رمان قلعه داریون | قسمت هفتادم
نوشته جلیل زارع|
ستاره به اتفاق همسرش طاهر، وارد قلعه ی داریان شد. ولی از این که پدرش را سالم می دید تعجب کرده و گفت : « به محض این که پیک شما خبر بیماریتان را داد با عجله راهی شدیم. دلم هزار راه رفت. گفتم نکند خدای ناکرده اتفاقی برایتان افتاده است. حالا هم خوشحالم که می بینم بیماریتان زیاد جدی نبوده و الحمدلله رفع کسالت شده است. »
محمد خان گفت : « از کدام پیک حرف می زنید ؟ کی گفته من بیمارم ؟ من شما را راهی سه چشمه کردم تا از شر رضاقلی بیگ در امان باشید، آن وقت شما توی این وضعیت، سر از خود، شال و کلاه کرده اید، آمده اید این جا که چه بشود ؟ »
طاهر گفت : « یعنی می خواهید بگویید آن پیک از جانب شما نبوده است ؟ »
خان گفت : « من اگر در حال احتضار هم باشم در این وضعیت که رضاقلی بیگ دوباره سر و کله اش توی شیراز پیدا شده است، محال است راضی شوم شما به داریان بیایید. »
طاهر گفت : « پس حتما نقشه ای در کار است. ما را این جا کشانده اند تا ….»
خان با عصبانیت گفت : « من می دانم، همه ی این ها کار رضاقلی بیگ است. شما جوانید و خام. من از حسن خان در عجبم ! او دیگر چرا خام رضاقلی بیگ شد و متوجه نقشه ی او نشد ؟ او که می دانست من برای چه بلافاصله پس از عروسی، شما را راهی سه چشمه کردم ! »
ستاره گفت : « حسن خان برای انجام کاری به آباده رفته بود و معلوم نبود کی برمی گردد. من خیلی نگران حالتان بودم؛ طاهر را وادار کردم سریع راه بیفتیم. »
خان خیلی عصبانی بود. از جایش بلند شد. چرخی توی اتاق زد و برگشت به طرف ستاره و گفت : « تو می دانی چه کار کرده ای دختر !؟ حتما پیکی را که شما می گویید از جاسوسان رضاقلی بیگ بوده است. رضاقلی بیگ با این ترفند خواسته شما را به این جا بکشاند تا به مراد دلش برسد. باز جای شکرش باقی است که در راه غافلگیرتان نکرده است. »
بعد رو به طاهر کرد و گفت : « فورا برو افراسیاب را خبر کن. باید به فکر راه چاره ای باشیم. نمی شود دست روی دست گذاشت تا رضاقلی بیگ به داریان لشکر کشی کند که ! »
طاهر رفت و خیلی زود با افراسیاب نزد خان بازگشت. افراسیاب گفت : « با من امری داشتید، خان ؟ »
خان ماجرا را برای افراسیاب تعریف کرد و از او راه چاره خواست.
افراسیاب گفت : « شک نکنید کار، کار رضاقلی بیگ نامرد است تا …. »
حرفش را خورد و نیمه تمام گذاشت.
خان گفت : « حالا کاری است که شده. با این وضعیت که شیراز به دست فرستادگان ابراهیم شاه افتاده است، لابد رضاقلی بیگ هم به شغل سابقش منسوب شده و برای خودش کلی برو و بیا دارد. من مطمئنم با قشونش به داریان حمله می کند. در غیاب پهلوان خدر و جنگجویان داریانی و آبادی های اطراف، بعید می دانم در صورت حمله قشون رضاقلی بیگ بیش تر از چند روز دوام بیاوریم و بتوانیم از قلعه محافظت کنیم. »
افراسیاب گفت : « اگر اجازه بفرمایید تا دیر نشده، پیکی روانه ی داراب کنیم و از جناب صاحب اختیار بخواهیم پهلوان خدر و جنگجویان داریانی را هر چه سریع تر به داریان باز گرداند. »
خان گفت : « چاره ای نیست. هر کاری می کنی زودتر. هر لحظه ممکن است قشون رضاقلی بیگ سر برسد. طاهر و ستاره را هم از داریان دور کن. اصلا بفرستشان بردج. پهلوی حاج یونس خان که باشند خیال من هم راحت تر است. »
افراسیاب گفت : « در این اوضاع و احوال اصلا صلاح نیست از قلعه خارج شوند. اگر این کار، نقشه ی رضاقلی بیگ باشد که هست، حتما کسانی را هم همین حوالی دارد که اخبار داریان را به او برسانند. شاید هم قشونش الان همین نزدیکی ها باشد. ما اگر بتوانیم پیکی را بدون آن که اسیر آدم های رضاقلی بیگ شود از راه خرامه راهی داراب کنیم، شانس آورده ایم. »
خان گفت : « فعلا تو برو پیکی مطمئن و زبر و زرنگ را بفرست داراب تا بعد ببینیم چه می شود ؟ » و آرزو کرد کاش الان سپیده کنارش بود. بعد از مرگ سپیده، خیلی احساس تنهایی می کرد.
