از بوی خوش نفت تا روزهای نوید بخش انقلاب…
بهمن پگاه راد|
به هنگام انقلاب و روزهاي آن، نفت كمياب بود. علتش اعتصاب كاركنان شركت نفت بود و موانعي كه در سر راه پخش آن قرار داده بودند كه بگويند اين، يعني اعتصابيون هستند كه نمي گذارند نفت به دست مردم برسد. بنزين هم همين طور و صف اتوبوس ها در وسط راه ها و تعطيلي جايگاه هاي بنزين بزرگترين دردسر براي كساني بود كه مي خواستند براي انجام كارهاي خود به شهرهاي مختلف و به ويژه تهران پايتخت كشور بروند.
من از شهريور 57 تا 22 بهمن و بعد از آن براي ادامه تحصيلات روزنامه نگاري در دانشگاه تهران بايد هر هفته 3-4 روز به تهران مي رفتم و اواخر هفته با هر وسيله اي خودم را به شيراز مي رساندم. در اوج روزهاي جواني بودم و دلم مي خواست از كوله بار تجربه دوران گذشته، از راه قلم و نوشتن، ولو اندكي در انقلاب سهم داشته باشم. آن زمان مسافرخانه هاشمي در خيابان ناصرخسرو، پاتوق ما شيرازي ها بود. صبح روز 16 شهريورماه شاهد شكوه بزرگترين تظاهرات جلوي دانشگاه تهران بودم كه ابتدا و انتهايش از ميدان 24 اسفند سابق كه پيش تر به آن ميدان مجسمه مي گفتند آغاز و تا چهارراه وليعصر امروز ادامه داشت. اولين بار بود كه اين جمعيت عظيم را مي ديدم، گمانم آن روز اولين روز حكومت نظامي بود و تظاهركنندگان وعده گردهمايي 17 شهريور در ميدان ژاله را مي دادند.
شب در ميان انباشت دود ماشين هايي كه در روز و حتي شب هنگام، اطراف را آلوده مي كردند، در پشت بام به وقتي كه مي شد ستاره انقلاب را ديد، به خواب سنگيني فرو رفتم و صبح وقتي سراسيمه از خواب بيدار شدم كه ديگر مسافرها تخت ها را رها كرده بودند و اگرچه از ساعت وعده ديدار در ميدان ژاله يكي دو ساعت گذشته بود، اما در دلهره روزي ديگر از انقلاب، سوار اتوبوس واحد شدم به قصد ميدان امام حسين(ع) تا از آنجا با پاي پياده به تظاهركنندگان بپيوندم كه سربازها نگذاشتند! سرتاسر خيابان در تسخير سربازاني بود كه به ظاهر گلنگدن هاي تفنگ ژ-3 خود را كشيده بودند و آماده شليك!
چاره اي نبود و در جريان بازگشت به وقتي كه پيكر چند شهيد را برروي دست هاي مردم ديدم، آنچه شاهد بودم را به ذهن سپردم تا داستان كوتاه «شهيد» را بنويسم…
***
صبح اولين روز حكومت ازهاري بود. حدود ساعت 11 صبح از سر كوچه اتابك، جايي كه موسسه كيهان در آن بود، گذشتم. كتاب مدير مدرسه آل احمد در دستم بود و لاي كتاب چند ورق كاغذ بود كه داستان شهيدم را روي آن نوشته بودم. نزديكي هاي چهارراه استانبول، به آن سوي خيابان رفتم. قبل از چهارراه بانك مركزي يا ملي بود- درست به خاطر ندارم- از اينجا به بعد سربازها بودند به فاصله چند متر به چند متر. بوي انقلاب همه جا به مشام مي رسيد كه متوجه جمعيت شدم؛ جمعيتي كه روبه روي در بزرگ بانك بودند. سوژه خوبي بود. بايد مي رفتم سر از كارشان درمي آوردم؛ شايد اساس داستاني ديگر مي شد.
وقتي به نزديكي جمعيت رسيدم، متوجه شدم كه اين ها كارمندان مقرض بانك هستند كه دست از كار كشيده اند. كسي براي آنها صحبت مي كرد، اما انگار كمي دير آمده بودم چون ديدم كارمندان يكي يكي به درون ساختمان بزرگ رفتند. نااميدانه سر برگرداندم و تنها سربازان را ديدم كه به من زل زده بودند. محل نگذاشتم و خودم را به ابتداي پياده رو رساندم. طبق آدرسي كه در دست داشتم بايد به چاپخانه مازوگرافيك مي رفتم. آنجا محل موقت مجله «فردوسي» بود. مجله در آبان ماه 57 از محاق توقيف رهيده بود. اين مجله در سال 52 به همراه خيلي از نشريات و مجله ها تعطيل شده بود و در ايام انقلاب چند مجله از جمله سپيدوسياه، اميد ايران، تهران مصور و مجله فردوسي مجدداً شروع به فعاليت كردند. صاحب امتياز مجله فردوسي شخصي به نام نعمت ا… جهانبانويي بود كه برخلاف خيلي ها كه ايران را بعد از انقلاب ترك كردند، تا پايان عمر در ايران ماند.
