رمان قلعه داریون؛ قسمت هفتاد و هشتم
خان دودج، از اهالی داریان به خوبی استقبال کرده، آن ها را به قلعه راه داد و خطاب به افراسیاب گفت : « سلام و ارادت مرا به خان برسانید و بگویید قلعه ی دودج تحت کنترل سربازان رضاقلی بیگ است و راه خروج ما برای کمک به خان، بسته است. امیدوارم همه چیز به خیر و خوشی تمام شود و خان و رعیت داریان از شر رضاقلی بیگ نجات پیدا کنند. »
نوشته:جلیل زارع|
بیرون قلعه، رضاقلی بیگ شخصا چهره ی تک ک زنان و دختران را از نظر گذراند و پس از آن که مطمئن شد ستاره در بین آن ها نیست اجازه داد به راه خود ادامه دهند.
خان دودج، از اهالی داریان به خوبی استقبال کرده، آن ها را به قلعه راه داد و خطاب به افراسیاب گفت : « سلام و ارادت مرا به خان برسانید و بگویید قلعه ی دودج تحت کنترل سربازان رضاقلی بیگ است و راه خروج ما برای کمک به خان، بسته است. امیدوارم همه چیز به خیر و خوشی تمام شود و خان و رعیت داریان از شر رضاقلی بیگ نجات پیدا کنند. »
افراسیاب پس از انجام ماموریت، به داریان بازگشت و نزد خان رفت. خان، مجددا ستاره و نازگل را درون نقب فرستاد و به آن ها گفت : « اگر همه چیز به خیر و خوشی تمام شد و اتفاقی برای من نیفتاد، خودم می آیم و شما را از این جا بیرون می آورم. اگر هم اتفاقی برای ما افتاد، شما باید صبر کنید تا طاهر به همراه قشون امیر خان زرقانی سر برسد و شما را از مهلکه نجات دهد. »
ستاره باز هم با گریه و زاری از پدر می خواست جان خود و جنگجویان داریانی را فدای او نکند و او را تسلیم رضاقلی بیگ نماید. ولی خان تصمیم خودش را گرفته بود و کسی نمی توانست او را منصرف کند.
پس از آن که ستاره و نازگل به نقب انتقال داده شدند، خان دستور داد دهانه ی چاه را به گونه ای که هوا بتواند رد و بدل شود، با هیزم بپوشانند تا اگر قلعه قبل از آمدن طاهر و نجات ستاره و نازگل به دست دشمن افتاد، با این تصور که این گوشه از باغ، محل انبار هیزم است، مخفیگاه آنان از چشم سربازان محفوظ بماند.
چیزی به طلوع آفتاب نمانده بود. هوا کم کم داشت روشن می شد. خان نزد جنگجویان داریانی بازگشت و گفت : « دشمنی رضاقلی بیگ با من است نه شما. او با من کار دارد نه شما. من حاضر نیستم به خاطر حفظ جان خود، بیش از این جان شما را به خطر بیندازم. به خاطر همین هم اهل و عیالتان را از این جا دور کردم. من خودم را تسلیم رضاقلی بیگ می کنم تا شما از خشم او در امان بمانید. »
احمد با شنیدن سخنان پدر به سوی او آمد و گفت : « ننگ ابدی بر من باد اگر خان را در چنین وضعیتی تنها بگذارم. »
و وقتی اصرار پدر را دید، گفت : « یعنی شما می فرمایید من جان خود را از جان پدرم عزیزتر می دانم ؟ خانٰ اصرا نکنید، من کنار شما می مانم. »
بعد هم داریوش به جمع آن ها پیوست و حرف های برادرش را تکرار کرد.
جوانان غیور داریانی نگاهشان به فرمانده اشان بود. افراسیاب جلو آمد، دست خان را بوسید، سپس رو به قشون تحت امر خود کرد و گفت : « ما داریانی ها مرگ با عزت و شرف را افتخار می دانیم و پشت به دشمن کردن را بلد نیستیم. هر کس بر این پیمان است با ما همراه شود. برای ما ننگ است مثل روباه، در لانه ی خود بخزیم و به دشمن اجازه دهیم پا به قلعه بگذارد و در خانه ی خودمان با ما ستیز کند. مثل شیر از قلعه بیرون می رویم، به قلب دشمن می زنیم و به آن ها می فهمانیم که داریانی جماعت، اهل تسلیم شدن و پشت به دشمن کردن نیست. اگر توانستیم صفوف دشمن را می شکافیم و خود را از مهلکه نجات می دهیم. اگر هم نتوانستیم تا پای جان مبارزه می کنیم و با افتخار می میریم. ولی من دوست ندارم کسی با اکراه با ما همراه شود. اکنون به عنوان فرمانده، شما را آزاد می گذارم که با ما همراه شوید و به قلب دشمن بزنید یا در قلعه بمانید. »
یکی از جوانان داریانی جلو آمد و گفت : « ننگ بر ما اگر پشت به خان بکنیم و به دشمن اجازه دهیم ما را در خانه ی خودمان به اسارت بگیرد. »
سپس رو به همرزمان خود کرد و گفت : « هر کس با من هم عقیده است، سلاح خود را بردارد و آماده ی نبرد شود. »
همه سلاح برداشته و اعلام آمادگی کردند.