افراسیاب، پیکی را روانه داراب کرد و بعد هم جوانان داریانی را مسلح کرد و در حال آماده باش نگه داشت تا اگر قلعه محاصره شد بتوانند تا رسیدن پهلوان خدر از قلعه دفاع کنند.
پیش بینی های خان درست از آب درآمد. فردای همان روز ، وقت طلوع آفتاب، افراسیاب به او اطلاع داد که قشون رضاقلی بیگ دور تا دور قلعه را محاصره کرده است.
خان گفت : « می توانید تا رسیدن پهلوان خدر از قلعه دفاع کنید ؟ »
افراسیاب گفت : « تعدادشان زیاد است. نمی توانیم به آن ها حمله کنیم. چاره ای جز دفاع نداریم. »
خان گفت : « بهتر است پیکی نزد رضاقلی بیگ بفرستیم و از او بپرسیم ببینیم منظورش از این کارها چیست و از ما چه می خواهد ؟ »
افراسیاب می خواست بگوید منظور رضاقلی بیگ مشخص است ولی شرط ادب ندانست چنین جمله ای را بر زبان جاری کند. سرش را پایین انداخت و ساکت شد.
خان رو به افراسیاب کرد و گفت : « معلوم است این روباه مکار برای چه به داریان لشکر کشی کرده است. ولی این آرزویش را به گور می برد. مگر خان زنده نباشد که رضاقلی بیگ بتواند از این غلط ها بکند. اگر می گویم پیکی بفرستید پهلوی این ملعون، برای دفع الوقت کردن است. باید دسیسه ی دشمن را با دسیسه جواب داد. تا آن جا که می شود دفع الوقت کنید تا پهلوان خدر سر برسد و از پشت محاصره اشان کند. آن وقت از داخل و بیرون قلعه به آن ها حمله می کنیم و رضاقلی بیگ را به سزای اعمالش می رسانیم. »
افراسیاب، سرش را بلند کرد و خطاب به خان گفت : « ولی نیازی به این کار نیست، خان ! »
خان با تعجب گفت : « منظورت از این حرف چیست ؟ نقشه ی دیگری داری ؟ »
افراسیاب گفت : « نقشه ی شما خیلی خوب است. ولی همین الان پیکی از جانب رضاقلی بیگ پشت در قلعه است و اجازه ی ورود می خواهد تا خدمت شما برسد. »
خان گفت : پس این نابکار پیش دستی کرده است. معلوم است چه در سر دارد. ولی خب ! این طوری بهتر شد. ما فرصت بیش تری برای چک و چانه زدن و دفع الوقت کردن داریم. بروید با احتیاط کامل بدون آن که در قلعه را باز کنید، او را با طناب بالای برج بکشید و بیاورید این جا ببینیم حرف حسابشان چیست ؟ »
منم اسير دست تو
اسير چشم مست تو
منم كه مي كشد مرا
نگاه مي پرست تو
**
منم كه آب ميشوم
ز شعله هاي سركشت
منم كه موج خواهشم
در عشق پركشاكشت
**
ببين كه مي بري مرا
به شهر دور آرزو
ببين مرا در عشق تو
نمانده هيچ آبرو
**
مرا ره گريز نيست
بريده اي امان من
چگونه از تو بگسلم؟
تويي تمام جان من
**
ببين كشانده اي مرا
به وادي جنون و تب
گهي به مهر و خنده اي
گهي به اخم يا غضب
**
سبد سبد “ستاره”را
به پاي خود كشانده اي
تويي كه داغ عشق را
به سينه ام نشانده اي
**
بگو تو كيستي؟؟؟ بگو!