سر چهارراه استانبول، سربازها كه مرا تعقيب كرده بودند بر سرم ريختند و كتاب و نوشته هايم از دستم رها شد و وقتي به خود آمدم كه باتوم سربازها سرم را شكسته بود. باعجله خودم را نجات دادم و درست وقتي دستمال پارچه اي داخل جيبم را پشت سرم گرفتم، خون سراسر پشت كتم را فرا گرفته بود. در همين حال كتاب و نوشته هاي درون آن را جلوي رويم ديدم. جوان مقابلم همسن و سال هاي خودم بود كه هن و هن كنان خودش را به من رسانده و گفت: بيا بگير! كتابت! خوشحال شدم و از اينكه نوشته هايم دست نخورده بود و سربازها نديده بودند در پوستم نمي گنجيدم! با پرس و جو سرانجام خودم را به چاپخانه رساندم. در آنجا از سردبير خبري نبود اما چهره مديرمسئول كه عكس وي را قبلاً ديده بودم، روبه روي خود ديدم. همه برايم دل سوزاندند و خيلي زود آدرس بيمارستان پشت چاپخانه كه نزديك ميدان فردوسي بود را به من دادند. بيمارستان از نوع دولتي نبود و خصوصي بود. در آنجا سرم چندين بخيه خورد و بدون اينكه از من پولي بگيرند، به راه افتادم. داستانم دو هفته بعد با عنوان تحريف شده «در التهاب وقايع خياباني!» چاپ شد. اين مجله و ساير مجله هايي كه داستان هاي كوتاهم در آنها چاپ شده بود به علت اينكه اهتمامي در نگهداري شان نداشته و يا به اين و آن داده بودم را نداشتم تا اينكه سال هاي بعد مجله يادشده را به صورت مجلد و جلدشده در خانه دوستمان «سيروس رومي» مشاهده كردم كه با هم مروري بر آنها داشتيم؛ داستان هايي چون همين در التهاب وقايع خياباني، نسخه، غم هاي كوچك، بوي خوش نفت، مبصر بدش صفر و… و يكي دو داستان ديگر كه مجله آن را خانم فرازيان و ديگري را خانم دكتر سمندر كه اين يكي را دختر ايشان خانم سمندر يكي از همكاران خودمان تقديم داشت كه به رؤيت گرفتم كه مغتنم و خاطره انگيز بود!
***
در نوجواني چون كتاب هاي زيادي مي خواندم، روزي به مادرم گفتم مي خواهم نويسنده شوم. مادرم به باور گرفت و گفت: از كجا حقوق مي گيري؟ نويسندگي شغل نيست! گفتم كاري نداشته باش مادر، بالاخره حقوق از جايي مي رسد!
اين صحبت ها البته به وقتي بود كه من دوران نوجواني و سال هاي دبيرستان را طي مي كردم، اما همين نجواي كودكانه و مادرانه باعث شد او همه جا چو بياندازد كه پسرش مي خواهد نويسنده شود!
***
بالاخره روز اميدآفرين 22 بهمن از راه رسيد؛ روزي كه براي ما شيرازي ها، يك روز قبلش رسيده بود و مقدمه آن لاله گون شدن شهر شيراز بود. روزي كه نويد رسيدن خيلي از چيزها را به ما مي داد. يكي از اين نويدها همين انتشار روزنامه «خبرجنوب» بود كه خبر چاپ آن درست چندماه بعد از پيروزي انقلاب به گوش ها رسيد. روزي كه يك شماره آن را از پيشخوان كيوسكي تهيه كردم و بعد از خواندن به پدر دادم، پدر كه خواند مادر به دست گرفت. از شماره دوم خودم را به محل دفتر روزنامه رساندم. چند شماره كه گذشت يكي از نوشته هايم را نشان مادر دادم و گفتم: اينجا كار مي كنم!
مادر گفت: بالاخره نويسنده شدي! حالا بگو روزنامه مال كيست؟!
گفتم: انقلاب!
مادر خنديد و گفت: انقلاب كه مي دانم، مال چه كسي است؟ كي اداره اش مي كند؟!
گفتم: آقاي واحدي پور!
منبع:توریسم آنلاین