رمان قلعه داریون | قسمت هفتاد و چهارم
نوشته:جلیل زارع|
جاسوسان رضاقلی بیگ خبر آوردند که نواب صاحب اختیار و صالح خان با سپاهی عظیم به شیراز حمله کرده اند. تقی خان و میرزا حسین هم غافلگیر شده و از بیم جان خود، در بقعه ی شاه میرعلی حمزه بست نشسته اند و شیراز بار دیگر به دست نواب صاحب اختیار و صالح خان افتاده است.
رضاقلی بیگ که از قبل توسط جاسوسان خود مطلع شده بود محمد خان داریانی نیمی از جنگجویان داریان و جنگجویان سایر آبادی های اطراف را برای کمک به نواب صاحب اختیار روانه ی داراب کرده است، خطر را احساس کرد و مطمئن شد که نواب صاحب اختیار به محض سر و سامان دادن به وضعیت شیراز برای سرکوبی او روانه ی داریان خواهد شد.
وقتی این خبر به رضاقلی بیگ رسید، هوا کاملا تاریک شده بود و او شبانه دستور حمله به داریان را صادر کرد. قشون رضاقلی بیگ مثل مور و ملخ از هر طرف به سمت قلعه حمله ور شدند. عده ای مسئول حمل مشعل ها بودند تا دیگر سربازان بتوانند زیر نور آن ها خود را به حصارهای قلعه برسانند و نردبان های چوبی را که از پیش تهیه کرده بودند، به حصارها تکیه داده و از آن ها بالا بروند.
سربازانی هم که چابک تر بودند قلاب های نردبان های طنابی را با قدرت و مهارت تمام بالای حصار پرتاب می کردند و به محض آن که قلاب طنابی به آجرهای بالای حصار گیر می کرد، به سرعت از آن بالا می رفتند و خود را به بالای برج و باروهای قلعه می رساندند.
سربازان قشون رضاقلی بیگ، علاوه بر شمشیر، تفنگ و تپانچه هم داشتند و به محض رسیدن به بالای حصارهای قلعه به طرف نگهبانان برج های قلعه شلیک می کردند.
جنگجویان داریانی که انتظار این شبیخون را نداشتند، غافلگیر شدند و تا به خود آمدند تعدادی از سربازان قشون دشمن، خود را بالای برج های قلعه رساندند. هر چند نگهبانان برج ها مردانه تا پای جان جنگیدند، ولی با افزوده شدن سربازان دشمن که حالا دیگر از هر طرف، خود را بالای برج های قلعه می رساندند، یکی یکی از پای در می آمدند و همین موضوع باعث شد تا عده ای از سربازان دشمن بتوانند وارد قلعه شده و به سمت در قلعه هجوم آورند.
افراسیاب، احساس کرد اگر دیر بجنبد دشمن با گشودن در قلعه، قلعه را خیلی راحت فتح کرده، همه را از دم تیغ می گذراند و ستاره را هم با خود می برد. این بود که با سرعت هر چه تمام تر به آرایش نیروهای خود پرداخت. عده ای را بالای برج ها فرستاد تا از ورود بیش تر سربازان دشمن جلوگیری کنند. عده ای را هم به مقابله با سربازانی که به درون قلعه نفوذ کرده و قصد گشودن در قلعه را داشتند، فرستاد.
سپس، داریوش و احمد، فرزندان خان را به ترتیب به فرماندهی جنگجویان داریانی که مسئول محافظت از برج ها و در قلعه بودند گماشت و خود فرماندهی کل نیروها را بر عهده گرفت.
کم کم جنگجویان داریان به فرماندهی داریوش، کنترل اوضاع را به دست گرفته و سربازانی را که وارد قلعه شده بودند با شجاعت تمام به محاصره ی خود درآورده و یکی یکی از پای درآوردند. احمد هم با فرستادن نیروهای تازه نفس به بالای برج ها، کنترل حصارهای قلعه را به دست گرفت و با واژگون کردن نردبان های چوبی و بریدن نردبان های طنابی از ورود بیش تر سربازان دشمن جلوگیری کرد.
