رمان قلعه داریون | قسمت هفتاد و یکم
نوشته:چلیل زارع|
پیک را نزد خان آوردند. خان گفت : « پیامتان چیست ؟ بگویید و بروید. »
پیک گفت : « رضاقلی بیگ می گوید حرف همان است که زمان حکومت محمد خان شاطر باشی گفتم. اگر آن روز به پشتوانه ی والی شیراز به سراغتان آمدم، حالا هم والی شیراز و صاحب اختیار فارس پشت من هستند و هم حکم از جانب پادشاه ایران دارم. دلم نمی خواهد به زور متوسل شوم و جان مردم داریان بی جهت به خطر بیفتد. بهتر است بدون خون و خونریزی خواسته ی مرا اجابت کنید و مرا مجبور نکنید دست به خشونت بزنم که در این صورت دودش قبل از هر کسی به چشم خودتان می رود. »
خان سعی کرد بر اعصاب خود مسلط باشد. با خود گفت : « بهتر است دفع الوقت کنم. قشون پهلوان خدر که برسد به موقع حساب این بی شرم را کف دستش می گذارم تا دیگر از این غلط ها نکند. » این بود که خطاب به پیک گفت : « بروید از جانب من به رضاقلی بیگ بگویید همان طور که خودتان می دانید حالا وضع فرق می کند. کار کمی دشوارتر شده است. ولی هنوز راه چاره هست. بهتر است خودتان تشریف بیاورید این جا رو در رو با هم صحبت کنیم. »
پیک رفت و چند ساعت بعد برگشت و گفت : « رضاقلی بیگ می گوید این ترفندها دیگر کهنه شده است. مگر از جان خودم سیر هستم که با دست خودم حکم قتل خودم را صادر کنم ؟ اگر خان نقشه ای در سر ندارند، حسن نیت خودشان را نشان دهند و نزد من بیایند تا از نزدیک با هم صحبت کنیم. شما بزرگ ما هستید و من اجازه نمی دهم احدی به شما اهانت کند و یا گزندی به شما برساند. »
خان گفت : « بروید به رضاقلی بیگ بگویید به همان علت که شما اعتماد نمی کنید به این جا بیایید من هم از آمدن به آن جا معذورم. قصد من خیر است. می خواهم بدون خون و خونریزی قضیه فیصله پیدا کند. ولی هر چیزی راه و رسم خودش را دارد. من حاضرم نماینده ی تام الاختیار خودم را نزد شما بفرستم. تصمیمم را به او می گویم. حرف او حرف من است. هر توافقی که حاصل شود مورد قبول من هم هست. »
بار دیگر پیک رفت و برگشت. رضاقلی بیگ با پیشنهاد خان موافقت کرد و از او خواست تا نماینده ی تام الاختیار خود را بفرستد. خان هم برایش پیغام فرستاد و گفت : « امروز را به من مهلت بدهید تا نماینده تام الاختیارم را انتخاب کرده حرف هایم را به او بگویم. فردا صبح او را نزد شما می فرستم. »
رضاقلی بیگ با خود گفت : « از دو حالت خارج نیست. یا خان واقعا می خواهد با من راه بیاید، منتها برای خود شروط و شروطی دارد و یا دسیسه ای در کار است. مثلا می خواهد این طوری دفع الوقت کند. من دور تا دور قلعه را محاصره کرده ام و از دست نیروهای اندکش هم کاری ساخته نیست. امروز یا فردا هیچ فرقی نمی کند. در عوض اگر میانه ی من و خان بیش از این شکرآب نشود و کار به خون و خونریزی نکشد بهتر است. این طوری مجبور نیستم ستاره را هم به زور تصاحب کنم. » این بود که با پیشنهاد خان موافقت کرد.