افراسیاب گفت : « از جوانان غیور داریانی، جز این هم انتظار نمی رود. سپس بار دیگر به طرف خان رفته، ادای احترام کرد و گفت : « ما گوش به فرمانیم خان ! هر چه شما بفرمایید. »
خان، از جنگجویان داریانی تشکر کرد و گفت : « من در هیچ جای ایران، رعیتی وفادارتر از رعیت داریان ندیده ام. با این که این مشکل، مشکل شخصی من است، شما جان خود را کف دستتان گرفته اید و از من حمایت می کنید. خداوند شما را در پناه خود حفظ کند. »
افراسیاب گفت : « ناموس خان، ناموس همه ی رعیت داریان است. این جنگجویانی که امروز کنار شما هستند، همه داریانی هستند و هرگز اجازه نمی دهند کسی به ناموسشان نگاه چپ بیندازد. »
بعد از این حرف ها، همه یک دیگر را در آغوش گرفته و خداحافظی کردند. می دانستند قدم در راهی می گذارند که شاید برگشتی نداشته و این آخرین دیدارشان باشد.
آن گاه خان، دستور داد اسب و سلاح های او را آوردند: تفنگ کلبی، دو تپانچه و شمشیر. به سمت اسب رفت. تفنگ کلبی خود را که در جلد قرار داشت، به کنار زین طرف راست آویخت؛ دو تپانچه را طرفین زین در جلدهای مخصوص جای داد؛ شمشیر را هم که در غلاف بود به کمر بست. سپس پای چپ را در رکاب چپ اسب گذاشت و یال اسب را با دست چپ گرفت و با یک حرکت سریع سوار شد.
احمد و داریوش هم به تبعیت از پدر، مسلح و سوار بر اسب، آماده ی پیکار شدند. حالا دیگر نوبت افراسیاب بود. او هم دهنه ی اسب خود را کشید و سوار شد. سپس با حرکت دست راست خود، به جنگجویان داریانی اجازه سوار شدن بر اسب هایشان داد. حالا همه آماده ی نبرد بودند.
رضاقلی بیگ، جنگجویان داریانی را دید که همه با هم سوار بر اسب از دروازه عبور کرده و از قلعه بیرون آمدند. آن ها با سرعت تمام اسب می تاختند و به سمت قشون او می آمدند. رضاقلی بیگ که انتظار چنین حرکتی را از خان نداشت، کمی جا خورد. ولی سربازان خود را از قبل آماده ی نبرد کرده بود تا اگر خان به قول خود وفا نکرد به قلعه حمله کند. اما حالا این خان بود که پیش دستی کرده بود و به تاخت به طرف او می آمد.
جنگجویان داریانی به صفوف دشمن حمله کردند و شمشیرهای خود را حواله ی آنان نمودند. قشون دشمن، یکی پس از دیگری به ضرب شمشیر جنگجویان داریانی از پا در می آمدند و از اسب به زیر می افتادند.
رضاقلی بیگ، خان را پیشاپیش سواران داریانی مشاهده کرد. متوجه شد که اگر دیر بجنبد، خان صفوف قشونش را می شکافد و از چنگ او می گریزد. این بود که دستور داد از همه طرف به جنگجویان داریانی حمله کنند.
خیلی زود، خان و جنگجویان داریانی از همه طرف محاصره شدند. ولی آن ها بی مهابا شمشیر می زدند و با هر حرکت شمشیر، یکی از سربازان قشون رضاقلی بیگ را از اسب به زیر می انداختند. رضاقلی بیگ، سربازانش را که دور تا دور قلعه را محاصره کرده بودند فراخواند و همه به صفوف محاصره کنندگان اضافه شدند.
جنگجویان داریانی از همه طرف مورد هجوم دشمن قرار گرفتند ولی هر کدام از آن ها قبل از آن که به ضرب شمشیر دشمن از پا درآیند، چندین نفر از قشون دشمن را از هستی ساقط کرده و به درک واصل می کردند.