سراچه اي ز عشق و راز؟
چه گويمت؟ چه خوانمت؟
تو را عزيز فتنه ساز!
**
گذشتم از تو بعد ازين
اگرچه دوست دارمت
به آن خداي مهربان
هميشه مي سپارمت
**
چه سود زين وداع ها
كه بارها شنيده اي
مرا به يك اشاره اي
بسوي خود كشيده اي
**
ببين چه سرد و ناخوشم
دوباره روي من بتاب
كه يخ زده است خون من
ز دوريت اي آفتاب
**
تويي تمام عشق من
تويي كليد شهر من
تويي دليل آشتي
تويي دليل قهر من
**
منم “ستاره”، شب تويي
منم اسير دست تو
ببين چه ساختي ز من
فداي ناز شست تو
بگذار که درحسرت دیدار بمیرم
درحسرت دیدار تو بگذار بمیرم
دشوار بود مردن و روی تو ندیدن
بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم
بگذار که چون ناله ی مرغان شباهنگ
در وحشت و اندوه شب تار بمیرم
بگذارکه چون شمع کنم پیکر خود آب
در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم
می میرم از این درد که جان دگرم نیست
تا از غم عشق تو دگر بار بمیرم
تا بوده ام، ای دوست، وفادار تو بودم
بگذار بدانگونه وفادار…. بمیرم …..
“سیمین بهبهانی”
ای رفته ز دل، رفته ز بر، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل، راست بگو! بهر چه امشب
با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه ی اویم
من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر! به سر داشت
من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
در دیده ی او آن همه گفتار، نهان بود
آن عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود
من او نیم آری، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت
بر من منگر، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ندانم که به ناگاه
چون دید و چه ها کرد و کجا رفت و چرا مرد
من گور ویم و گور ویم، بر تن گرمش
افسردگی و سردی ِ کافور نهادم
او مرده و در سینه ی من، این دل بی مهر
سنگیست که من بر سر آن گور نهادم
آیا واقعا اتفاقاتی که مربوط به ایران و شیراز و داریان در رمان گفته میشود رخ داده است. بعضی از شخصیتهای رمان واقعی هستند. آیا وقایعی که در مورد آن ها مینویسید هم واقعی هست. من هم در مورد پهلوان خدر چیزهایی شنیده ام. آیا این پهلوان خدر همان پهلوان خدر داریان قدیم است؟ من حتی از کهن سالان بردجی نام یکی از خان های بردج به نام حاج یونس خان و پسرش محمد حسن خان را هم شنیده ام. به نظر میرسد خیلی از شخصیتهای رمان و مکان هایی مثل قنات های غرب داریان و قناتهای تنگه در و رودخانه له فراخ و آبشار و سنگ سوراخی و امامزاده ابراهیم و قبرستان واقعی هستند میخواهم بدانم تا چه اندازه این رمان به ذکر وقایع داریان و داریون می پردازد؟ لطفا جواب دهید.
سلام بر مردم خوب زادگاهم منطقه ی همیشه سرافراز داریون …
این سوال را خیلی ها پرسیده اند..
بله. اتفاقاتی که در مورد شخصیت های واقعی رمان مثل نادر شاه و جانشینان او عادلشاه و ابراهیم شاه و شاهرخ میرزا و افرادی مثل محمد حسن خان قاجار و همسرش جیران و کریم خان زند و امیر اصلان خان و قاتلین نادر شاه، صالح بیک و محمد بیک و موسی بیک و قوچه بیک و … در رمان آمده است یا از این پس خواهد آمد، عین واقعیت است و از منابع موثقی گرفته شده است.
همین طور شخصیت ها و حکام و والی های فارس و شیراز مثل میرزا محمد حسین شریفی صاحب اختیار فارس، میرزا محمد کلانتر ، محمد تقی خان شیرازی ( بیگلربیگی ایالت فارس )، محمد خان شاطر باشی والی شیراز و صالح خان بیات و تقی خان بقایری و میرزا حسین خوئی و اعیان سپاه قزلباش و ازبک مانند محمدرضا خان قراچلو و صفی خان سلطان و عطا خان ازبک و … که از جمله شخصیت های فارس و شیراز بوده اند و وقایعی که در مورد آن ها در رمان آمده است، واقعیت دارد.