خان، همان روز افراد مورد اعتماد و نزدیکان خود را جمع کرد و برای یافتن راه کار مناسب، تشکیل جلسه داد. افراسیاب، احمد، داریوش، نازگل، طاهر و ستاره و چند تن از افراد قابل اعتماد خان در جلسه حضور داشتند. در پایان جلسه قرار بر این شد که فردای آن روز، افراسیاب از قلعه خارج شده و با اختیار تام برای مذاکره نزد رضاقلی بیگ برود. تصمیم این شد که افراسیاب رضایت خان را برای گرفتن طلاق دخترش از طاهر و ازدواج با رضاقلی بیگ اعلام کند. این طوری سه ماه فرصت داشتند تا عده ی ستاره تمام شود. و طی این مدت هم نیروهای کمکی سر می رسیدند و هم جناب صاحب اختیار به شیراز حمله می کرد و فرستادگان ابراهیم شاه را از شیراز دور می کرد و رضاقلی بیگ بدون پشت و پناه می شد و شکستش حتمی بود.
صبح روز بعد، طبق نقشه ی قبلی، افراسیاب از قلعه خارج شد. او را نزد رضاقلی بیگ بردند. رضاقلی بیگ گفت : « شما کاملا در جریان ماجرا هستید و از جانب خان اختیار تام دارید ؟ »
افراسیاب گفت : « بله. منظور شما ازدواج با دختر خان است. ولی حالا دیگر او شوهر دارد و با زن شوهر دار نمی شود ازدواج کرد. »
رضاقلی بیگ گفت : « من هم نگفتم قصد ازدواج با زن شوهر دار دارم. برای هر کاری راهی هست. خان دو راه بیش تر ندارد. یا باید طلاق دخترش را بگیرد و به عقد من در آورد و یا با تمام نیرو به قلعه حمله کرده و شده همه را بکشم دختر خان و دامادش را به چنگ می آورم، دامادش را می کشم تا دخترش آزاد شود. آن وقت او را به عقد خودم در می آورم. من دلم نمی خواهد متوسل به زور شوم و ترجیح می دهم همه چیز به خیر و خوشی تمام شود. حالا دیگر هر طور میل خان است. »
افراسیاب گفت : « خان هم جز این نمی خواهد و به این کار راضی است. »
رضاقلی بیگ لبخندی زد و گفت : « پس مشکلی نیست. خان همین امروز طلاق دخترش را از پسر خان سه چشمه بگیرد و او را به عقد من درآورد. »
افراسیاب گفت : این حرف ها ازشما با این سن و سال بعید است. شما بهتر از من مسائل شرعی را می دانید. زن بعد از طلاق گرفتن از شوهرش باید حداقل سه ماه عده نگه دارد. آن هم در صورتی که از شوهر قبلیش باردار نباشد. که اگر چنین باشد مجبور است تا پایان وضع حمل صبر کند. »
– « من هم مسلمانم و همه ی این چیزها را بهتر از تو و خان می دانم. اگر خان قصد دوز و کلک ندارد، همین امروز در حضور افراد مورد اعتماد من، دخترش را طلاق بدهد و او را نزد من بفرستد. من دختر خان را با خود به شیراز می برم و همه جور وسایل رفاه و آسایش او را فراهم می کنم. بعد از پایان یافتن عده هم او را به داریان بازگردانده، جشن مفصلی می گیریم و رسما به عقد ازدواج من درمی آید. »
– « خودتان هم می دانید که چنین چیزی امکان پذیر نیست. »
– « امکان پذیر هست، مگر آن که کاسه ای زیر نیم کاسه باشد و خان خیال دیگری در سر داشته باشند. این ترفندها دیگر کهنه شده است. خان قبلا هم با این وعده های پوچ مرا سر کار گذاشته است. انسان عاقل دو بار از یک سوراخ گزیده نمی شود. »
– « ولی الان قضیه کاملا فرق می کند. »
– « چه فرقی ؟ »
– « قبلا دختر خان، مجرد بود و خان هم فرصت این را داشت که دفع الوقت کند و او را به ازدواج پسر حسن خان در آورده راهی سه چشمه کند. »
– « از کجا معلوم ؟ شاید الان هم دنبال دفع الوقت باشد. »
