رمان قلعه داریون | قسمت هفتاد و پنجم
نوشته:جلیل زارع|
طاهر، کمی در نقب جا به جا شد؛ مشعل را گوشه ای گذاشت؛ رو به ستاره و نازگل کرد و گفت : « قشون رضاقلی بیگ، دور تا دور قلعه را محاصره کرده اند. در این شرایط، کوچک ترین بی احتیاطی، کار دستمان می دهد. معلوم نیست بیرون از این جا چه خبر است. فعلا داخل نقب از همه جا امن تر است. شما همین جا بمانید؛ من می روم سر و گوشی آب می دهم و بر می گردم. باید برانداز کنم ببینم کدام راه امن تر است. »
بعد هم بدون آن که منتظر جوابی از سوی آن ها باشد، مشعل را برداشت؛ مسیر نقب را طی کرد و از طریق چاهی که پشت حصار قلعه بود آن جا را ترک کرد.
داخل نقب، تاریک شد. حالا دیگر ستاره و نازگل، حتا قادر نبودند هم دیگر را هم ببینند. زمان به کندی سپری می شد. ترس و وحشت بر جانشان چنگ انداخته بود. ولی بیش تر، نگران اوضاع نابسامان درون قلعه بودند. معلوم نبود جنگجویان داریانی تا کی می توانند مقاومت کرده، قلعه را از هجوم دشمن حفظ کنند. می دانستند اگر سربازان قشون رضاقلی بیگ پایشان به قلعه برسد، به احدی رحم نمی کنند و همه را از دم تیغ می گذرانند.
ساعتی بعد، صدای خان به گوششان رسید. برگشته بود ببیند آیا آن ها موفق شده اند از نقب خارج شوند یا هنوز آن جا هستند.
ستاره، با گریه و زاری گفت : « پدر جان ! ما را از این جا بیرون بیاور. من دیگر طاقت ندارم. نمی توانم ببینم به خاطر من، جان شما و داریوش و احمد به خطر بیفتد. نمی خواهم اهالی داریان، قتل عام شوند. »
خان گفت : « بی تابی نکن دخترم ! شما هر چه زودتر باید از این جا دور شوید. فعلا که حمله ی قشون رضاقلی بیگ دفع شده است و جنگجویان ما همه ی حرکات دشمن را زیر نظر دارند. سربازان رضاقلی بیگ در تیررس ما هستند و از ترس جان خود جرات نزدیک شدن به حصارهای قلعه را ندارند. »
ستاره گفت : « پدر جان ! خودتان بهتر می دانید که هدف رضاقلی بیگ از حمله به داریان چیست. من تصمیم خودم را گرفته ام. نمی توانم به قیمت نابودی قلعه، از دست رضاقلی بیگ فرار کنم. تا دیر نشده مرا تحویل او بدهید. اگر من به ازدواج با او تن در دهم، همه چیز به خیر و خوشی تمام می شود. »
خان با عصبانیت طاهر را صدا زد و گفت : « چرا این قدر این دست و آن دست می کنی مرد !؟ هر چه زودتر ستاره و نازگل را از این جا دور کن. »
نازگل گفت : « خان ! طاهر این جا نیست. رفته است سر و گوشی آب بدهد ببیند کدام راه امن تر است. »
خان گفت : « به محض این که طاهر برگشت، معطل نکنید و هر چه زودتر از این جا دور شوید. »
ستاره، آرام و قرار نداشت. با التماس از پدر می خواست برای نجات قلعه از دست دشمن، او را تسلیم رضاقلی بیگ کند.
خان گفت : « این پنبه ها را از گوشت بیرون بیاور، دختر ! من سرم برود، ناموسم را به دست دشمن نمی سپارم. مرگ بهتر از ننگ است. اگر به این خفت و خواری تن در دهم، چه طور می توانم سرم را جلو رعیت بلند کنم !؟ خوانین آبادی های دیگر چه فکری می کنند !؟ اصلا چه جوابی دارم به حسن خان بدهم ؟ تو هنوز هم عروس او هستی. همه می دانند طلاق تشریفاتی تو و طاهر فقط یک بهانه بود برای دفع الوقت؛ برای این که قشون پهلوان خدر، سر برسند و از پشت، دشمن را غافلگیر کنند. خدا را چه دیده ای ؟ شاید همین حالا هم در راه باشند و قبل از طلوع آفتاب به این جا بیایند و محاصره ی قلعه را بشکنند. رضاقلی بیگ، خیلی دست پاچه به قلعه حمله کرد. فکر می کنم جاسوسانش، خبر برگشت قشون پهلوان خدر را به او داده اند. »
ولی ستاره، دست بردار نبود و با گریه و زاری، روی تصمیم خود پافشاری می کرد. عاقبت، خان با مشعل وارد نقب شد. دختر و عروسش را در آغوش گرفت. سر و صورتشان را بوسید و گفت : « نگران نباشید. همه چیز رو به راه می شود. »
بعد هم رو کرد به طرف ستاره و گفت : « خیلی مواظب باش دخترم، جلو طاهر از این حرف ها نزنی ! مرد است و غرورش. نکند با این حرف ها او را سرافکنده کنی ! »
اندکی بعد، طاهرهم از سوی دیگر، وارد نقب شد.
خان رو به او کرد گفت : « شیری یا روباه ؟ »
طاهر گفت : « خان ! سربازان دشمن، روستاهای اطراف را زیر نظر دارند. نمی خواهند از طرف آن ها به شما کمک شود. با این حساب، ما فقط از طرف شمال می توانیم از این جا دور شویم. »
خان گفت : « می دانستم. از چنین آدم خبیثی هر کاری بر می آید ! پس تا دیر نشده بچه ها را بردار و به طرف کوه گداوان برو. قبل از آن که هوا روشن شود باید خودتان را پشت کوه برسانید. از روستای بند امیر، اسب و علوفه و غذا تهیه کنید و فورا خودتان را به زرقان برسانید و از امیر خان کمک بخواهید. اگر امیر خان از جریان مطلع شود، حتما گروهی را برای شکستن حلقه ی محاصره ی دشمن به این جا می فرستد. »
ستاره، لب باز کرد چیزی بگوید. ولی خان او را وادار به سکوت کرد و با اشاره به نازگل فهماند که مواظب ستاره باشد.
سپس، رو به طاهر کرد و گفت : « معطل چه هستی مرد !؟ برو دیگر ! وقت، تنگ است. »
بعد، صورت طاهر را بوسید و با او خداحافظی کرد. نازگل و ستاره را هم در آغوش گرفت و با آن ها هم خداحافظی کرد. کمک کرد تا طاهر، ستاره و نازگل را از چاه پشت حصار قلعه، خارج کند.
آخرِ سر هم خودش از چاه بیرون رفت و گفت : « من مواظب اطراف هستم. فورا از این جا دور شوید. »
طاهر، به اتفاق نازگل و ستاره، در پناه درختان پشت قلعه، به سمت شمال حرکت کرد. خان، صبر کرد تا آن ها از آن جا دور شوند. سپس از همان راه نقب، وارد قلعه شد.
بیچاره ستاره ….با خواندن این قسمت یادم افتاد به سر نوشت ستاره تو فیلم پس از باران