بعد از آن، احمد دستور داد مشعل های بالای برج ها را خاموش کنند تا دشمن نتواند با نزدیک شدن به حصار قلعه، آن ها را هدف قرار دهد ولی خودشان بهتر بتوانند نیروهای دشمن را که زیر نور مشعل به خوبی دیده می شدند، هدف تیر و گلوله قرار دهند.
افراسیاب، همین که احساس کرد از شدت حمله ی دشمن کاسته شده و جنگجویان غیور و جان بر کف داریانی کنترل اوضاع را به دست گرفته اند، نزد خان آمد و بعد از گزارش ماوقع گفت : « هر چند حالا دیگر قدرت عمل در دست ماست و از شدت حمله ی دشمن به قلعه کاسته شده است، ولی معلوم نیست با توجه به کثرت نیروهای دشمن، جنگجویان ما چه قدر می توانند در برابر آن ها مقاومت کنند. »
خان گفت : « من از اول هم می دانستم که نمی شود روی قول و قرارهای این نامرد، زیاد حساب کرد. اگر تن به خواسته های او دادم، فقط برای دفع الوقت کردن بود تا نیروهای پهلوان خدر سر برسند. نمی دانم چرا از پهلوان خدر خبری نشد؟ الآن هم چاره ای جز مقاومت نداریم. باید تا آخرین نفس از شرف و ناموسمان دفاع کنیم. »
افراسیاب گفت : « همین طور است که می فرمایید. ولی رضاقلی بیگ هرگز نباید دستش به …. » شرمش آمد و حرف خود را ناتمام گذاشت.
خان گفت : « من گروهی را برای محافظت از عمارت گماشته ام. دستور داده ام زن ها و کودکان و سالخوردگان را هم در عمارت جای دهند تا در صورت نفوذ مجدد دشمن به داخل قلعه، موقتا از تیر رس آن ها دور باشند. »
– « خان، همان طور که فرمودید آن ها به طور موقت از تیر رس دشمن، دور شده اند. ولی در کل، این چاره ی کار نیست. »
– « من هم این را می دانم. حالا شما بگویید چه نقشه ای دارید ؟ »
– « پیشنهاد می کنم شما به اتفاق طاهر و ستاره و نازگل از طریق راه مخفی پشت باغ، از قلعه خارج شده و به سرعت از تیر رس دشمن دور شوید. »
خان از این سخن، برآشفت و گفت : « یعنی شما می گویید من در چنین اوضاع و احوالی، رعیتم را تنها بگذارم و به فکر نجات جان خودم باشم ؟ ننگ ابدی بر من باد اگر تن به این خفت و خواری بدهم. »
افراسیاب که متوجه قبح پیشنهاد خود شده بود، سر به زیر انداخت و گفت : « شرمنده خان، اصلا قصد جسارت نداشتم. شما اگر خود را از قلعه دور کنید، می توانید از خوانین آبادی های اطراف، درخواست کمک کنید تا در صورت بالا گرفتن کار، از پشت به دشمن حمله کنند و ما فرصت خارج شدن از قلعه و حمله به دشمن را داشته باشیم. »
– « ولی خودت بهتر از من می دانی که جنگجویان آبادی های اطراف به فرماندهی پهلوان خدر راهی داراب شده اند. با این حساب روی آبادی های اطراف نمی شود حساب کرد. ولی اگر بتوانیم پیکی روانه ی بردج کنیم و حاج یونس خان را در جریان شبیخون دشمن قرار دهیم، شاید امیدی باشد که آن هم به واسطه ی بعد مسافت امکانپذیر نیست. با این وجود، با خروج طاهر و ستاره و نازگل از قلعه موافقم. من می روم تا ترتیب این کار را بدهم. تو هم مواظب دشمن باش تا بار دیگر نتواند به داخل قلعه نفوذ کند. »
سپس بدون آن که منتظر جوابی از سوی افراسیاب باشد، با عجله خود را به عمارت رساند و از طاهر و ستاره و نازگل خواست به دنبال او روانه شوند.
