رمان قلعه داریون؛قسمت هفتاد و هفتم
رضاقلی بیگ که می ترسید هر لحظه قشون صاحب اختیار فارس سر برسد و می دانست اگر کار به درگیری و نزاع بکشد، جنگجویان داریانی اجازه نمی دهند به این سادگی ها به آرزویش برسد، ترجیح داد هر چه سریع تر قضیه بدون دردسر فیصله پیدا کند. این بود که با پیشنهاد افراسیاب موافقت کرد.
نوشته:جلیل زارع|
رضاقلی بیگ، وقتی متوجه شد سربازنش دیگر نمی توانند به وسیله ی نردبان از حصارها بالا رفته و به دورن قلعه نفوذ کنند، تصمیم گرفت هر طور شده دروازه را گشوده و قشون خود را به داخل قلعه برساند. این بود که دستور داد مقدار زیادی هیزم پشت دیوار قلعه برسانند و با آتش زدن آن ها، دروازه ی چوبی قلعه را بسوزانند و راه را برای ورود به قلعه باز کنند. این نقشه ای نبود که از دید محافظین برج و باروهای قلعه پنهان بماند. محافظین، با تفنگ و تیر و کمان، حاملین هیزم ها را زیر رگبار گرفتند. ولی عده ی آن ها آن قدر زیاد بود که خیلی زود تلی از هیزم، درست پشت دروازه، روی هم انبار شد.
رضاقلی بیگ، پیش از آتش زدن هیزم ها، به خان اجازه داد برای آخرین بار کسی را برای مذاکره نزد او بفرستد. خان، نظر افراسیاب را پرسید.
افراسیاب گفت : « جنگجویان داریانی در کنار خان هستند و تا پای جان از قلعه محافظت می کنند ولی با گشوده شدن دروازه، جنگ به داخل قلعه کشانده می شود. عده ی قشون دشمن، ده بیست برابر کل جمعیت داریان است. سربازان از خدا بی خبر رضاقلی بیگ، وقتی پایشان به قلعه برسد، فقط با جنگجویان ما وارد ستیز نمی شوند. به خانه های مردم حمله می برند و ناموس آن ها را مورد تعرض قرار می دهند. »
خان گفت : « من اجازه نمی دهم دست احدی از سربازان دشمن به ناموس رعیت برسد. »
افراسیاب سر به زیر انداخت و ساکت ماند.
خان گفت : « سرت را بالا بگیر، مرد ! من فکری دارم. »
افراسیاب گفت : « امر، امر خان است. ما گوش به فرمانیم. »
خان گفت : « این بار هم زحمت مذاکره با رضاقلی بیگ خبیث با تو است. نزد او برو و بگو اگر هیزم ها را از پشت دروازه بردارد و به زن و کودکان و پیرزنان و پیرمردان اجازه دهد از قلعه خارج شده و به یکی از روستاهای اطراف بروند. ما هم قلعه را تسلیم کرده و ستاره را در اختیار او قرار می دهیم. »
نیازی نبود افراسیاب از خان بپرسد آیا او حاضر است ناموسش را به دست دشمن بسپارد؛ می دانست این کار فقط یک نقشه است برای نجات جان و ناموس رعیت بی گناه.
خان ادامه داد : « شما این کار را به سرانجام برسان، بقیه کارها با من. »
احمد، از بالای برج از رضاقلی بیگ خواست اجازه دهد پیک خان نزد او برود. رضاقلی بیگ اجازه داد و افراسیاب توسط نردبان از یکی از برج ها خود را به بیرون از قلعه رساند.