خان، چند بار موفق شد خود را از حلقه ی محاصره ی دشمن برهاند، ولی به خود اجازه نمی داد جنگجویانش را در حلقه ی محاصره ی دشمن بگذارد و فرار کند. این فرصت برای احمد و داریوش و افراسیاب هم پیش آمد ولی آن ها مثل خان حاضر نبودند به قیمت در حلقه ی محاصره ماندن نیروهای تحت امرشان خود را از مهلکه نجات دهند. خان و فرزندانش و افراسیاب تلاش می کردند، همه را یک جا از حلقه ی محاصره برهانند ولی کثرت قشون دشمن، اجازه چنین کاری را به آن ها نمی داد.
چند ساعت از طلوع آفتاب گذشته بود و آن ها که زنده مانده بودند، هنوز از چپ و راست شمشیر می زدند و اگر فرصتی دست می داد از تفنگ و تپانچه ی خود هم استفاده می کردند. ولی فقط یک بار می توانستند از سلاح های گرم خود استفاده کنند. بنابراین، سعی می کردند زمانی از آن ها استفاده کنند که از شمشیرهایشان کاری ساخته نباشد.
تعداد جنگجویان داریانی، کم و کم تر می شد. حالا دیگر در اطراف خان، فقط احمد و داریوش و افراسیاب بودند و چند نفری از جنگجویان داریانی. هر طور بود صفوف دشمن را شکافتند و خود را از حلقه ی محاصره نجات دادند.
رضاقلی بیگ، احساس کرد اگر دیر بجنبد بین قشونش و خان و نیروهایش فاصله می افتد و خان به کلی از مهلکه نجات پیدا می کند. این بود که یکی از سریع ترین سربازان خود را فراخواند؛ خان را به او نشان داد و به او گفت : « اگر خان را دستگیر کرده و برایم بیاوری، آن قدر مال و منال به تو می دهم که تا آخر عمرت در آسایش و رفاه زندگی کنی. او هم براسب تاخت و خود را به خان رسانده با ضربتی شدید ران پای راست اسب او را نشانه رفت. اسب نقش بر زمین شد و سوار خود را هم به زیر انداخت، شمشیر از دست خان رها شد و سرباز رضاقلی بیگ فورا شمشیر خود را بر گردن او نهاد
سکوت کوچه های تار جانم، گریه می خواهد
تمام بند بند استخوانم گریه می خواهد
بیا ای ابر باران زا، میان شعرهای من
که بغض آشنای ابرهایم گریه می خواهد
بهاری کن مرا جانا، که من پابند پاییزیم
و آهنگ غزلهای جوانم گریه می خواهد
چنان دق کرده احساسم میان شعر تنهایی
که حتی گریه های بی امانم، گریه می خواهد
سلام برتو که سالها با درد ودلتنگی ساختی وهیچ کس تو را آنگونه که تویی درک نکرد حتی خودت!
حالا داری میبینی که که”خود”با ارزشترین دارایی انسان است.پس این “خود” را پاس بدار که تو را به دیار سلامت رهنمون است.گقتم که باورت کردم به جای همه آنهایی که باورت ندارند .گفتم که تو را آنگونه باور دارم که خودت هم نداری.یادت هست؟
یکی نوشته که عشق دل زدن به دریاست و غرق شدن در نرفته ها وندانسته ها !که درستش همان “ناشناخته هاست”.اما تو بگو کیست که مرد این راه باشد؟؟دنیا پر از حرف است.حرف.حرف.وباز هم حرف…اما تو دیدی آنکه همه عمرش از تمام خواستنی ها فقط فقط خدا را خواست وچهل سال به انتظارش نشست.وآمد… آن هم چه آمدنی!..آمدنی شورانگیزودلنشنین..الهه جان ما هر دو او را می شناسیم..اما چه کسی او را باور کرد؟؟هیچ کس
سلام ایلماه جان.همه حرفهایت را قبول دارم. اما تو هم قبول کن که گاهی مظلومترین و معصومترین باورها در سکوت معنا پیدا میکند. سکوتی تلخ و پر اضطراب از سر اضطرار ! سعی کن باور سکوت را باور کنی ! گاهی چاره ای جز سکوت و تن دادن به ناخواسته ها نیست ! این را چه کسی باور می کند؟ تو مظلومیت و معصومیت این سکوت تلخ و جانکاه را باور می کنی ؟
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
لاغر صفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق و صادقی ز کشتن مگریز
مردار بود هر آن که او را نکشند……