خیلی زود، خود را به انتهای باغ رساندند؛ خان، کنار حصار جنوب غربی باغ ایستاد و رو به طاهر کرد و گفت : « این چاه را می بینی ؟ در دو سه متری آن، نقبی زده شده است که به چاهی دیگر در آن طرف حصار قلعه راه دارد. تو باید ستاره و نازگل را هر چه سریع تر به نقب برسانی و در فرصتی مناسب از چاه پشت حصار قلعه، خارج شوید. پشت این حصار، درختان تنومندی است؛ شما می توانید با احتیاط کامل از تاریکی شب استفاده کرده و در پناه درختان، خودتان را از قلعه دور کرده، جانتان را نجات دهید. وقتی به اندازه ی کافی از قلعه دور شدید، دور و برتان را برانداز کنید. ببینید کدام مسیر، امن تر است ؟ راه جنوب یا غرب ؟ یا خودتان را از راه جنوب به کوه گداوان رسانده و شبانه به آن طرف کوه بروید یا راه غرب را پیش گیرید و از یکی از آبادی های اطراف ، اسب و آذوقه تهیه کرده و هر چه سریع تر خودتان را به بردج برساندید. در آن جا در پناه خان بردج، در امان خواهید بود. از خان بردج هم بخواهید اگر می تواند به کمک ما بیاید. »
طاهر گفت : « خان، من چه طور می توانم در این وضعیت شما را تنها بگذارم. این از جوانمردی به دور است. تازه اگر خدای ناکرده گزندی به شما وارد شود، چه جوابی به پدرم بدهم ؟ »
خان گفت : « حالا وقت این حرف ها نیست. فعلا وظیفه ی تو نجات جان ستاره و نازگل است. این دست و آن دست نکن و تا دیر نشده همان کاری را بکن که گفتم. »
ستاره و نازگل، به گریه افتادند و حاضر نبودند خان و داریوش و احمد را تنها بگذارند. ولی خان بر سر آن ها فریاد کشید. بعد رو به ستاره کرد و گفت : « انگار متوجه ی اوضاع نیستی دختر ! رضاقلی بیگ این همه جار و جنجال را به خاطر به چنگ انداختن تو به راه انداخته است. من که نمی توانم ناموسم را به دست دشمن بسپارم. »
بعد، رویش را به طرف نازگل برگرداند و گفت : « تو که دختر عاقلی هستی، به ستاره بفهمان که در چه مخمصه ای افتاده ایم. تا وقتی جنگجویان داریان، بیم آن را داشته باشند که نکند ستاره به چنگ این حیله گر مکار بیفتد، نمی توانند با خیال راحت از قلعه محافظت کنند. »
و بار دیگر رو به طاهر کرد و گفت : « ببین پسرم، کاری که به تو سپرده ام خیلی دشوارتر از کاری است که احمد و داریوش و افراسیاب در حال انجام آن هستند. تا دیر نشده است راه بیفتید و بروید. »
نازگل و ستاره، با چشمان گریان، خود را در آغوش خان انداختند و سر و روی او را غرق بوسه کردند. خان، دست بر سر و روی آن ها کشیده، پیشانیشان را بوسید و گفت : « حالا دیگر بروید. وقت تنگ است. به لطف خدا برای ما هم اتفاقی نمی افتد. فعلا که ابتکار عمل در دست ماست. امشب دیگر کاری از دست دشمن ساخته نیست. تا فردا هم خدا کریم است. خدا را چه دیده اید ! شاید نیروهای تازه نفس پهلوان خدر هم از راه رسیدند. من مطمئنم حاج یونس خان هم ساکت نمی نشیند و به یاری ما می آید. بروید، خدا به همراهتان. »
سپس، خود نزدیک چاه شد و مشعلی را از جا مشعلی کنار حصار باغ برداشت و به طاهر داد و از او خواست اول او وارد چاه شود. وقتی طاهر وارد شد و خود را به نقب رساند، طناب را از دور چرخ چاه باز کرده، به کمر ستاره بست و او را وارد چاه کرد. طاهر کمک کرد تا او وارد نقب شود. بعد نوبت نازگل بود. نازگل را هم همان طور به نقب رساندند. خان سر به درون چاه فرو برد و خطاب به طاهر گفت : « پسرم، جان تو و جان فرزندانم. مواظبشان باش. در طول راه هم چشم از آن ها برندار. دیگر سفارش نمی کنم. »