رضاقلی بیگ گفت : « حتما می دانی چرا تو را به این جا فراخواندم ؟ »
افراسیاب گفت : « بله، می دانم. »
– « پس چرا دختر خان را تسلیم نمی کنید تا بی خود و بی جهت، جان رعیت بی گناه به خطر نیفتد و زن و بچه های مردم، قربانی غرور و خودخواهی خان نشوند ؟ »
– « ما با هم قراری داشتیم و بر سر عهد و پیمان خود هستیم. ما خلف وعده نکرده ایم. این شما هستید که به قول و قراری که با هم داشتیم وفادار نیستید. »
– « من باید خیلی احمق باشم که به وعده ی سر خرمن شما دل خوش کنم. شما هیچ هدفی جز دفع الوقت کردن ندارید. منظرید معجزه ای اتفاق بیفتد، دستی از خزانه ی غیب دراز شود و شما را از این وضعیت نجات دهد. ولی من حالا دیگر حاضر نیستم بازیچه ی دست خان باشم و بی خود و بی جهت با وعده های صد من یک غاز خان، خود و قشونم را معطل کنم. دو راه بیش تر ندارید. یا دختر خان را تحویل بدهید و یا آماده ی ویرانی قلعه باشید. اگر عاقل باشید و راه اول را انتخاب کنید همه چیز به خیر و خوشی تمام می شود. دختر خان تا زمانی که عده اش تمام شود مهمان ماست. بعد هم او را بر می گردانم و بساط جشن عروسی را در همین قلعه راه می اندازیم. اما بدانید که این آخرین فرصت است. اگر راه دوم را انتخاب کنید و یا فکر دیگری در سر داشته باشید، همین امشب، قلعه را با خاک یکسان کرده، همه را از دم تیغ می گذرانم. در این صورت هیچ کدام از اهالی قلعه، طلوع آفتاب فردا را به چشم نخواهند دید. سربازان من، مدت هاست از خانه و اهل و عیال خود دور هستند. خودت بهتر می دانی اگر فرصتی پیدا کنند، کسی جلودارشان نیست. این حرف آخر من است. حالا دیگر خود دانید. »
افراسیاب گفت : « شما خودتان می گویید اگر سربازانتان فرصتی پیدا کنند کسی جلودارشان نیست. چه تضمینی وجود دارد که شما پس از تحویل گرفتن دختر خان، دست از محاصره ی قلعه بردارید و راهتان را بکشید و بروید. »
رضاقلی بیگ گفت : « من برای جنگ نیامده ام. آمده ام خواستگاری دختر خان. خان با سماجت و غرور احمقانه اش بر آتش جنگ دامن زده است. من قول شرف می دهم اگر دختر خان را تحویل دهید به احدی اجازه ندهم به مال و ناموس شما تعرض کند و فی الفور به محاصره ی قلعه خاتمه داده، قشون خود را از این جا می برم. »
افراسیاب گفت : « شما قبلا هم قول و قراری با ما داشته اید ولی به آن عمل نکرده اید. چه تضمینی وجود دارد این بار به قول و قرارهایتان پایبند باشید ؟ »
– « شما بگویید چه تضمینی می خواهید ؟ »
– « ما می خواهیم شما تضمین دهید که به ناموس رعیت تعرض نمی شود. »
– « خب، من چه کار بکنم که شما به این اطمینان برسید ؟ »
– « اجازه دهید زن و بچه ها و پیرمردان و پیرزنان را از قلعه خارج کنیم و به یکی از روستاهای اطراف ببریم. آن وقت، ما هم به وعده ی خود عمل می کنیم و دختر خان را با شما راهی می کنیم که تا تمام شدن عده اش، میهمان شما باشد و بعد هم برای جاری شدن صیغه ی عقد بین شما به داریان بازگردانده شود. »
رضاقلی بیگ کمی فکر کرد و گفت : « و اگر شما پس از آن که خیالتان از بابت اهل و عیال خود راحت شد، خلف وعده کردید چه ؟ »
افراسیاب گفت : « خان سرش برود قول و قرارش نمی رود. ولی اگر بر فرض محال، چنین اتفاقی افتاد، آن وقت شما می توانید همین کار را که الان می خواهید بکنید آن موقع انجام دهید. »
– « خب، اگر قرار باشد این کار را بکنم، چرا فرصت را از دست بدهم. من اجازه می دهم ناموستان را نجات دهید. شما چه تضمینی می دهید پس از آن بر سر قرار خود باشید ؟ »
– « شما چه تضمینی می خواهید ؟ »
– « اگر کاسه ای زیر نیم کاسه نیست، بعد از باز شدن دروازه ی قلعه و خروج زن و کودکان و پیرمردان و پیرزنان، دروازه هم چنان باز بماند. ضمنا شما اجازه ندارید آن ها را به روستاهایی که به سمت شیراز است بفرستید. آن ها فقط اجازه دارند در قلعه ی دودج ساکن شوند. »
– « قبول است. ولی عده ای از جنگجویان ما جلو دروازه می مانند که اگر سربازان شما خیال داشتند به دروازه نزدیک شوند فرصت داشته باشند دروازه را ببندند. »
رضاقلی بیگ که می ترسید هر لحظه قشون صاحب اختیار فارس سر برسد و می دانست اگر کار به درگیری و نزاع بکشد، جنگجویان داریانی اجازه نمی دهند به این سادگی ها به آرزویش برسد، ترجیح داد هر چه سریع تر قضیه بدون دردسر فیصله پیدا کند. این بود که با پیشنهاد افراسیاب موافقت کرد.
