رمان قلعه داریون برای من این گونه است. برای شما چه طور ؟
سلام آقای زارع. خسته نباشید. قسمتهای اخیر خبر از طوفانی شدن رمان میدهد. احساس می کنم در قسمتهای بعد حوادث غیر قابل پیش بینی اتفاق می افتد . حوادثی که شاید خیلی به تاریخچه داریون ربط داشته باشد.
من هستم و دوباره دلی بی قرار تو
این کوچه های خسته ی چشم انتظار تو
منظومه ی بلند غزل های ناز من!
خورشید هم ” ستاره ” شود در مدار تو
زیبا ترین تغزل بارانی منی
می بالد عاشقانه غزل در بهار تو
عطری نجیب می وزد از واژه های من
هرگز نبوده این همه شعرم دچار تو
بخشیدم عاشقانه دلم را به چشمهات
باشد که بی بهانه شود در کنار تو
جایی که عشق نیز دچار تو می شود
از من عجیب نیست شوم بی قرار تو