– « خودتان هم می دانید که در این وضعیت، دفع الوقت بی فایده است. شما برای حمله به داریان، حکم از پادشاه ایران دارید و پشتتان به حمایت و قشون عظیم صاحب اختیار فارس و والی شیراز گرم است. می توانید اگر خان به وعده اش عمل نکرد مجددا باز گردید و همین کاری را که حالا می خواهید بکنید آن زمان بکنید. »
رضاقلی بیگ با عصبانیت سر افراسیاب فریاد کشید و گفت : « خودتان را به نفهمی زده اید یا مرا نفهم فرض کرده اید؟ من راهم را بکشم و بروم تا شما باز هم دسیسه کنید و هم چنان سر من بی کلاه بماند ! ظاهرا شما داریانی ها تا زور بالای سرتان نباشد، آدم نمی شوید ! »
افراسیاب که دید کار دارد بیخ پیدا می کند، رضاقلی بیگ را به آرامش دعوت کرد و گفت : « شما بگویید چه کار کنیم ؟ یک راه منطقی پیش پایمان بگذارید تا ما هم همان کار را بکنیم. »
رضاقلی بیگ گفت : « یک حرف را چند بار می زنند ؟ من که گفتم خان طلاق دخترش را بگیرد و او را به من بسپارد، تا وقتش. اگر هم قصدتان چیز دیگری است بگویید تا ما هم بدانیم ! من می توانم همین الان دستور حمله به داریان را صادر کنم و خودم به مردام برسم. حالا دیگر خود دانید. »
– « ولی گره ای که با دست باز می شود را با دندان باز نمی کنند. »
– « من هم همین را می گویم. منتها شما مرغتان یک پا دارد و بی خود قضیه را می پیچانید. گوشم با شماست. شما بگویید این گره را چه طور می شود با دست باز کرد تا مجبور نشویم با دندان بازش کنیم ؟ »
– « خودتان بهتر می دانید که خان برای خودش مقام و منزلتی دارد. خان داریان است. کلاه خودتان را قاضی کنید، شما جای او بودید حاضر بودید ناموستان را بدون عقد ازدواج تحویل کسی بدهید ؟ »
– « پس بنشینید و تماشا کنید ببینید من چه طور دختر خان را از او تحویل می گیرم. نمی خواستم کار به این جا بکشد. ولی من این همه راه را نیامده ام که به وعده ای دل خوش کنم و دست از پا درازتر برگردم. ظاهرا ادامه ی این مذاکره بی فایده است. بروید به خان بگویید منتظر حمله ی قشون من باشد. این بار دیگر مثل دفعه ی قبل نیست که بتواند با نقشه، قشون مرا شکست بدهد و برای کشتن من جاسوس بفرستد. »
افراسیاب که از حرف های رضاقلی بیگ خیلی ناراحت شده بود، در حالی که سعی می کرد خونسردی خود را حفظ کند، گفت : « تند نروید آقا ! این طورها هم که شما می گویید نیست. جنگجویان داریانی تا زنده اند هرگز اجازه نمی دهند به ناموسشان تعرض شود و با آبروی خان بازی شود. »
– « ولی من با آبروی خان بازی می کنم و اگر لازم باشد همه ی شما داریانی ها را هم از دم تیغ می گذرانم. وعده ی ما طلوع صبح فردا. تا آن زمان هم به شما مهلت می دهم. بروید به خان اطلاع دهید. این حرف آخر من است. والسلام. »
من فکر میکنم به تو خواهم رسید تا
” یک دست جام باده و یک دست زلف یار ”
اما تکان دست تو و جاده پیش رو
” گویی مرا برای وداع آفریده اند “
این واژه ها که ملتهب و گرم خواهشند
آری به خاطر تو به این جا رسیده اند
این واژه ها برای رسیدن به یک غزل
فرسنگ ها درون من امشب دویده اند
رمان خیلی جالب خوندنی شده هرچند چند قسمت اخر را تند تند خواندم خیلی زیبا نوشته شده بود اصلا خسته کننده نبود ممنون از شما01
سلام آسمان عزیز …
و ممنون از شما که هم چنان به این اثر ضعیف، علاقه نشان داده و پی گیرش هستید.
کم پیدایید آسمان عزیز ! داریون نمایی ها دلتنگتان هستند.
باقی بقایتان …