در مورد داریان هم محمدخان داریانی ( شاید به این نام نبوده ) جد کل محمد قلی خان بوده و زنی با شخصیت ستاره ( حالا با هر نامی ) با فداکاری هایی که شرحش در فصول بعد رمان خواهد آمد و کم و بیش واقعیت هم دارد، سرنوشت داریون را رقم خواهد زد و زمینه را برای بنای قلعه داریون توسط کل محمد قلی خان فراهم خواهد نمود که به صلاح ادامه ی داستان نیست که فعلا بیش تر در مورد آن ها صحبت شود.
پهلوانانی مثل پهلوان حیدر و پهلوان خدر ( با همین نام ) هم در داریان بوده اند که در چند قسمت آینده دلاورمردی خدر را خواهید دید. پهلوان خدر از جمله شهدای داریان بوده و در محلی به نام تل خدری دفن می شود که قصه اش بماند به وقتش در رمان.
بله، حاج یونس خان بردجی و پسرش محمد حسن خان هم از اجداد خوانین بردجی مثل مصطفی خان بوده اند.
چون نمی خواهم حوادث فصول دوم و سوم رمان لو برود از توضیح کامل معذورم و باشد به وقتش. همین قدر بگویم که هدف فصل اول که رو به اتمام است و البته مربوط می شود به قلعه داریان در تل جدی نه قلعه های داریون، نشان دادن دورنمایی از حوادث داریان در سال های آخر، قبل از تخریب کامل است و هم چنین ذکر اماکن داریان مثل کاروانسرای داریان و تل ریگی و قنات های غرب داریان و کوه گدوان و رودخانه ی له فراخ و آبشار داریان و غار سنگ سوراخی و قبرستان داریان و سرچشمه و امامزاده ابراهیم (ع) و مزارع و باغات و …. که در جای جای رمان از آن ها نام برده شده است.
باز هم سخن به درازا کشید و متاسفانه برای لو نرفتن داستان همه اش هم ناقص، ولی این را هم اضافه کنم که رمان، در فصل اول هدفی جز ذکر تاریخچه ی اجمالی داریان برای ورود به داریون و قلعه ها و اتفاقات آن و معرفی اماکن و نوع پوشش و برخی آداب و رسوم داریان و داریون ندارد که بیم آن می رود اگر در لابلای رمان از آن ها نامی به میان نیاید برای نسل بعد به فراموشی سپرده شود .
خیلی ها از من سوال می کنند که شما نام قلعه داریون را بر رمان گذاشته اید ولی تا حالا هیچ چیزی از داریون نگفته اید. بله هدف اصلی ما پرداختن به داریون است که در فصول بعد به تفصیل از آن سخن به میان خواهد آمد و صبر بیش تر را می طلبد.تا این جا برای شروع، فقط از داریان گفته ایم و بس.
عزیزان، باور کنید من حوادث این رمان – هر چند ضعیف – را قلم نمی زنم مگر پس از تحقیقات و مطالعات فراوان. از منابع موثق و فراوانی هم کمک گرفته و می گیرم. تا کنون حداقل ده منبع موثق و قطور در مورد ایران و به ویژه فارس و شیراز و منطقه داریون در اختیارم هست و از بس زیر و رویشان کرده ام همه را حفظ شده ام.
به این حقیر سراپا تقصیر اعتماد کنید و حالا حالا ها صبر کرده دندان روی جگر بگذارید و خویشتن داری کنید تا به وقتش. البته اگر خدا بخواهد و عمری باقی بماند. نگران قلم ضعیف و عیب و ایرادهای زیاد رمان هم نباشید. همه از اول تا آخر بارها ویرایش خواهد شد تا به نسخه نهایی منجر شود. هر چه خدا بخواهد.
از این که درهم برهم توضیح دادم عذرخواهی می کنم. بگذارید به حساب این که نمیخواهم ادامه داستان در فصول آینده لو برود. روده درازی و حرافی مرا هم که دیگر عادت شده است ببخشید.
پاینده و برقرار باشی شهر من …
فرهاد باید جواب دل ستاره رو بده که اینچنین بادل ستاره بازی کرد….بدون در نظر گرفتن احساسات ستاره….
بابا اینجا چه خبره کجا به کجان نقل کجان
کامنت ها مال موضوع رمان داریونه یا رمان ستاره و فرهاد با پادرمیونی یلدا !!!!!!!!!!! 🙂
باز هم که یک طرفه به قاضی رفتی یلدا جان.