افراسیاب، به قلعه بازگشت و خان را در جریان آن چه بین او و رضاقلی بیگ رد و بدل شده بود قرار داد. خان، افراسیاب را مامور انتقال زن و کودکان و پیرمردان و پیرزنان به دودج کرد. آن ها به زودی، با گریه و زاری با مردان خود خداحافظی کردند.
افراسیاب پس از آن که رضاقلی بیگ دستور داد هیزم ها را از پشت دروازه بردارند وقتی مطمئن شد که سربازان دشمن به اندازه ی کافی از دروازه فاصله گرفته اند، دستور داد با احتیاط، دروازه را باز کنند. آن گاه محافظت از دروازه را به داریوش و محافظت از برج و باروها را به احمد سپرد و خود به اتفاق زن و کودکان و پیرمردان و پیرزنان از قلعه خارج شد
… بازم مدرسه ام دیر شد !
منم ستاره ی سحر !
ستاره ای کز آستان آسمان
ز راه دور
به جرم یک سبد تلالوی سپید نور
به جرم دوستی
به جرم عشق
به روی بستر زمین پر خطر
کشاندنم !
منم ستاره ی غریب
غریب و بی نشان
و بی نشان ز آسمان
ز کهکشان
اسیر خاک پر بلا
اسیر آتش هوس،هوی
و یک بغل غرور نا نجیب
منم ستاره ی فرو فتاده بر زمین
زمین پر ز کین
زمین آتشین
منم ستاره ای که بیستون شدم
فرو فتاده ام ز بال نور
به جرم عاشقی
به جرم عصمت و سپیدی و
به جرم یک بغل زلال نور !
و من که آسمانیم
و از سلاله ی رهاییم،
چگونه جام زهر کین
به سرنوشت نانوشته نوش جان کنم ؟
چگونه شعله های سرکش غرور
چگونه سیلیِ اگر
چگونه مشت آهنینِِِِ خواهشِِ مگر،
به ظلمت شبانه میهمان کنم ؟
تو ناگهان صدا زدی مرا
تو از ورای خواب
تو از زلال آب
تو لب به لب
از این حریر شب
به نام تک تک ستاره ها
از آسمان صدا زدی مرا
بیا ! بیا ! که دلشکسته ام
بیا که خسته ام
بیا مرا به باد هدیه کن !
مرا ببر به بال ابرها نشان !
ببر به سرزمین شعر !
به سرزمین بی ریای مهر
به پاکی زلال آب
به حرمت و قداست جهانِ خواب
بیا ! بیا !
از این جهان پر شرر
ببر مرا،
مرا ببر …
کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باورکند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در
زیر آفتاب ورم کرده است …
فروغ فرخزاد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از درون خسته ی سوزان
می كنم فریاد ، ای فریاد ! ی فریاد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقشهایی را كه من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هایی را كه پروردم به دشواری
در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبك شب
من به هر سو می دوم ،
گریان ازین بیداد
می كنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را می كنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان ، كه می داند كه بود من شود نابود
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاكستر
وای ، آیا هیچ سر بر می كنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد ؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می كنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد